محل تبلیغات شما

                کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش ششم




سرهنگ پیشنهادش را ردکرد.

" چقدر بابت اینبهت بدهکارم؟"

هرنان که میان جمع جایشرا درست میکرد جوابداد " سرهنگ، نگرونش نباش. تو ژانویه، خروس اونو پرداختمیکنه."

سرهنگ که شانسی را کهدنبالش می گشت پیدا کرده بود گفت " باهات یه معامله میکنم".

"چه معاملهای"؟

" خروس رو میدمبهتون".

سرهنگ صورت جمع رابرانداز کرد و دوباره گفت "خروس رو میدم به همتون".

هرنان باقیافه  ای گیج به او نگاه کرد.

سرهنگ که سعی میکرد به صدایش  حالت تحکّم قانع کننده ای بدهد، ادامه داد" من برای این کارها  خیلی پیرم"."  این برای من مسؤلیت سنگینیه. الآنچند روزیه که همش کر میکنم که حیوون داره میمیره".

آلفونزو گفت " سرهنگ، نگرونش نباش. مساله اینه که حالاوقت پر ریختن خروسه. شاهپر هاش تب داره". " ماه آینده حالش بهترمیشه".

سرهنگ جواب داد " در هر صورت من دیگه نمیخوامش".

مردمکهای چشم هرنان درهم رفت.  با اصرار گفت " سرهنگ، باید بدونی کهشرایط چه جوره". " مساله اصلی برایتون این باید باشه که شما تنها کسیباید باشید که خروس آگوستین رو توی میدون بزارید".

سرهنگ بفکر فرورفت و گفت " اینو تشخیص میدم "." بهمین دلیله که اونو تاحالا نگه داشته ام". بعد دندانهایش را بهم فشارداد و حس کرد که بازهم می تواند ادامه دهد.

مشکل اینه که هنوز دوماه دیگه باقی مونده".

هرنان تنها فردی بود که متوجه مساله شد.

" اگه مساله فقط اینه، هیچ مشکلی نیستش" و راهحلش را پیشنهاد کرد. بقیه آنرا پذیرفتند. در هنگام غروب، وفتی با بسته در زیر بغلشبه خانه باز گشت همسرش با دل آزردگی پرسید " هیچ"|.

سرهنگ پاسخ داد "هیچ، اما دیگه مهم نیست. پسرها غذایخروس رو بعهده میگیرن.".

" صبر کن تا یه چتر بهت قرض بدم".

ساباس کُمُِد دیواریدرون دفترش را باز کرد.  کمد پر بود ازچکمه های  اسب سواری، افسارو دهنه و سطلیپر از لگام اسب.  در قسمت بالای کمد، نیمدوجینی از چتر آویزان  شده بود.  سرهنگ به فکر تکه پاره های باقی مانده از حادثهناگوار  افتاد.

سرهنگ که به پنجره تکیهزده بود گفت " ممنونم رفیق". " ترجیح میدم که  صبر کنم تا هوا صاف بشه".

ساباس در کمد را نبستو  پشت میز و در تیررس پنکه برقی نشست و ازکشوی میز، سرنج تزریقی کوچکی را برداشت. سرهنگ از لابلای دانه های باران به درختخاکستری رنگ بادام نگاه می کرد. سرهنگ گفت   

" از این پنجرهبارون یه شکل دیگه به نظر میاد.  مثل اینهکه توی یه شهر دیگه داره بارون میاد".

ساباس جواب داد "از هر زاویه ای،  بارون، بارونه" وسرنج را روی میز درون آبجوش روی شعله گذاست تا بجوشد و سپس گفت " این شهر بویگند میده".

سرهنگ شانه هایش راانداخت بالا و بطرف وسط دفتر حرکت کرد، اتاقی با موزاییک های سبز و مبلمانی بافابریک  روشن رنگ. در قسمت عقب اتاق مقدارزیادی بسته های نمک، کندوی عسل و زین اسب بطور نامرتبی تلنبار شده بود.

