محل تبلیغات شما



کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش چهارم

 

روز بعد سرهنگ مقابلمطب دکتر منتظر کشتی شد.

سرهنگ همینطور که بهکشتی چشم دوخته بود گفت "هواپیما چیز حیرت آوریه،  میگن که میتونی شبونه برسی اروپا".

دکتر در حالیکه با مجلهخودش را باد میزد گفت " حقیقت داره".

سرهنگ مراقب پستچی  در میان جمعیتی که منتظر پهلو گرفتن کشتی وپریدن در آن بودند بود.  پستچی اولین نفریبود که داخل کشتی پرید. او بسته  مهر و موم

شده ای از کاپیتان دریافتکرد . بعد از روی سقف کشتی  کیسه نامه هاراکه بین دو حلب روغن بسته شده بود برداشت.

سرهنگ گفت " اماهنوز هم خطرات خودش را داره."

برای لحظه ای پستجی راگم کرد ولی  دوباره اورا در میان  بطری های نوشابه روی گاری پیدا کرد. "جامعه بدون غرامت رشد نمیکنه."

دکتر جوابداد "حتی در این سطح هم هنوز از کشتی امن تره". " در ارتفاع بیست هزار پایی،تو بالای شرایط جوی پرواز می کنی."

سرهنگ مات شده  و بدون آنکه مفهوم آن عدد را در پیش  خود مجسّم کند با خود تکرار کرد " بیستهزار پا".

دکتر توجه اش جلبشد.  مجله را  با هر دو دست باز کرد تا آنکه کاملا بیحرکت شدو گفت " اینه ثبات کامل"، اما حواس سرهنگ روی حرکات پستچی بود. پستچیرادید که در حالیکه با دست راست کیسه نامه را نگه داشته بود، با دست چپ یک لیواننوشابه صورتی چهل سنتی را نوشید.

" همچنین بر رویاقیانوس، کشتی هایی لنگر انداخته اند که بطور دایم با پروازهای شبانه در تماسهستند". دکتر ادامه داد " با اینهمه احتیاط ، از کشتی امن تره".

سرهنگ نگاهی به اوانداخت.

" البته"،سپس ادامه داد " باید مثل قالیچه باشه".

پستچی مستقیما آمدبطرفشان.  سرهنگ که از اضطراب به هیجانآمده بود و سعی میکرد که نام روی پاکت را بخواند قدمی به عقب برداشت. پستچی کیسهنامه ها را باز کرد.  بسته رومه هایدکتر را به او داد، سپس پاکت نامه های شخصی را باز کرد، درستی رسید آنرا بررسیکرد، نامهاو آدرس روی نامه ها را خواند. دکتر رومه ها را باز کرد و در حالیکهتیتر اصلی را میخواند گفت " هنوز هم همان مساله کانال سویز". " غربداره میدون رو از دست میده".

سرهنگ تیتر اخبار رانخواند. او سعی کرد که شکمش را کنترل کند. "از زمانی که سانسور شروع شده ،رومه ها فقط در باره اروپا حرف میزنند." دکتر پاسخ داد. " بهترین راهاینه که اروپا بیا اینجا و اینجا بره اروپا. این طور، هر کسی میدونه که در مملکتشچی می گذره".

دکتر از پشت رومه اشدر حالیکه می خندید،  گفت " برایاروپایی ها، آمریکای جنوبی یک مردِ با سبیل،  گیتار و  تفنگ" . " آنها اصل مساله را درک نمیکنند".

پستچی نامه هایش راتوزیع کرد و بقیه آنرا در کیفش گذاشت و درش را دوباره بست.  دکتر خواندن دو تا از نامه خصوصی اش شد، اما قبلاز آنکه نامه ها را باز کند، به سرهنگ نگاه کرد. سپس به پستچی نگاه کرد و گفت"چیری برای سرهنگ؟"

سرهنگ هراسناک شدهبود.  پستچی کیف نامه ها را روی شانه اشانداخت، از

سکو آمد پایین و یدونآنکه سرش را برگرداند گفت " کسی به سرهنگ نمینویسه".

بر خلاف عادت معمولش،سرهنگ مستقیما به خانه نرفت.  در مغازهخیاطی در حینی که رفیقان آگوستین سرگرم خواندن و ورق زدن رومه ها بودند،فنجان  قهوه ای نوشید. حس کرد که سرش کلاهرفته است.  ترجیح میداد که همانجا تا جمعهآینده بماند تا اینکه آنشب با دست خالی با همسرش روبرو شود. امّا زمانی که خیاطمغازه خیاطی را بست، می بایست که با واقعیت روبرو میشد.  همسرش منتظرش بود.

