محل تبلیغات شما

اولین سال زندگی مشترک آنان بتازگی بپایان رسیدهبود که نگار به اطلاع خانواده خود و علی رساند که تا چند وقت دیگر بچه دار خواهندشد.  این خبر بسیار خوشحال کننده ای برایهر دو خانواده بود.  علی بیشتر از هر کسیدیگر احشاس شادی می کرد و از اینکه بزودی صاحب فرزندی خواهد شد بخود میبالید.  اما هر چه دوران حاملگی نگارپیشرفته تر می شد، زندگی شویی علی و نگار هم بیشتر دستخوش دگرگونی می گردید. ازیکطرف، روابط نمی توانست مثل سابق باشد و این برای علی کمی گران بود.  نگار در این زمینه مشکلی نمی دید و به علی میگفت که دوران بارداری که برای همیشه نیست اما خوی مردانه علی، به این مسائل نمیآرام نمی گرفت.  هنوز چند ماه دیگر بهدوران وضع حمل نمکانده بود که علی دوباره بیاد دوست دختر های سابقش افتاده بود. هرچند اوائل، تلاش می کرد تا این تفکرات را ار خود دور سازد، اما باز هم به آنان فکرمی کرد.   چندی نگذشته بود که به یکی ازدوست دختر های سابقش بنام عصمت زنگ زد. بعد از کمی صحبت کردن، با عصمت قرار گذاشت.   بعد از آن، علی به  سیاق سابق، وقتش را به صحبت کردن با دختران ون غریبه می گذراند و کم کم، شروع به دیر آمدن بخانه کرد. خیلی وقتها، دوست دخترعایقدیم و یا جدیدش را به آپارتمانی که مخفیانه، در یکی از خیابانهای جلفا که منطقهنسبتا کم تعصب تری در اصفهان بود  و اجارهکرده بود می برد و با آنها به عیاشی می نشست. علی بدوران سابق زندگی خود بازگشته بود. ظاهرا پیش بینی ناصر، درست از آب در آمد. نگار زایمان کرد و دخت زیبایی بدنیا آورد  علی خیلی خوشحال بود  و برای چند هفته ای دوباره به زندگی خوبشویی اش بازگشت اما کمتر از یک ماه نگذشته بود که از زندگی شویی و بچه دارشدن بیزار گردیده بود.  نه خواب درست داشتو نه زندگی مناسبی.  بیدار شدن بچه در نیمههای شب، گریه های او، و وقت گذاشتن بیش ار حد نگار برای بچه، تا حدودی  علی را قانع کرده بود که باید در کنار آن زندگی،زندگی خودش را در خارج از خانه داشته باشد. بعد از آن، علی، علی سابق نبود.  بهوظایف شویی اش کمتر می رسید.  بیشتروقتش در خارج از خانه بود.  کم حوصله ترشده بود و با نگار  بشکل سابق رفتار نمیکرد. نگار متوجه همه این تغییرات بود ولی بروی خود نمی آورد.  نمی خواست که آنرا با پدر و مادرش مطرح کند. حسمی کرد که اوست که بانی چنین تغییراتی بوده و در پشت ذهن خود، تا حدودی خود رامسئول می دانست. شاید هم غرورش اجازه این را به او نمی داد. 

دوسال گذشت و نگار دوباره آبستن شد. این بار،پسری بدنیا آورد.  بچه ای بسیار زیبا وسالم.  همه در خانواده خوشحال بودند.  انگار نسل دکتر صالح، ادامه پیدا خواهد کرد.علی بازهم چند هفته ای از فعالیت های بیرونی اش کاست ولی دوام زیادی نیاورد. 

بیشتر روابط خارج از ازدواج علی، معمولا کوتاهمدت بود و به این طریق، خود را نه مسئول حادثه ای میدانست و نه دچار عذاب وجدانیمی گردید.

به پیشنهاد یکی از دوستانش که گاهی پُکی بهتریاک میزد، علی نیز به شروع به کشیدن تریاک بصورت تفریحی کرد. یکی از دوستان پدرشکه مرد میانسالی بود و تریاکی، روزی برای تعمیر دندان شکسته اش به مطب آمد.  دکتر صالح دیگر زیاد در امور مطب دخالت نمی کردو  مطب و کارگاه را  کاملا در اختیار علی  قرار داده بود.وقتی دوست پدرش خواست که حقاحمه کار تعمیر دندانش  را بپردازد، علیقبول نکرد. سرانجام چون علی قبول نمی کرد، دوست پدرش، رشید، او را برای ناهاربخانه دعوت نمود. می خواست به این طریق، کمی جبران نماید.   دعوت برای روز جمعه بود.  ناهار مفصلی تدارک دیده شده بود و یکی دیگر ازدوستان رشید نیز حضور داشت. بعد از صرف نهار، منقل آتش و وافور برای کشیدن تریاکآماده گردید.  رشید نمی دانست که ایا علیدوست دارد پکی بزند یا نه. رشید نمی خواست که علی توسط او با تریاک آشنا شود.رشید، ارادت زیادی به دکتر صالح داشت. در میان تعجب رشید، علی از جیبش نیم لولیتریاک در آورد و کنار وافور گذاشت و گفت که می داند که رشید تریاک می کشد و آنرابرای او آورده است. وقتی تریاک به او تعارف شد، مثل حرفه ای ها، تریاک کشید. رشیدبلافاصله دانست که علی و تریاک، با هم چندان بیگانه نیستند. بعد از آن، هر چندهفته ای؛ علی سری به رشید می زد و با هم تریاک می کشیدند.  رشید و علی با هم دوستان خوبی شده بودند.

