محل تبلیغات شما

 کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش نهم



سرهنگ احساس خوبی پیدا کرده بود. ماه دسامبر گیاه های داخلشکمش را آب برده بود. آنروز صبح وقتی سعی کرد که کفش های جدیدش را پا کند باناامیدی روبرو شد.  بعد از چند بار تلاش،متوجه شد همه اش اتلاف وقت است و همان کفش های نقشدار قدینی اش را پا کرد. همسرشمتوجه مساله شد و گفت

" اگه اون هارو پات نکنی، جا باز نمیکنن."

" این کفش ها بدرد آدم چلاق میخورن"، سرهنگ ادامهداد " باید کفش هایی بفروشن که یک ماهی قبلا پا کرده شدن."

سرهنگ با احساسات برانگیخته شده از اینکه آنروز بعد از ظهرنامه خواهد رسید به خیابان رفت. از آنجاییکه هنوز موعد رسیدن کشتی نیود، سرهنگ دردفتر ساباس منتظر ساباس شد. آما به او اطلاع دادند که ساباس تا دوشنبه بر نخواهدگشت.  گرچه این موضوع را پیش بینی نکردهبود، ولی سرهنگ صبرش را از دست نداد و با خود گفت " دیر یا زود، برمیگرده." و بطرف بندر براه افتاد. لحظه شگفت انگیزی بود، لحظه ای  روشن بدون هیچ تیرگی.

موسای سوری سعی میکرد که نطریه اش را به  زبان عربی که تقریبا از یاد برده بود ترجمهکند.او شرقی ای متین و آرامی بود با پوستی صاف و کشیده و حرکاتی ناموزون و دست وپا چلفتی. در واقع انگار که تازه از آب بیرون کشیده شده بود.

" پیشتر ها این جور بود،" و سپس ادامه داد "اگه هنوز هم مث سابق بود، حالا من هشتصد و نودو هفت سالم بود. و تو؟"

سرهنگ جواب داد " هفتاد و پنج" و با چشم هایش به دنبالپستچی گشت.

تنها در آنزمان بود که سرهنگ متوجه سیرک شد. او چادر وصلهدار آن را روی سقف کشتی حامل پست در میان تلنباری از اشیاء دیگر مشاهده کرد.

در حالیکه دنبال حیوانات وحشی در میان قفس های بار شده برروی سقف کشتی ها میگشت، برای لحظه ای پستچی را گم کرد ولی از حیوانات وحشی هم خبری نبود.

 سرهنگ گفت "سیرکِ"، و دوباره ادامه داد " این اولین سیرکه در ده سال اخیر."

موسای سوری گزارش  سرهنگ را تایید کرد. سپس باهمسرش با زبانی مخلوط از اسپانیولی و عربی حرفی زد و همسرش از قسمت عقب مغازهپاسخش را داد.

او اول با خود چیزی گفت و سپس نگرانیش را با سرهنگ در میانگذاشت.

" سرهنگ، گربه ات رو پنهون کن. پسرها اونو مین و میفروشنش به سیرک."

سرهنگ در جوابش گفت " اون سیرک حیوانات وحشی کهنیستش."

سوری دوباره گفت " اون مهم نیست. بندبازها گربه میخورنتا استخون هاشون نشکنه."

سرهنگ مرد پستچی را از دم دکه های کنار رودخانه تا میدانشهر دنبال کرد.

در آنجا، هیاهوی ناشی از خروس بازی توجه اش را جلب کرد.رهگذری چیزی به او درباره خروسش گفت. تنها در آن لحظه بود که بیاد آورد که آنروز،روز امتحان خروسش می باشد.

از دم اداره پست گذشت و لحظه ای بعد خود را در  وسط ازدحام هیجان آلوده گود یافت.

خروس اش را در وسط گود پیدا کرد، تنها، بیدفاع با پاهایی کهبا با پارچه ای پوشانده شده بود. چیزی شبیه ترسی آشکار در پاهای لرزانش آشکارا مشاهدهمی شد.