زن پرسید"هیچ؟"

سرهنگ جواب داد"هیچ".

جمعه بعدی سرهنگ  مجددا به  بندر رفت و مثل تمام جمعه هایدیگر بدون نامهِ  مورد انتظارش بازگشت.  آنشب همسرش به او گفت " ما بقدر کافیانتظار کشیده ایم. آدم باید صبر گاو را داشته باشه، که تو داری، که پانزده سالانتظار یک نامه را بکشه ". سرهنگ جهت خواندن رومه اش داخل نعنویش شد و گفت" ما باید منتظر بمونیم تا نوبتمون بشه". " شماره ما 23هستش".

" از زمانی کهانتظار ما شروع شده تا حالا، این شماره دوبار از قرعه کشی بیرون اومده" همسرشجواب داد.

سرهنگ مثل همیشه ازصفحه اوّل تا صفحه آخر را، منجمله بخش آگهی هارا، خواند. امّا این بار تمرکزنداشت.  در طول رومه خوانی اش، سرهنگ بهحقوق پایان خدمتش فکر میکرد. نوزده سال پیش، وقتی که کنگره قانون را تصویب کرد،هشت سال تمام طول کشید تا او بتواند ادعایش را ثابت کند. بعدا شش سال دیگر گذشت تااینکه بتواند اسمش را در لیست قرار دهد. آن آخرین نامه ای بود که سرهنگ دریافتکرده بود.

سرهنگ خواندش را بعد ازآژیر حکومت نظامی تمام کرد.  هنگامی کهخواست چراغ را خاموش کند متوجه شد که همسرش هنور بیدار است.

" آیا هنوز آنبریده رومه را داری؟"

زن فکری کرد و گفت" آره. باید با بقیه  رومه هاباشه".

زن از  پشه بندش بیرون آمد و از داخل پستو، صندوقیچوبی را بیرون آورد، با بسته ای از نامه که با کِشی بهم بسته شده بودند و  طبق تاریخشان مرتب شده بودند .  زن آگهی دفتر حقوقی ای را که قول اخذنتیجه  سریع  برای کار حقوق بگبران دور جنگ را داده بود پیداکرد.

زن در حالیکه بریدهرومه ها را به همسرش میداد گفت " در همه این مدت زمانی که من حرام کردم که تو را قانع کنم که  این وکیل را باید عوض کرد ما می توانستیم کهاین پول رو خرج کنیم". " تا زمانی که ما را مثل سرخپوستها بایگانیمیکنن، چیزی حاصل ما نمیشه".

سرهنگ بریده رومه ایرا که تاریخ دو سال پیش را داشت خواند و بعد آنرا در

جیبش کتش که پشت درآویزان شده بود گذاشت.  

" اشکال کار اینهکه عوض کردن وکیل پول احتیاج داره".

زن با قاطعیت جواب  داد " این طور نیست". " توبهشون مینویسی و میگی که وقتی حقوق رو گرفتن، هر چی خواستن  می تونن ازش بردارن. این تنها راهیه که اونا ایندادخواست رو قبول میکنن".

بدین ترتیب  شنبه بعد از ظهر سرهنگ بدیدن وکیلش رفت.  سرهنگ وکیل را که تنبلانه داخل نعنویی درازکشیده بود پیدا کرد. او سیاهپوست تنومندی بود که فقط دوتا دندان نیش در آروارهبالاییش باقیمانده بود. وکیل یک جفت دمپایی تخته ای به پا کرد و پنجره گرد گرفتهبالای پیانوی مکانیکی  را ،که از گرد و خاکپوشیده شده بود و در کوپه هایش بجای لوله های کاغذی، بریده های رومه رسمی"گازت " تپانده شده بود،  بازکرد، و وارد دفترحسابداری قدیمی ای که پر از کلکسیون های از بولتن های حسابداری بود شد. پیانوی بدون تکمه  کار میز راهم میکرد.  وکیل در صندلی گردانشنشست.  سرهنگ قبل از اینکه نیت اصلیملاقاتش را برملا کند، از سرخوردگی و ناراحتی اش صحبت کرد. هنگامی که سرهنگ مکثیکرد، وکیل در حالیکه ازعرق خیس شده بود گفت

" من این اخطار روبهت دادم که این بیشتر از چند روز طول خواهد کشید". سپس صندلی اش را عقب کشیدو به بان خودش با یک بروشور تبلیغاتی پرداخت.

" مامور من مرتببمن مینویسه که صبرتونو از دست ندین".

