محل تبلیغات شما

  کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش هشتم

" دیگه مساله حل شد. ما در پنجاه سال دیگه میتونیم رویآن پول حساب کنیم."

اما در واقع، سرهنگ تصمیم گرفته بود که همان بعد از ظهرخروس را بفروشد.

او بفکر ساباس در جلوی پنکه برقی که بطور تنها در دفترشمشغول آماده کردن  تزریق روزانه اش بودافتاد.

او جوابهایش را آماده کرده بود.

در حین خروج از خانه، همسرش به او نصیحت کرد که خروس راهمراه خود ببرد

" دیدن اون بطور زنده، معجزه گره".

سرهنگ پیشنهادش را رد کرد. زن در حینی که هنوز التماس میکرد  اورا تا دم در همراهی کرد.

" مهم نیست اگه همه ارتش هم در دفترش باشن"، دامه داد " تو بازوشو میگیری و نمیزاری بره تا اینکه نهصد پزو بهتبده."

" مردم فکر می کنن که ما نقشه ی داریم".

زن توجهی به حرفهایش نکرد.

" فراموش نکن که تو صاحب خروسی"، زن دوباره بطورمصرّانه ادامه داد " بخاطر داشته باش که تو هستی که داری به اون لطفمیکنی."

" باشه."

ساباس با دکتر در اتاق خوابش بود. زن ساباس به سرهنگ گفت" رفیق، الآن وقتته. دکتر داره آماده اش میکنه که بره مزرعه و تا پنج شنبه همبر نمی گرده."

سرهنگ علیرغم آنکه قصد داشت که خروس را بفروشد، ولیکن با دونیروی متضاد در درون خود در جنگ بود. آرزو می کرد که ایکاش ساعتی دیرتر آمده بودتا ساباس را از ندیده بود.

سرهنگ گفت " میتونم صبر کنم."

اما زن اصرار کرد و اورا بداخل اتاق خواب اهنمایی کرد.ساباس، در لباس زیر روی تختی که شبیه تخت سلطنتی بود نشسته بود و با چشمان بیرنگشدکتر به دکتر خیره شده بود.

سرهنگ منتظر شد تا دکتر لوله شیشه ای را که حاوی ادرادبیمار بود روی آتش گرم کرد و آن را بویید و با حالتی تایید آمیز در حالیکه بطرفسرهنگ میچرخید  و گفت " باید با گلولهتمومش کنیم. بیماری قند ثروتمند هارو به آسونی نمیکُشه."

ساباس جواب داد " تو با این تزریقات لعنتی آنسولینت کهتمام تلاشتو در این مورد کرده ای"و از روی باسن چروک خورده اش از روی تخت بهپایین پرید و ادامه داد " امّا من بیدی نیستم که به آسونی با این باد هابلرزم." و سپس روبه سرهنگ کرد و گفت " بیا تو رفیق. امروز بعد ازظهروقتی که اومدم بیرون دنبالت، حتی کلاهتو هم ندیدم ."

" من کلاه سرم نمیذارم تا بخوام  اونو برای کسی از سرم بردارم."

ساباس شروع به لباس پوشیدن کرد. دکتر لوله شیشه ای حاوی خونرا در جیب کتش گذاشت و سپس اشیاء درون کیفش را مرتب کرد. سرهنگ فکر کرد که اوآماده رفتن شده است.

سرهنگ گفت " دکتر، اگه من جای تو بودم یه صورتحساب صدهزار پزویی برای این دوستم می فرستادم تا از این همه نگرانی در بیاد."

دکتر گفت " من قبلا این پیشنهاد رو بهش کردم، اما براییه میلیون. فقر بهترین درمون بیماری قنده."

ساباس در حالیکه شکم گنده اش را درون شلوار سواریش جا میدادگفت " خیلی از این نسخه ات ممنون. اما من این درمون رو ازت قبول نمیکنم تا ازبدبختی ثروتمند شدن نجاتت بدم."

دکتر متوجه انعکاس دندانهایش در قفل کوچک از کروم ساخته شدهروی کیفش شد.  او بدون آنکه هیچ بیصبری ازخود نشان دهد به ساعت نگاهی کرد. ساباس در حینی که پوتین هایش را پا می کرد بظورناگهانی بطرف سرهنگ چرخید و گفت

" خوب دوست من، از خروس چه خبر؟"

سرهنگ متوجه شد که دکتر هم منتظر جواب اوست، دادانهایش رابهم فشرد و زیرلبی گفتت " هیچی رفیق، اومدم که اونو بهت بفروشم."

