محل تبلیغات شما

همسریابی از راه دور

زنگ  تلفن همراه قطعنمی شد.  وقتی هم کمی وقفه می افتاد،روی  تلگرام و واتز آپ، مرتب پیامک می آمد.  سرانجام طاقتم تمام شد. وقتی دوباره تلفن زنگخورد، جواب دادم.  می دانستم ممد است. با لحنینیمه عصبانی و نیمه شوخی میگوید "  چهمرگیته؟ خوابی؟ چرا جواب نمیدی؟  چرا هر چیزنگ میزنم سکوت کردی؟  این تلفونو که هزاردلار براش دادی، برا چی خریدی".  میگویم، " هی، کمی صبر کن! چقدرجیغ میزنی؟ . فرصت نمیدی.  چته؟ چی شده؟ موضوع چیه؟" میگوید "می خواستم بگم که بابا ، تو هم با این زن پیدا کردنت برای ما". می گویم چیشده؟ می گوید آره رفتم ترکیه برای دیدنش. از همون اولش مرتب نق می زد. میگویم من نمیدونم از چی داری صحبت می کنی.  درست توصیح بده ببینم که چی شده.  مگه رفتی ترکیه؟ میگه آره.  هفته پیش رفتم. بهت که گفته بودم دارممیرم.  می گویم " گفتی تصمیم داری بریاما  فکر نمیکردم بری".  بعد می پرسم. خوب، چی شد؟  از اول برام بگو تا بفهمم داری چی میگی وداستان چه هست.

می گوید. برا دختره بلیط گرقته بودم ولی باید چند ساعتی توقرودگاه منتظر من می شد تا برسم و بریم هتل. اما پرواز من، حدود ده ساعتی در فرانکفورت تاخیر پیدا کرد. مثل اینکههواپیما اشکال فنی پیدا کرده بود. مرده شور این ترکیش ایرلاین رو ببره. اصلا اینمردم ترکیه همه مثل گاون. نمیشه باشون حرف زد. میگم تو که خودت هم که یک رگ ترگی داری.بشوخی میگم ما تا حالا دیگه نشنیده بودیم که ترکا گاون. چیز دیگه ای شنیدهبودیم  اما این یکی جدیده. میگه نه، ترکاترکیه گاون.  با آذری ها خیلی فرق دارن.بهرحال،  در تمام این مدت، تا اونجایی کهامکان داشت باهاش در تماس بودم و بهش میگفتم که تاخیر طولانیه و میتونه بره هتل ومن اونجا میبینمش. ظاهرا برای اینکه از جیب مبارکش پولی خرج نکنه، تصمیم گرفته بودکه در فرودگاه استانبول منتظر بشه. من بنا بود ساعت 10 شب به وقت ترکیه برسم ولیحدود ساعت 3 صبح رسیدم. تا اومدم از بازرسی و گمرک رد بشیم، حدود ساعت چهار صبحشده بود. خانم گوشه ای ایستاده بود.  هماون منو شناخت و هم من اونو. وقتی بهش رسیدم، خواستم بغلش کنم ولی خودشو کشید کنارو با عصبانیت گفت، هشت ساعته منتظرم. خوابم بهم خورده. غذا نخورده ام. خسته ام. و مرتب غرغر میکرد.  من همناراحت شدم و با حالتی نیمه عصبانی گفتم که  بهت گفتم که برو هتل.  نمیری و حالا سر من داد میزنی که خسته ای. بهرحال،تاکسی گرفتیم و رفتبم هتل.  داخل اتاق کهشدیم، گفت، می خواد بخوابه و با همون لباس ها افتاد رو تخت و چشماشو بست.  بهش گفتم  آیا دوست داره اول دوش بگیره؟ با عصبانیت گفت" نه، میخوام بخوابم". گفتم اشکال نداره. من باید دوش بگیرم. تو بگیربخواب. جواب نداد.