سرهنگ جوابداد "الآن پانزده ساله که همین شکل بوده". " این مثل داستان  آن مرغه شده ".

وکیل شروع به تشریحریزه کاریهای امور اداری موضوع کرد.  صندلیبرای باسن فرورفته شُلش کوچک بود. سپس ادائه داد " پانزده سال پیش کارها راحتتر بود".

" آنموقع،  سازمان سربازان بازنشسته شهری  وجود داشت، با اعضایی از هر دو حزب".  با ریه هایی که از هوای دَم کرده پُر شده بودآنجمله را چنان ادا کرد که انگار آنرا تازه اختراع کرده بود.

" قدرت درتعداده".

سرهنگ انگار تازه بهتنها و یکه بودنش  پی برده بود گفت "این شامل این مورد نبود". تمام رفقای من در انتظار نامه هاشون مُردند".

وکیل بدون آنکه حالتچهره اش را تغییر دهد گفت "قانون دیر تصویب شد". "هیچ کس دیگه ایبه اندازه تو خوش شانس نبود تا در سن بیست سالگی سرهنگ بشه . بعلاوه،  بودجه خاصی در نظر نگرفته شده بود، به همیندلیل، دولت می بایست که در بودجه تغییراتی میداد".

همیشه همان داستان و هربار که سرهنگ به آن گوش میداد، احساس رنجش گنگی میکرد. سرهنگ گفت " این موضوعامور خیریه نیست". " آنها برای ما ارزشی قایل نیستند. ما برای نجات کشوراستخوان خرد کردیم".

وکیل دستهایش را  بسوی آسمان تکان داد و " قدر نشناسی آدمها حدّی نداره".

سرهنگ آن داستان را خوبمی دانست.  او آنرا درست روز بعد از امضایقرارداد " نیرلاندیا "، آموخته بود وقتی که دولت وعده بخشودگی و کمکخرجی راه به دویست افسر انقلابی،اطراق کرده در پایگاهی در دیرلاندیا داده بود،گردانی از انقلابیون متشکل از جوانانی  که مدرسههاشان را رها کرده بودند و سه ماه تمام در انتظار ماندند و سرانجام به خرج خود بهخانواده هاشان باز گشتند و در آنجا به انتظار ماندند. نزدیک به شصت سال بعد از آن،سرهنگ هنوز هم انتظار میکشید.

سرهنگ که از یادآوری آنخاطرات به هیجان آمده بود با دیدی ورای بشری، در حالیکه دست راست استخوانی اش راروی رانش گذاشت و زیر لب گفت " تصمیم اینه که در این مورد کاری انجامدهم"

وکیل کمی صبر کرد" چه کاری؟"

" که وکیل عوضکنم".

اردک ماده ای با چند تاجوجه اش وارد دفتر شد.  وکیل درحالیکه  از جایش بلند شد تا آنها را بیرونکند گفت " سرهنگ، هر طور مِیلتونه" و همینطور که اردک هارا تعقیب میکردگفت " هر طور که نظرتونه، همان خواهد بود". " اگه من می توانستم کهمعجزه کنم که در این طویله زندگی نمیکردم". سپس توری چوبی اش را جلوی در روبه حیاط گداشت و به صندلی اش باز گشت.

" پسرم تمامعمرش  کار کرد. خانه ام در گرو است و آنقانون بازنشستگی حقوق تقاعد مادام العمر وکلا شده ".

" نه برایمن"، وکیل با حالت اعتراض گفت. " هر سنت آن پول صرف مخارج من در این کارشده است".

سرهنگ که حس کرد  بی عدالی کرده است ، سعی کرد که خودش را تصحیحکند.  گفت " منظور من هم همینبود" و بعد عرق پیشانی اش را با آستین پیراهنش پاک کرد. " این گرما پیچو مهره های سر آدمو شل میکنه".

لحظه ای بعد وکیل برایپیداکردن ورقه حق وکالت شروع به زیر و رو کردن دفترش پرداخت.  نور خورشید به وسط اتاقک  که با چوب سمباده نخورده ساخته شده بود رسید.وکیل بعد از چندی جستجوی مرگبارش، در حالیکه روی چهار دست و پا به هن هن افتادهبود از پشت پیانو لوله کاغذی را برداشت.

" ایناهاش".

ورقه کاغذ مُهر شده ایرا به سرهنگ داد و گفت " من باید به همه مامورهایم در این مورد بنویسم تابقیه کپی های آنرا باطل کنند". سرهنگ  گرد و خاک غذ را تکان داد وآنرا در جیب پیراهنش گذاشت.  وکیل گفت گخودتون اونو پارش کنید".