ساباس که از پوشیدن پوتین هایش فارغ شده بود  گفت " عالیه دوست من. این شاید عاقلانهترین کاریه  که میتونه برات پیشبیاد."

" من دیگه برای این کارهای پیچیده پیر شده ام"،سرهنگ در حالیکه می خواست کارش را در مقابل چشمان تیزبین و نفوذناپذیر دکتر توجیهکند، ادامه داد " شرایط فرق می کرد اگه بیست سال جوون تر بودم."

دکتر گفت " تو هنوز هم بیست سال جوون تری."

سرهنگ نفس اش را تازه کرد و منتظر شد  تا ساباس چیزی بگوید ولی او سکوت کرد.

ساباس کت چرمی زیپ داری بر تن کرد و آماده ترک اتاق  خواب شد.

سرهنگ گفت " اگه علاقه مندی هفته دیگه در موردش صحبتمی کنیم."

ساباس  جواب داد" این همون چیزیه من که می خواستم بگم." و ادامه داد " یه مشتریدارم که امکنن داره چهار صد پزو بابت اش بهت بده. اما باید تا پنج شنبه صبرکنی."

دکتر پرسید " چقدر؟"

" چهارصد پزو"

دکتر گفت " من از یه نفر شنیدم که خیلی بیشتر از اینهامی ارزه."

سرهنگ که از نگاه شکاک دکتر پشتش گرم شده بود گفت " تواز قیمت نهصد پزویی صحبت  می کردی. اونبهترین خروسه در تمام ایالت."

 ساباس جواب داد" در موفعیتی دیگه کسی ممکنه که هزار پزو براش پرداخت کنه، اما  کسی حالا جرأت نمیکنه که خروس مرغوبی رو داخلگود کنه. امکان اینکه خروس در گود  باگلوله کشته  بشه زیاده " و دوبارهبطرف سرهنگ رو کرد و با حالتی مایوسانه ای گفت " رفیق، این چیزیه که میخواستنبهت بگم."

سرهنگ سرش را به حالت تایید تکان داد و گفت " بسیارخوب".

سرهنگ  ساباس رابداخل هال دنبال کرد. همسر ساباس دکتررا در اتاق نشیمن     نگهداشته بود و خواستار درمانی برای یکی از آنچیزهایی شد که ناگهان برای آدم اتفاق می افتد و کسی نمی داند که آن چیست.

سرهنگ در دفتر ساباس منتظر دکتر ماند. ساباس گاوصندوقش راباز کرد و جیب هایش را از پول پر کرد و چهار اسکناس به طرف سرهنگ دراز کرد و گفت" رفیق، این شصت پزو اِ ، وقتی خروس فروش رفت تصفیه حساب میکنیم."

سرهنگ همراه دکتر قدم ن از جلو دکه های کنار رودخانه که از نسیم خنک عصر جان تازه ای بخود  گرفته بودند گذشتند. یک کرجی پر از نیشکر آهستهدر جریان آب حرکت می کرد. سرهنگ دکتر را در بی تفاوتی عجیبی یافت.

" و تو دکتر، حال تو چطوره؟"

" مثل همیشه "، دکتر پاسخ داد " فکر میکنمکه به یه دکتر احتیاج داشته باشم."

سرهنگ گفت "همش زیر سر این زمستونه. داره منو از داخلمیخوره."

دکتر با نگاهی عاری از هرگونه اشتیاق حرفه ای سرهنگ رابرانداز کرد. در ادامه قدم زدنشان، دکتر با سوری که در مغازه اش نشسته بود سلام واحوالپرسی کرد.  دم در دفتر دکتر، سرهنگعقیده اش را در باره فروش خروس  بیان کرد.

" کار دیگه ای از دستم ساخته نبود،" سرهنگ بهتوضیح اش ادامه داد " اون حیوون پوست و گوشت آدمو می خوره".

" تنها حیوونی که از گوشت آدمیزاد تغریه میکنه ساباسه،"دکتر پاسخ داد " من اطمینان دارم که اون خروسه دوباره به قیمت نهصد دلار فروشه میره."