رقیبش خروس خاکستری رنگ سرخورده و مغمومی به نظر می آمد.

سرهنگ احساس هیجان نکرد. یک سری حملات مشابه انجام شد. یک لحظه درگیری گردن، پر و پا در میان هلهلهو هیاهوی  جمعیتی هیجان زده  و سپس خروس رقیب به چوب های حصار کنار گودپرتاب شد و پس از معلق زدن روی پاهایش فرود آمد و دوباره حالت حمله گرفت. خروسسرهنگ حمله نکرد ولی هر حمله را دفع کرد و هر بار درست به  نقطه سابقش بر گشت. حالا دیگر پاهایش لرزشینداشت.

هرمان از روی حصار پرید و خروس را با هر دو دست بلند کرد وآنرا به جمعیت  روی نیمکتها ها نشان داد.انفجاری از  دست زدن و فریاد بهوا بلند شد. توجه سرهنگ به بی تناسبی بین مسابقه و درجهتشویق جمعیت جلب  شد. به نظرش این  نمایش مضحکی بود که خروس ها  هم آگاهانه و داوطلبانه  در آن شرکت کرده بودند.

 سرهنگ متاثر ازکنجکاوی توأم با کمی حس تحقیرآمیز، به بررسی گود پرداخت. جمعیت به هیجان آمده ازروی نیمکتها به طرف گود هجوم آورده بودند. چهره های سردرگم، هیجان زده و شدیدازنده آنها سرهنگ را به خود جذب کرده بود. آنها آدمهای جدیدی بودند، همه آدمهایجدید شهر.

برای لحظه ای آن نشانه ها، خاطرات به حاشیه رانده شده ازذهنش را دوباره زنده کرد. سرهنگ از روی حصار دور گود به داخل گود پرید و از میانجمعیت درون گود راهش را بسوی وسط گود باز کرد. در میانه گود با چشمان هرمان مواجه شد.

آنها بدون آنکه پلک بهم زنند همدیگر را نگاه کردند.
 هرمان گفت " بعد از ظهر بخیرسرهنگ."

سرهنگ خروس را از او گرفت و زیر لبی جوابداد " بعدازظهر بخیر" و سپس سکوت کرد. گرمای تپنده خروس لرزه ای به پیکرش انداخت واورا وادار به ادامه سکوت کرد.  احساس کردکه  پیش از این، موجودی چنین زنده هرگز دردستهایش نداشته بود.

هرمان گیج آلوده گفت " شما خونه نبودید."

دست زدنهای دوباره رشته کلامش را قطع کرد. سرهنگ احساس ترس کرد. دوباره راهش را بدون آنکه بهکسی نگاه کند در میان دست زدنها و فریاد ها به بیرون از گود باز کرد و با خروسش درزیر بغل بداخل خیابان رفت.

همه شهر، همه افراد طبقه پایین برای تماشایش بیرون آمدهبودند و بچه های مدرسه بدنبالش راه افتاده بودند. سیاهی غول پیکر در گوشه میدان باماری بدور گردنش روی میزی ایستاده بود و بدون اجازه نامه دارو می فروخت.

جمعیت کثیری در راه برگشت از بندر توقف کرده تا به سخنانشگوش دهند.

وقتی سرهنگ با خروس از کنارشان گذشت توجه شان  به سرهنگ معطوف شد.

راه بازگشت به خانه هرگز آنقدر طولا نی نشده بود.

از زندگی و گذشته اش هیج تاسفی نداشت. برای  زمانی طولانی، بخاطر آنچه در ده سال اخیر بر شهر رفته بود، شهر به حالتی گیجی وکرختی  دچار شده بود.

آنروز بعداز ظهر، جمعه ای دیگر بدون نامه، مردم دوباره چشمباز کرده بودند.