 سرهنگ گفت" اگه من در شرایط تو بودماینجوری فکر نمیکردم"، و نشست و پاهایش را روی هم انداخت و به ساباس که رویمیزش خم شده بود زل زد.  ساباس مرد کوچکاندامی بود با صورتی پَخ  وشُل و گوشتالو وچشمانی که انگار قورباغه غمگینی از پشت آنها نگاه میکرد.

ساباس گفت " رفیق،از دکتر بخواه که معاینه ات کنه. از زمان تشییع جنازه کمی غمگین بنظر میآیی."

سرهنگ سرش را بلند کردو گفت " من کاملا سلامتم".

ساباس که منتظر بودسرنج بجوشد گفت " ایکاش منم میتونستم اینو بگم" و با حالت گلایه آمیزیادامه داد " تو آدم خوش شانسی هستی، چون معده ات  انگار از آهن ساخته شده". سپس به پشت دستهای لک دارش خیره شد.  در کنار حلقهازدواجش، انگشتری با نگینی از سنگی سیاه در انگشت داشت.

سرهنگ که حرف اورا قبولکرده بود جواب داد " کاملا درسته".

ساباس از دری که بیندفتر و بقیه خانه اش بود همسرش را صدا زد و سپس به توضیح دردناک رژیم غذایی اشپرداخت.  او از جیب پیراهنش شیشه کوچکی رابیرون آورد و قرص سفیدی که به اندازه یک نخود بود را روی میز گذاشت.

او ادامه داد "این  شکنجه ست که هرجا آدم  میره اینو با خودش ببره. مثل اینه که آدم مرگرو تو جیبش حمل میکنه".

سرهنگ به میز نزدیک شدو  در کف دستش به معاینه قرص پرداخت تااینکه ساباس از او خواست که آنرا بچشد و توضیح داد که که برای شیرین کردن قهوه ست،" شیرینه ولی بدون شکره".

سرهنگ گفت "البته". بزاق دهانش از شیرینی بد مزه ای پر شده بود. " مثل صدای زنگهبدون زنگوله ست".

ساباس یعد از اینکههمسرش آمپولش را زد آرنج هایش را روی میز گذاشت و صورتش را در میان دو دستش گرفت.سرهنگ نمیدانست که با خودش چکار کند. زن پنکه را از برق بیرون کشید و آنرا روی صندوق امانت گداشت و به سمت کمد رفتو گفت " چتر با مرگ یه جوری رابطه داره".

سرهنگ به او توجهینکرد.  اوخانه اش را ساعت چهار در انتظارنامه  ترک کرده بود ولی بخاطر باران بهمغازه ساباس پناهنده شده بود. باران هنوز ادامه داشت که سوت کشتی بلند شد.

زن ادامه داد "همه میگن که مرگ  زنه". او زنیبود  چاق و بلند تر از همسرش و بالای لببالایی اش خالی مودار داشت. نحوه صحبت کردنش صدای هوم هوم پنکه را بخاطر میآورد." ولی من فکر نمیکنم که زن باشه". در کمد را بست و به چشمهایسرهنگ  نگاه کرد. " من فکر میکنم کهحیوونیه با چنگال".

سرهنگ گفته اورا تصدیقکرد و گفت " امکانش هست. بعضی اوقات چیزهای عجیب غریبی اتفاق می افته".

او به فکر پستچی افتادکه با بارانی بلند چرمی اش می پرد در قایق.

 یک ماه از تاریخی که وکیلش را عوض کرده بود میگذشت و حالا او مستحق دریافت پاسخی در این مورد بود. همسر ساباس  همچنان به صحبت در مورد مرگ ادامه داد تا آنکهمتوجه حواس پرتی سرهنگ شد. رو به سرهنک کرد و گفت " دوست من، مثل اینه کهدلواپسی".