" تو اینجوری فکر میکنی؟"

" من مطمأنم،" دکتر جواب داد " این معاملهبه همون شیرینیه معامله ایه که با  شهرداربسته."

سرهنگ آن حرف را نپذیرفت. " دوست من اون معامله را براینجات جونش پذیرفت،" سرهنگ ادامه داد " این نتها راهی بود که که میتونستتوی شهر بمونه."

دکتر در پاسخ سرهنگ گفت " و این جنین بود که اونتوانست املاک همقطاران میهن پرست خودشو که شهردار به نصف ازرش شان تقلیل داده بودبخره".

آر آنجایی که کلید دفرش را درون دفتر جاگذاشته بود، دکترمجبور به کوبیدن در شد و دوباره بخاطر بی باوری سرهنگ به آنچه گفته بود، به اورو  کرد و گفت " این قدر ساده نباش.ساباس علاقه اش به پول بیشتره تا به جونش."

همسر سرهنگ آن شب به خرید رفت . سرهنگ همچنان که به حرفهایدکتر فکر می کرد اورا تا دم مغازه سوری همراهی کرد.

پسر هارو پیدا کن و بهشون بگو که خروس فروخته شد. ما نبایدبه هیچ شکلی اون هارو در این مورد امیدوار نگه داریم."

سرهنگ پاسخ داد " تا دوست ام ساباس برنگرده خروس فروشنمیره."

سرهنگ آلوارو را در سالن بیلیارد پیدا کرد.  هوای سالن شبهای یکشنبه از گرما دم می کرد.انگار که بخاطر لرزش و صدای بلند رادیو، گرما شدیدتر شده بود.

سرهنگ با شماره های رنگی روشن نوشته شده روی پیشبند سیاهیکه توسط  فانوس روی جعبه کوچک ،نورانی  شده ، خودش را سرگرم کرد.

آلوارو مصرّانه روی عدد بیست و سه شرطبندی میکرد و می باخت.

درحالیکه از پشت سر آلوارو، بازی را زیر نظر گرفته بود،سرهنگ متوجه شد که عدد یازده، جهار بار ار نُه چرخش، عدد برنده بوده است.

آهسته در گوش آلوارو گفت " روی عدد یازده شرط بندی کن، ازبقیه اعداد شانس بیشتری داره."

آلوارو میز را بررسی کرد اما در چرخش بعدی شرطبندی نکرد. اومقداری پول به همراه کاغذی آز جیب شلوارش بیرون آورد و بعد کاغذ را از زیر میز بهسرهنگ داد و  گفت " ازآگوستینه."

سرهنگ اطلاعیه ممنوعه را در جیبش گداشت. آلوارو مقدار زیادیپول  روی عدد یازده شرط بندی کرد.

سرهنگ گفت " با مقدار کم شروع کن."

 

آلوارو گفت " ممکنه حدس خوبی باشه."

بعد از اینکه چرخه رنگ آمیز شده به گردش در آمد، تعدادزیادی از بازی کنندگان، پول هایشان را از روی اعداد دیگر برداشته و روی عدد یازدهگذاشتند.

سرهنگ احساس ستم زدگی کرد. برای اولین بار، جذبه، دلهره وتلخی قماربازی را حس کرد.

عدد چنج برنده اعلام شد. سرهنگ گفت " متاسفم" وبا شرمساری و احساس عمیق گناه، پولهای آلوارو را که توسط چنگگ چوبی کوچکی جمع شد، باچشم دنبال کرد. " حقم بود که این بلا سرم بیاد تا می باشم دیگه در اموری  که به من ربطی نداره دخالت نکنم."

آلوارو بدون آنکه به او نگاه کند لبخندی رد و گفت "سرهنگ،  انگرون نباش. اعتماد کن تا قادربدوست داشتن بشی."

مامبویی که توسط شیپور ها نواخته می شد بطور ناگهانی قطعشد. فماربازها در حالیکه دستهایشان را به هوا بلند کرده بودند پراکنده شدند.

سرهنگ سردی خشک و آشنای گلنگدن تفنگ را در پشتش حس کرد.