سرهنگ دوران دیگری را بخاطر آورد. خود را با همسرش و پسرشدید که علیرغم باران، در زیر چتری به تماشای نمایشی ایستاده بودند. رهبران حزب رابخاطر آورد که با سر و صورتهایی اصلاح شده با ریتم موسیقی در حیاط خانه اش خود راباد میزدند.  او دوباره صدای بم طبل هارادر شکمش احساس کرد.

سرهنگ در امتداد خیابانی که موازی بندر بود قدم ن حرکتکرد و در آنجا هم جمعیت آشوبگر آن روز انتخابات یکشنبه سالهای پیش را دید که بهتماشای خالی کردن وسایل  و بار های سیرکسرگرم بودند. از درون یکی از چادرها، زنی با فریاد چیری در باره خروس گفت. در خودغرق شده و به فکر فرو رفته، بسوی خانه قدم ن ادامه داد و هرازگاهی ، صداهایپراکنده ای را که گویی ته مانده تشویق های از درون گود بود و هنوز هم او را دنبالمیکرد را می شنوید.

دم در خانه بچه هارا مخاطب قرار داد و گفت: " هر کسیبره خونه اش. هر کی  بیاد تو، پوستشومیکَنم."

سرهنگ در خانه را بست و مستقیما به آشپزخانه رفت. همسرش نفس ن از درون اتاق خواب بیرون آمد.

" اونا با زور بردنش،" و اشک ریزان ادامه داد" بهشون گفتم از روی نعش من باید رد شن اگه بخوان خروس رو از خونه بیردن ببرن."

سرهنگ خروس را به پای اجاق بست  و در حالیکه صدای عصبانی همسرش دنبالش میکرد  آب داخل ظرف آب را عوض کرد.

" گفتن اگه مجبور بشن، او نو از روی نعش هامون میبرن.گفتن خروس مال ما نیست و مال  همهشهره."

تنها زمانی که کارهای مربوط به خروس را تمام کرد  به صورت گرفته و درهم رفته همسرش نگاه کرد و بدون هیچگونه شگفتی،  به این نکته پی برد که ناراحتی همسرش نه در اوترحم ایجاد کرده است و نه پشیمانی. 

سرهنگ به آرامی گفت " کار درستی کردن،"  و در حالیکه جیبهایش را بررسی میکرد با شادیعمیقی اضافه کرد "خروس برای فروش نیستش"

همسرش اورا  بداخلاتاق خواب دنبال کرد. احساس کرد که سرهنگ کاملا انسان است ولی مثل شیًی روی پردهسینما قابل دسترس نیست.  در بیرونصندوقخانه، سرهنگ به بسته اسکناس  نگاهیکرد، پولهای درون جیبش را به آنها اضافه کرد، آنها را شمرد و دوباره آنها را داخلصندوقخانه گذاشت.

سرهنگ گفت " بیست و نه پزو باقیمانده که به دوستمساباس برگردانده میشه. بقیه اش رو وقتی که حقوق بازنشستگیم میرسه میگیره."

زن گفت " و اگه نرسه ؟"

" میرسه."

" امّا اگه نرسید؟"

" در آنصورت چیزی بهش پرداخت نمیشه."

سرهنگ کفشهای جدیدش را زیر تخت پیدا کرد.  بدنبال جعبه کفشها دوباره به صندوقخانه رفت، کفکفشها را با تکه پارچه ای تمیز کرد و آنها را درون جعبه گذاشت، درست بهمان صورت کههمسرش یکشنبه شب آنها را بخانه آورده بود. زن از جایش تکان نخورد.

سرهنگ گفت " کفشها برگردونده میشه. این هم سیزده پزویبیشتر برای رفیقم ساباس میشه."

زن گفت " اونارو پس نمیگیرن."

" باید پس بردارن،" سرهنگ ادامه داد " فقطدوبار اونارو بیشتر پا نکردم."