سرهنگ قامتش را راستکرد و جواب داد " درسته رفیق. به این فکر میکنم که ساعت پنج شده و خروسآمپولشو هنوز دریافت نکرده".

زن گیچ شد و با صدایبلند گفت " آمپول برای خروس،! انگار که اون آدمه!. این کفران نعمته".

ساباس حوصله اش را ازدست داد. صورتش را که قرمز شده بود بلند کرد و به همسرش دستور داد " چند لخظهای اون دهنتو ببند". و در واقع زن دستش را به دهنش گذاشت. " تو باحماقتت مرتب در این نیم ساعت مزاحم دوستم شده ای".

سرهنگ گفت "اینطور نیست".  

زن در را محکم بهم زد واتاق را ترک کرد. ساباس کردنش را لا دستمالش که در گلاب یاس خیس شده بود پاک کرد.سرهنگ نزدیک پنجره رفت.  هنوز هم باران میبارید.  مرغی با پاهای بلندش از وسط میدانرد می شد.

" واقعیت داره کهخروس آمپول میخوره"؟

" آره".،سرهنگ جوابداد " هفته آینده تمریناش شروع میشه ".

ساباس گفت " ایندیوونگیه. این ها کار تو نیست ".

سرهنگ جوابداد "قبول دارم، اما این دلیل نمیشه که گردنشو بشیم".

ساباس گفت "اینکله شفی احمقانه ایه" و بسمت پنجره چرخید. سرهنگ شنیدش که با صدای بلند آه کشید. چشمهای دوستش حالت ترحمی در او ایجادکرد.

سرهنگ گفت "هیچوقت برای کاری دیر نیست".

ساباس مصرّانه گفت" بی منطقی در نیار. این مثل یه معامله دو سره ست. از یه طرف از این دردسرراحت میشی و از طرف دیگه میتونه نهصد پزو توی جیبت بره".

سرهنگ با جیغ گفت" نهصد پزو".

" نهصد پزو".

سرهنگ آن رقم را پیشچشمش مجسّم کرد.

" فکر میکنی کهاونا یه چنین مال هنگفتی رو برای خروس بپردازن".

ساباس جوابداد "من فکر نمیکنم. من مطلقا مطمأنم".

این بزرگترین رقمی بودکه سرهنگ از زمانی که خزینه انقلاب را برگردانده بود در سر داشت. موقعی کهدفتر  ساباس را ترک کرد احساس پیچشی قوی درشکمش داشت ولی میدانست که آن بخاطر آب و هوا نیست. در اداره پست، مستقیما بطرفپستچی رفت.

" من منتظر یکنامه فوری ام. نامه ی هواییه".

پستچی نگاهی بداخلصندوقهای پست انداخت. وقتی از خواندن فارغ شد، نامه هارا در صندوقهای مربوطه شانگذاشت ولی جوابی نداد. دستهایش را بهم مالید و نگاه معنی داری به سرهنگ کرد.

سرهنگ گفت"اطمینان دارم که امروز  بایدبرسه".

پستچی شانه هایش رابالا انداخت.

" سرهنگ، تنهاچیزی که با اطمینان میشه گفت میرسه مرگه".

همسرش با بشقابی از آشذرت با استقبالش آمد.  سرهنگ در حالیکه بینهر قاشق وقفه می انداخت و کمی فکر میکرد، در سکوت آنرا خورد. همسرش که روبرویشنشسته بود متوجه شد که در صورتش چیری تغییر کرده است، پرسید " موضوع چیه؟"

" به اون کارمندیدارم فکرمیکنم که زندگی اش به حقوق بازنشستگی اش بسته ست"، سرهنگ جواب داد" پنجاه سال دیگه، ما به آرومی  شش پازیر خاک خوابیدیم در حالیکه اون مرد بیچاره هر جمعه  خودشو میکشه و منتظر حقوق بازنشستگی اش میمونه".

زن گفت " ایننشونه بدیه. این نشون میده که داری ناامید میشی" و به خوردن آشش ادامه داد.اما لحظه ای بعد متوجه شد که حواس شوهرش هنوز هم در جای دیگری است.