او متوجه شد که همراه با اعلامیه ای ضد دولتی در جیبش دریورش پلیس گیر افتاده است. بدون آنکه دست هایش را بلند کند، نیم چرخی زد و ازنزدیک برای اولین بار در زندگی اش با مردی که پسرش را به ضرب گلوله کشته بود روبروشد.

مرد با لوله تفنگ که به طرف شکمش نشانه رفته بود مستقیما درمقابلش قرار گرفته بود.

او مرد کوچک اندامی بود با قیافه ای سرخپوستی و پوستی تیرهو نفسی که بوی بچه می داد. سرهنگ دندانهایش را بهم فشرد و به آرامی با نوکانگشتانش لوله تفنگ را پس زد و گفت " ببخشید".

سرهنگ با دو چشم کوچک و گرد خفاش وار مرد پلیس روبرو شد.

 در یک لحظه احساسکرد که  توسط آن دو چشم بلعیده، هضم و پسداده شده است.

" سرهنگ، تو می تونی بری"

نیازی به بازکردن پنجره نبود که بداند که ماه دسامبر است.موقعی که میوه هارا برای صبحهنه حروس خرد میکرد این را با استخوانهایش احساس کردهبود.

هنگامی که در رو به حیاط را باز کرد، منظره حیاط تاییدی براحساسش گردید.

حیاط پوشیده از علف و درخت با نیمکتی در قسمت حیاط خلوت کهانگار به اندازه یک میلیمتر  بالاتر از سطحعلف ها در هوا معلق شده بود شگفت انگیز گشته بود.

همسرش تا ساعت نه در رختخواب باقی ماند. وقتی که درآشپزخانه پیدایش شد، سرهنگ قبلا خانه را مرتب کرده بود و با بچه هایی که دور خروسحلقه زده بودند مشغول صحبت بود. اوکه برای رسیدن به اجاق مجبور به دور زدن بچه هاشده بود فریاد زد" از سر راهم  دور بشید"و با عصبانیت به خروس نگاهی کرد و گفت " نمی دونم کی از دست این پرنده لعنتیراحت میشم."

سرهنگ متوجه بد خُلقی همسرش به خروس شد. امور مربوط به خروسنمی بایست باعث آزردگی خاطر شود.

خروس آماده برای تمرین بود.  گردن، رانهای پوشیده از پرهای صورتی و تاجدندان اره ای اش و قواره باریک اش همه ازهوای غیر قابل دفاع و آمادگی خروس حکایتمیکرد.

وقتی بچه ها خانه را ترک کردند، سرهنگ رو به همسرش کرد وگفت " از پنجره به بیرون نگاه کن و  وخروس رو فراموش کن. در صبحی مت این، آدم دوست داره بده عکسشو بگیرن."

همسرش از پنجره به بیرون خم شد و لی هیچ واکنشی در صورتشپیدا نشد. در حالیکه بطرف اجاق بر می گشت گفت " دوست دارم گل رز ها رو بکارم"

سرهنگ که آیینه را به قلاب می آویخت تا صورتش را بتراشدپاسخ داد " اگه دوست داری رُز بکاری، بکار". سرهنگ سعی کرد حرکاتش را باآنچه در آیینه می دید تطابق دهد.

همسرش گفت : خوک ها اون ها رو میخورن."

سرهنگ در جوابش گفت " چه بهتر. خوک هایی که با گل رُزچاق و چله بشن، طعم خیلی بهتری پیدا میکنن."

سرهنگ از داخل آیینه دنبال همسرش گشت و متوجه شد که هنوز همهمان حالت قبلی اش را دارد. در روشنایی اجاق، انگار صورت همسرش از همان موادیساخته شده بود که اجاق را ساخته بودند.

بدون آنکه خودش متوجه شود، چشم هایش به همسرش دوخته شدهبود.

سرهنگ با لمس کردن صورتش، به همان روال پیشین، سعی می کردصورتش را بتراشد.

زن که در سکوت به فکر فرو رفته بود دوباره گفت " امانمی خوام که اونارو بکارم."

سرهنگ جواب داد " باشه،نکارشون."

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

سرهنگ ,دکتر ,ساباس ,خروس ,اش ,روی ,کرد و ,و گفت ,سرهنگ گفت ,ادامه داد ,را در

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

wecarsama عبد مارکت salabulind آموزش ریاضی اشک مداح sigallaken Patrice's style bumbxideto نوشته های من قرآن کتاب مبین