زن جواب داد " ترکها این چیزا رو نمی فهمند."

" باید که بفهمند."

" و اگه نفهمیدند؟"

" در آنصورت نمی فهمهند."

بدون آنکه غذایی صرف کنند به رختخواب  رفتند. سرهنگ  پیش از آنکه چراغ را خاموشکند منتظر شد تا همسرش دعایش را تمام کند. اما نمی توانست بخوابد. صدای ناقوسمربوط به درجه بندی فیلم ها را شنید و سه ساعت بعد، صدای آژیر اعلام حکومت نظانیرا.

صدای نفس کشیدن های سنگین همسرش همراه با سردی هموای شبآزار دهنده شده بود. سرهنگ چشم هایش هنوز باز بود که همسرش با صدای آرام ودلجویانه ای  شروع به صحبت کرد.

" بیداری؟

" آره."

"  سعی کن کمیمنطقی باشی"، زان ادامه داد " برو فردا با دوست من ساباس صحبت کن."

" ساباس تا روز دوشنبه بر نمی گرده."

زن گفت " چه بهتر. در آنصورت سه روز وقت داری که درمورد آنچه که بخواهی بهش بگی فکر کنی."

سرهنگ جواب داد " چیزی وجود نداره که بهش فکرکرد."

 هوای سنگین ماهاکتبر جایش را به خنکی دلپذیری داده بود.

سرهنگ دوباره ردپای ماه دسامبر را در از بازگشت مرغ بارانبه منطقه احساس کرد.

وفتی ساعت، ضربه ساعت دو را نواخت، سرهنگ هنوز خوابش نبردهبود. او همچنین ئی دانست که همسرش هم قادر به خواب رفتن نبوده است. سرهنگ خواست کهخودش را در نعنو جابجا کند.

زن گفت " نمی تونی بخوابی؟"

" نه"

زن برای لحظه ای فکر کرد و گفت

" ما در شرایطی نیستیم که اون کارو انجام بدیم. فقطفکر کن که چهارصد پزو چقدر پوله."

سرهنگ جواب داد
 چندانی طول نمیکشه که حقوق بازنشستگیمبرسه."

" الان پانرده ساله که همین رو میگی."

سرهنگ جواب داد " بهمین دلیله که نباید بیشتر از اینطول بکشه."

زن مدتی ساکت شد، اما هنگامی که دوباره شروع به صحبت کرد،در نظر سرهنگ انگار هیچ زمانی نگذشته بود.

زن گفت " من به این نتیجه رسیده ام که اون پول هیچ وقتنمیآد."

" میآد."

" واگه نیومد؟"

سرهنگ نفس اینکه جواب اورا بدهد را از دست داده بود. بااولین خروسخوان، سرهنگ با واقعیت روبرو شد، ولی بلافاصله به خوابی عمیق، امن وراحت فرو رفت.

زمانی که از خواب برخاست، خورشید در وسط آسمان بود. همسرشهنوز در خواب بود.

سرهنگ طبفق روال همیشگی ، برنامه صبحگاهی اش را با دوساعتتاخیر شروع کرد و منتظر همسرش برای خوردن صبحانه شد.

همسرش بعد از برخاستن از خواب، همچنان به سکوتش ادامه داد.بعد از گفتن صبح بخیر، در سکوت به خوردن صبحانه پرداختند. سرهنگ برای صبحانه،فنجانی قهوه تلخ با کمی شیر و نان شیرینی صرف کرد و بقیه صبح را در مغازه خیاطیسپری نمود.  هنگامی که ساعت یک بعد از ظهربه خانه بازگشت، همسرش را در حال تعمیر و وصله کردن لباسها در میان گُل های بگونیایافت. سرهنگ گفت " وقت ناهاره"

" ناهاری در کار نیست."