بین تریاک و دختربازی های علی، وقت زیادی براینگار باقی نمانده بود.  نگار متوجه بعضی ازفساد علی گردیده بود ولی بازهم به رو نمی آورد.

چندین سال گذشت.  نگار و علی یک بچه دیگر هم پیدا کردند. یک دختردیگر.   انتظار از علی این بود که دیگرسربراه گردد.  دکتر صالح به موضوع پی بردهبود.  گویا نگار چیزی به مادر علی گفته بودو او هم به شوهرش.  روزی دکتر صالح بهکارگاه رفت و در آنجا با علی به صحبت نشست و از او پرسید که چرا چنین بی آبرویی درآورده است؟! علی همه چیز را شدیدا انکار کرد و حتی سوگند خورد که همه این موضوع یکشک است و اصلیت ندارد.  دکتر صالح هرچندکاملا قانع نگردیده یود اما  کمی متزللشد.  به علی گفت که اگر حتی ذره ای از اینموضوع درست باشد باید به درگاه خدا توبه کند و از این کار دست بردارد. علی بازهمسوگند خورد که چیزی وجود ندارد که بخواهد توبه کند.

چند ماه دیگر گذشت. روزی علی در کارگاه بود کهزن جوانی همراه با زنی مسن وارد شدند. زن مسن سال به علی گفت که " اقای دکتر،این عروسم می باشد و یکی از دندان هایش شکسته است و می خواهیم بدانیم آیا می شودآنرا تعمیر کرد؟  علی از زن جوان خواست کهروی صندلی مخصوص وسط اتاق بنشیند تا علی دندان شکسته اش را معاینه کندو زن جوان بسیار زیبا  و جذاب بود. علی از او خواست تا دهانش را بازکند. زن جوان مطیعانه دهانش را باز کرد. علی دندان شکسته را بررسی کرد و بعد ازچند دقیقه گفت که می تواند دندان شکسته را بشکد و برایش یک ندان مصنوعی که به بقیهدندانهایش وصل می شود بسازد. علی قول داد که هیجکس نخواهد توانست دندان مصنوعی رااز دندان واقعی تشخیص دهد. از او پرسیدند که کل مخارج چقدر خواهد بود.  علی رقمی را گفت که نسبت به اصل کار و ارزشدندان بسیار پایین تر بود.  زن مسن موافقتکرد. علی از آنها خواست تا فردا صبح در مطب حاضر شوند تا کار رو روی ندان زن جوانرا شروع کند. در این میان، اطلاعات مربوط به زن جوان را از آنان گرفت که شامل اسم،اسم فامیل، محل زندگی و غیره بود.  از آنها پرسید که آیا تلفن دارند یا نه و پاسخمنفی بود.

فردا ی آنروز، طبق برنامه قبلی، زن جوان که اسمشثریا بود همراه زن جوان دیگری به مطب آمدند. علی بعد از خوش و بش کردن با آنها، ازثریا پرسید که مادر شوهرش کجاست؟ زن جوان پاسخ داد که کمی حالش خوب نبود و لذا اوهمراه ش آمده است.

در سنّت پزشکان، و بنا بر رسمی چند هزارساله وعرف و عادات همه ملل، پزشکان از محارم ن به حساب می آیند و بهمین خاطر، مردانپزشک، در بسیاری از فرهنگ ها، اجازه معاینه و درمان ن را دارند. این امری استپذیرفته شده.  هر چند که تعداد معدودی، درهر جوامع، و بستگی به درجه عادات و گرفتگی جامعه، هستند که از این قاعده عمومیمستثنی می باشند وبنام غیرت، تعصب خشک خود را بر ن بیمارشان، اعمال می کنند واجازه معاینه ن خود را به پزشکان نمی دهند. گاهی ن، بنا بر اساس طبیعت و خود درمانی بدن، به سلامت بر می گردند، امادر اکثر موارد، و نوع بیماری و درجه پیشرفتگی بیماری، زندگی این ن محصور درغیرت مردان خود، به مرگ ختم می گردد.  باهمین معیار عمومی، دندان پزشکان و دندان سازان نیز در حیطه این  درک عمومی و احترام به عفت ن تحت مداوایخود، قرار می گیرند.  هر چند، از همانکودکی که علی این حرفه را از پدرشس دکتر صالح یاد گرفته بود،  بارها و بارها شنیده  بود که دندان پزشکان و افراد آن حرفه، باید بهناموس دیگران، وفادار باشند و ناموس مردم را ناموس خود بدانند.  اما آن روح دختر باز و هوسرانش، خود را هیجوقترا به این امر پایبند نکرده بود.