سرهنگ گفت"نه". اینها بیست سال خاطره است"، و منتظر شد که وکیل باز هم نگاهکند، ولی وکیل نگاه نکرد و بطرف نعنویش رفت تا عرقش را خشک کند. آز آنجا از پشتهوای گردآلوده و دّم کرده به سرهنگ نگاه کرد.

سرهنگ گفت " مدارکرو  هم احتیاج دارم".

وکیل دستهایش را در هواتکان داد و گفت " سرهنگ! این یکی غیر ممکنه".

سرهنگ گوشهایش تیز شد.در سمت خزانه دار انقلاب در ناحیه مادو، در یک سفر پر مخاطره شش روزه دو صندوقحاوی ذخایر پولی انقلاب را بر پشت قاطری جابجا کرده بود و درست نیم ساعت پیش ازامضای موافقت نامه در حالیکه قاطر از گرسنگی مرده را با خود میکشید به پایگاه  نیرلاندیا رسیده بود.

سرهنگ اورلیانوبواِندیا، فرمانده نیروهای انقلابی منطقه سواحل آتلانتیک، با سردست گرفتن قبض رسیددو صندوق وجوه مالی ، صورت موجودی ها را تسلیم کرد.

سرهنگ گفت "ارزشاین مدارک بی حد و حسابه". " در بین آنها، رسیدی به خط خود سرهنگاورلیانو بواِندیا وجود داره".

وکیل فت " قبولدارم، ولی اون مدارک هزاران بار  در صدهادفتر دست به  دست گشته اند و خدا میدونه درکدام بخش از وزارت جنگ  اند".

سرهنگ چواب داد "هیچ مسؤلی نمیتونه از کنار چنین مدرکی رد بشه و به آن توجه نکنه".


 وکیل به سرهنگ خاطر نشان کرد که "امّا در این پانزده سال، خیلی از مسؤلین تغییر کرده اند". " بهش فکر کن،تاکنون هفت رییس جمهور بوده و هر رییس جمهور حداقل ده بار کابینه اش را عوض کرده وهر وزیر حداقل صدهابار کارمندانش را تغییر داده".

سرهنگ پاسخ داد "ولی کسی نمیتونه اون مدارک رو ببره خونه. در ضمن هر مسؤل جدید باید که مدارک رو درهمان پوشه مخصوص اش دیده باشه".

وکیل که حوصله اش را ازدست داده بود گفت " و در ضمن اگه اون مدارک را از وزارتخانه برده باشند،اونها باید جایی منتظر بایگانی شدن باشند".

سرهنگ جواب داد "مهم نیست". " اون قرنها طول میکشه. دیگه مهم نیست. اگه آدم در انتظارچیزهای بزرگ باشه، میتونه منتظر چیزهای کوچک هم بمونه".

سرهنگ دفترچه خط داریرا همراه با قلم ، دوات جوهر و جوهر خشک کن برداشت و روی میز کوچک درون اتاق نشیمنگذاشت و در اتاق خواب را باز گذاشت تا در صورت احتیاج بتواند همسرش را صدا کند.همسرمشغول خواندن اورادش بود.

" امروز چهتاریخیه؟"

" بیست و هفتماکتبر"

سرهنگ با دقت و تمیزی بیش از انداره ای به نوشتن پرداخت.قلم در دست، دستش را روی جوهر خشک کن گذاشت و کمرش را راست کرد که راحت تر نفسبکشد، درست همانطور که در مدرسه یادگرفته بود. گرما  در اتاق نشیمن دربسته غیر تحمّل بود.  قطره عرقی روی نامه افتاد.  سرهنگ آنرا با جوهر خشک کن خشک کرد. بعد سعیکرد که حروفی را که از عرق خراب شده بودند پاک کند ولی در عوض آنهارا بدتر کرد.سرهنگ حوصله اش را از دست نداد.  در کنارحروف لکه دار شده، ستاره ای گذاشت و در حاشیه نامه نوشت " حقوق احقاقشده". سپس تمام پاراگراف را بازخوانی کرد.


 


کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

سرهنگ ,  ,وکیل ,نامه ,ای ,اش ,در حالیکه ,اش را ,ها را ,کرد که ,به سرهنگ

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Silent-Mob tebestuco زندگی در تابوت با هجرتی ها درایوهای صنعتی - پارس اتوماسیون خرید مانتو لباس زیر حاملگی بارداری زنانه چاق لاغر باریک پهن 98 Michael's memory ceabpesebi شهر رویا diaproceqas