سرهنگ شانه هایش را بالا انداخت و خود را به تعمیر سوراخدیوار حیاط  مشغول نمود تل از آمدن بچه هابه آشپزخانه جلوگیری کند. وقتی به هال بازگشت، ناهار روی میز آماده بود.

در حین صرف ناهار، سرهنگ متوجه شد که همسرش تلاش میکند تااز گریه کردن خودداری کند. این مساله مطمًنن اورا به خود آورد.

سرهنگ به خوبی به خصوصیات همسرش واقف بود. او بطور طبیعیسخت بود و چهل سال زندگی تلخ و دشوار، او را سخت تر کرده بود.

سرهنگ با نگاهی سرزنش آلود به او خیده شد. همسرش لبهایش راگزید و با آستین اش، چشم های خیسش را خشک کرد و به خوردن ناهارش ادامه داد.

ناگهان همسرش سکوت اش را شکست  و گفت " تو به هیچی اهمیت نمیدی."

سرهنگ حرفی نزد.

زن دوباره تکرار کرد " تو آدم خودسر، کله شق و سهلانگاری هستی".

برای لحظه ای کارد و چنگالش را به صورت صلیب روی هم گداشتولی بخاطر خرافات، بلافاصله آنها را کنار هم گذاشت.

" بعد از یک عمر خاک خوردن، تازه معلوم شده که خروس همبیشتر از من سزاوار توجهِ توست."

سرهنگ در جوابش گفت " اون یه موضوع  دیگه اس."

زن جواب داد " درست همینه. تو باید فهمیده باشی که مندر حال مرگم. این چیری که من دارم، بیماری نیست، یه مرگه تدریجیه."

سرهنگ تا زمانی که ناهارش را تمام نکرد  دیگر صحبتی نکرد.  بعد از ناهار گفت " اگه دکتر تضمین کنه کهبا فروش خروس، آسم تو خوب میشه، من خروس رو بلافاصله می فروشم. اما اگه نکرد،نه."

یعد از ظهر آنروز، سرهنگ خروس را به گود برد.  هنگامی که به خانه بازگشت، همسرش را در آستانهحمله آسم یافت.

سرهنگ همسرش را با موهای پریشان شده روی شانه هایش و درحالیکه دستهایش را در دوطرف  بدنش باز کردهبود و تلاش میکرد خُرخُرنفس هایش را کنترل کند، مشغول قدم زدن در طول هال پیداکرد.  او تا نزدیک غروب در آن وضعیت بافیماند و بعد بدون آنکه کلامی صحبت کند به رختخواب رفت و تا بعد از اعلام حکومتنظامی، به دعا خواندن ادامه داد. بعد از اینکه سرهنگ آماده خاموش کردن چراغ شد، بااعتراض گفت " من نمی خوام که توی تاریکی بمیرم."

سرهنگ چراغ را روشن کف اتاق گذاشت.احساس خستگی بر او غالبشده بود. با خود آرزو کرد که ایکاش می توانست همه چیز را  فراموش کند و برای چهل و چهار روز، بدون وقفه،بخوابد و در بیستم ژانویه، راس ساعت سه بعد از ظهر ، درست در لحظه ای که می گذاشت خروس ببازد، در وسط گود از خواببیدار می شد. هرچند که خسته بود ولی احساس کرد که بعلت بیخوابی همسرش، او نیزامنیت خوابی اش را از دست داده است.

لحظه ای بعد، همسرش دوباره گفت " همیشه همین طور بوده.ما گرسنگی میخوریم تا بقیه بتونن بخورن. در چهل سال گذشته، همیشه همین داستانبوده."

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

سرهنگ ,همسرش ,خروس ,گود ,ای ,روی ,بعد از ,ادامه داد ,کرد و ,را به ,اش را ,خانه بازگشت، همسرش

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

rechpuluca senmasoobig پنحره ی انتطار زندگی طبق معمول مطالب اینترنتی hagatochen anovescur Kenneth's receptions محبت چت | پیچ و مهره