با دیدن ثریا، علی تصمیم گرفت که بهر طریقی استزیر پای زن جوان بنشیند و او را بخود جذب نماید.  در حالیکه دهان ثریا را دوباره امتحان می کرد، دستکش نایلونی اش را از دستبیرون آورد و با صدای بم و پایین، به ثریا گفت که می خواهد دندان اورا با دست لمسکند. اینکار به او اجازه خواهد داد که درک بهتری از وضعیت دندان پیدا کند تابتواند برای او، دندان زیبایی مثل بقیه دندان هایش درست کند.  ثریا خواست حرفی بزند ولی بخاطر باز بودن دهانشنتوانست. لذا سعی کرد لب خندی بزند.   علیکه متوجه لبخند شد، بار دیگر بعد از چند دقیقه، زیر گوشی گفت که او لبهای خیلیقشنگی دارد و حیف است که آدم با این لبان و صورت زیبا، دندان شکسته ای داشته باشدو او همه تلاشش را خواهد کرد تا برای او، دندان پورسلین خوبی درست کند که هیچکسنتواند آنرا از بقیه دندان های طبیعی اش تشخیص دهد. ثریا باز هم سعی کرد لبخندیبزند و رضایت خود را از این موضوع نشان دهد.

علی دیگر در این باره حرفی نزد و به کارش ادامهداد. دندان شکسته را کشید.  ثریا، خواست ازدرد جیغ بکشد ولی خودداری کرد.  خون ازدهانش جاری بود.  علی ندان شکسته را درونسینی گذاشت و لیوانی کوچک که حاوی محلولی بیرنگ بود را به او داد تا دهانش را باآن شستشو دهد.  به ثریا گفت که این محلولبرای ضدعفونی کردن جای زخم دندان است. بعد به او گفت که در طول روز و فردا، دهانشرا با آب نمک بشوید و از خوردن غذاهای  جویدنی سفت از سمت چپ دهانش که دندان شکسه قرارداشت برای چند روزی خودداری کند.

علی از او خواست  هفته آینده، روز دو شنبه به مطب بیاید تا بااندازه گیری دقیق، بتواند کار بر روی دندان  را شروع کند.

ثریا روز بعد به مطب بازگشت.  خواهرش دوباره با او بود. این بار، ثریا و علی،انگار خودمانی تر شده بودند. با هم راحتتر صحبت می کردند، هر چند که ثریا، هنوزکمی خجالتی بود.

برای یک هفته تمام، هر روز ثریا به کارگاه میآمد و علی بر روی دندان های او کار می کرد. اما از روز سوم، خواهرش دیگر با اونبود.  تنها می آمد.  معلوم نبود که چگونه خانواده اش، اجازه اینکاررا به او داده بودند. در آخر هفته، بود که علی دهانش را بصورت ثریا نزدیک کرد تابقیه دندان های ثریا را از نزدیک معاینه کند. اینبار آنقدر بصورت ثریا نزدیک شده بود که گرمای صورت همدیگر را حس میکردند.  علی یواشکی گفت که پوست خیلی قشنگو صافی دارد. ثریا لبخندی زد ولی حرفی نزد. ظاهرا دیگر، محرمیت از حد معمولی خود گذشته بود.

علی می دانست که ثریا را بدست آورده است. وقتیکار بر روی دندان تمام شد و ثریا آماده رفتن شد، علی به او گفت که چقدر به ثریاعلاقه مند شده است و دلش خیلی خواهد گرفت که دیگر او را نمیبیند و از او خواست کهاگر دوست دارد، می توانند گاهگاهی، همدیگر را در جایی ملاقات کنند.  ثریا حرفی نزد و مطب علی را ترک کرد. یک هفتهگذشت و از ثریا خبری نبود.  علی داشت بهخودش می قبولاند که ثریا از چنگش پریده است. اما هفته دوم که رسید، ناگهان سر وکله ثریا پیدا شد و به علی گفت که دندان جدیدش کمی آرواره او را اذیت می کند.  علی دندان را از نزدیک معاینه کرد ولی نشانه ایاز اینکه دندان دچار مشکلی باشد را نیافت. با اینجال، کمی آن را سایید و دوباره آنرا در دهان ثریا گذاشت.  موقع رفتن، علیباز درخواست خود را برای دیدن او دوباره مطرح نمود. این آخرین شانس او بود.اینبار، در میان تعجب علی، ثریا قبول کرد.