" کاری که حالاباید بکنی اینه که از آش ات لذت ببری".

سرهنگ جوابداد "خیلی عالیه". " از کجا اومده؟"

" ماله خروسه.پسرها اونقدر زیاد براش آوردند که تصمیم گرفت مارا هم در اونا شریک کنه. این راهزندگیه".

" کاملادرسته"، سرهنگ پاسخ داد " زندگی بهترین چیزیه که تاحالا اختراعشده" و بعد به خروس که به پای اجاق بسته شده بود نگاهی کرد. انگار خروس حیواندیگری شده بود. زن هم به خروس نگاهی انداخت.

" امروز بعد ازظهر با چوب افتادم دنبال بچه ها"، زن ادامه داد " اونا یه مرغو آوردهبودند تا با خروس جفت بدن".

" این اولین بارکه نیست"، سرهنگ جواب داد. " همین اتفاق در شهرهای دیگه هم  برای سرهنگ اورلیانو باندیا اتفاق افتاد. اونادخترهای کوجکی رو آورده بودن تا با اون جفت بدن".

زن از خنده روده بر شد.خروس هم صدایی از خود در آورد که از داخل هال شبیه صدای صحبت کردن آدم بود.  زن گفت " بعضی اوقات فکر میکنم که اینحیوون  بزودی شروع به صحبت میکنه".سرهنگ دوباره خروس را برانداز کزد. سرهنگ گفت " اون به اندازه وزنش به طلاارزش داره" و در حالی که قاشقی از آش را بدهان میگذاشت  شروع به محاسبه کرد. " اون شکم ما را برایسه سال سیر نگه میداره".

زن جواب داد "امید خوردنی نیست".

 " نه، نمیتونی بخوریش، ولی آدمو سر پا نگهمیداره"، سرهنگ جواب داد. " امید مثل قرص های رفیقم ساباسه".

آن شب سرهنگ که میخواستآن ارقام را از سرش بیرون کند به سختی خوابید.

روز بعد موقع ناهار، زندو بشقاب آش سر میز آورد و بدون آنکه کلامی بر زبان آورد با سر پایین غدایش را صرفکرد. سرهنگ حس کرد که خُلق بد زن کم کم دارد به او نیزسرایت میکند.

" موضوعچیه؟"

"زن پاسخ داد" هیچی".

سرهنگ اینطور استنباطکرد که انگار این بار نوبت همسرش است که حقیقت را کتمان کند. زن بر دروغش پافشاریکرد و گفت " چیزی غیر معمولی نیستش. داشتم فکر میکردم که اون مرد الآن دوماهیمیشه که مرده و من هنوز به دیدن خانواده اش نرفته ام".

آن شب، او بدیدنخانواده مرد مرده رفت.  سرهنگ اورا تا درخانه مرد مرده همراهی کرد و بعد خودش بطرف سینما ، که از بلند گوهایش صدای موسیقیپخش می شد، راهی شد.

پدر آنجل  دَم در دفترش نشسته بود و در ورودی سینما رازیر نظر گرفته بود تا ببیند که علیرغم اخطار دوازده نشانه ای اش ، چه کسی بهسینما  میرود. سیل نور، موسیقی بلند ونابهنجار و جیغ و داد کودکان  مثلسّدی  در محل شده بود. یکی از کودکان باتفنگی چوبی سرهنگ را تهدید کرد.

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

سرهنگ ,  ,ساباس ,زن ,خروس ,اش ,شده بود ,جواب داد ,کرد و ,ادامه داد ,اینه که

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Joan's info Otaku Sekai چراغ خواب لاک پشتی شلمان | شلمن موزیکال سایت تخصصی علوم ورزشی و هنرهای رزمی پایگاه اطلاع رسانی تشکل های کشاورزی Carmen's info سه تار sibehornbird mechanical engineering loychauvisig