رابطه آنها مدتی ادامه یافت و آنها همدیگر راهفته ای یکبار و گاهی هر دو هفته یکبار، ملاقات می کردند.

ثریا، زن زیبایی بود با قدی متوسط و بدنی خوشفرم.  او از خانواده  نیمه فقیری بود که با سختی دوران دبیرستان راتمام کرده بود.  پدرش پاسبان بود و مادرشزن بیسوادی بود که در خانه قالیبافی می نمود. از لحاظ خانوادگی، بسیار متعصب بودند و مسائل ناموسی، برایشان بسیار اهمیتداشت. ثریا یک خواهر داشت که دوسال از او بزرگتر بود و چهار برادر.  هر چهار برادر از او بزرگتر بودند و مسن ترینآنها، باقر سی و دو ساله بود.   باقر بسیارمذهبی بود و همه روز های جمعه اش را در هیئت های مذهبی بسر می برد. او هیکل بسیاربزرگی داشت و در قدرت بدنی اغلب دوستانش او را به گاومیش تشبیه می کردند. شغلشباطری سازی بود.  برادرهایی دیگرش، محسن سیساله و نعمت بیست و نه ساله و اسد  بیست وهفت ساله بودند.  محسن پاسبان شده بود ونعمت و اسد، سنگتراشی داشتند.   همه آنهاازوداج کرده بودند.   جز اسد، بقیه دارایتعصبات مذهبی شدیدی بودند.  اسد نماز میخواند ولی گاهگاهی هم با دوستانش عرق می خورد و همیشه می گفت که خدا با کمی عرقخوردن، اگر با مست بازی همراه نباشد و مزاحم ناموس کسی نگردد، مشکلی ندارد.  همه آنها ناموس پرست بودند و همه اهل محله آنهارا به پاک چشمی می شناختند. پدرشان، قاسم، خود همه این صفات را داشت و مورد احترامافراد فامیل و محل بود.

آن روز ها، اوضاع اجتماعی مملکت بهم ریخته بود ومردم بقول قاسم پاسبان، یاغی شده بودند. هر روز در خیابانها تظاهرات می کردند وشعار های ضد شاه و سرنگونی رژیم شاهی را سر می دادند  وقتی انقلاب سرانجام پا گرفت و شاه ایران راترک کرد، رژیم پهلوی هم بهم ریخت و سرنگون شد.

با فروپاشی رژیم، یکباره کمیته های انقلابی مذهبیهمه جا مثل قارچ روییدند. هر کس برای خود کمیته زده بود و هر کسی هم اسلحه حمل میکرد و هیچکس هم به هیچکس نبود.

در آن اوضاع آشفته، قاسم هنوز سرکارش بود و پسرهایمذهبی اش، در محله خود همه کاره شده بودند. حتی اسد هم انقلابی شده بود و دیگر عرقخوری نمی کرد.  دیگر هیچکس به ترانه هایداریوش، ستّار و خوانندگان نسل نو گوش نمی داد. همه جا پر شده بود از قرائتقرآن.  ها و روضه خوانان محل برایخود ، اگر قبلا ستایش شاه را علنا نکرده بودند، حالا همه کاره شده بودند.  جوانانی که تا دیروز، هیچ نمی دانستند، حالا،در طول چند ماه، همه ی شده و تفسیر های ی می کردند. سر محله ای که قاسم ازآنجا بود، جوانی که تا سیکل دوره دبیرستان درس خوانده بود و شاگرد نجار شده،  از کمونیسم سخن می گفت و چنین در ردّ کمونیسمبرای اهالی محله سخنرانی می کرد که کمونیست، از دو کلمه " کمو" و "نیست" ترکیب شده. بعد اضافه می کرد که "کمو" یعنی خدا و نیست هم کههمان نیست خودمان است. یعنی اینکه کمونیست یعنی اینکه " خدا نیست". بعد تعدادیاز بچه های محل را جمع می کرد و شعار مرگ بر کمونیست سر می دادند.

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

  ,علی ,دندان ,ثریا ,نمی ,هم ,گفت که ,بود و ,بود   ,بود که ,می کرد

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

***وبلاگ خدام الحسین 1389 *** گروه بهداشت دلنوشته های خاص... بارقه لطف husufope عشق هایی ک زنده به گور میشن... clinonsulrext دفتر خاطرات Moriah's collection كركوندیها