 خودشو زد بخواب.منهم مادرزاد شدم که برم دوش بگیرم. میبینم از گوشه چشمس داره منو برانداز میکنه. گفتم، چیه؟ تو که خواب بودی!  مرد تا حالا ندیدی؟

میگه چرا، چیزی قابل رویت نیست!   میزنم زیر خنده از این حاضر جوابیش. ولی تهدلم،  کنف شده ام.  بهرحال، این شروع ماجرا بود.   می گویم که خب این که آنقدر ها بد نیوده.  اول آشنایی، آنهم برای اولین بار و در شرایطیکه خود تو هم می گویی زیاد مناسب نبود و بعد از آنهمه راه و خستگی و معطل شدن درفرودگاهی غریب و ناآشنایی به زبان محلی و ندانستن زبان انگلیسی، به اضافه، ناز هاینه که ظاهرا بخشی از خصوصیات زنهاست، چه انتظاری داری؟  به نظر من بد هم، انچنانی که تعریف می کنی ونشون میدی نسیت.

میگه، این اول کار بود. بهرحال، با همان لباسهای مسافرتیخوابید. منهم خوابیدم. میگم آخه این کار خوبی نیست که کردی. این اولین دیدارشماها بوده. رو چه حسابی میخوابی و یا اصولا جلو اون دختر راه میری؟ اینکار خوبی نبود که کردی. میگه میخواستم این مساله همون اول حل شه. می گویم، اینخودش مشکل زا میشه بجا اینکه مشکل حل کن باشه.

می گوید، بهر حال، کاریه که کردم. بگذریم. روز بعد از خواب،دیروقت بیدار شدیم. رفتیم پایین صبحانه بخوریم، هتل داره میگه  وقت صرف صبحانه بین شش صبح تا نه و نیم صبحهشما  نزدیم به دوساعت دیر کرده اید. نیمساعت دیگه ناهار شروع میشه.  عصبانی شدمو  سرش داد زدم که ما گشنمونه. باید چیزیبرای ما آماده کنه. هر چی داد و بیداد مردم کارگر نیفتاد.  تحمل کردیم تا وقت نهاهار. سر میز ناهار ازش میپرسم چی دوست داره تا براش بیارم. اخه بوفه بود. میگه مگه خودش چلاقه ؟ خودممیدونم چیکار کنم. انگار ارث پدرشو از من میخواست. دارم بهش احترام میزارم واینجوری جواب محبتا منو میده. من هم گفتم، هر جوری دلت خواست. بدون اینکه دیگهچیزی بگم پاشو شدم و برای خودم غذا آوردم و شروع بخوردن کردم.  میبینم از جاش ت نمیخوره. انگار منتظر نوکرهای پدرش بود که بیان نازشو بکشن و غذا دهنش بزارن. مثل جغد، اخم کرده و هیچینمیگه. با این حال، بهش میگم پس چرا نمیره غذا بیاره. میگوید، حالا میل ندارم.میگویم توکه گشنت بود، یعنی چی میل نداری؟! اگه ناهار نخوری، تا شب از غذا خبرینیست. ما باید بریم بانک، و یک سری از جاهای دیدنی. غذا احتیاج داری. بدون جواب،پا میشه و کمی برای خودش غذا میاره.

یک ساعتی طول کشید تا خانم کم کم اخمش کمی باز شد. اما دیگهبرا بیرون رفتن دیر شده بود. گفتم، بهتره همی دور و برا کمی پرسه بزنیم تا نزدیکعصر و بعد بریم برای گردش. این بار دیگه نه مخالفتی کرد و نه غری زد. پیش خودمگفتم که انگار داره راه میا و امیدوار شدم.

موقع عصر رفتیم بیرون، نزدیک غروب بود که بارون گرفت.  من بارونی تنم بود ولی خانم چیزی نداشت. دیدمداره خیس میشه، آن نزدیکی ها، قروشگاهی بود. رفتم براش یک چتر گرفتم. بازش میکنه و بدون اینکه معطل من بشه از خیابون ردمیشه.  من تنم بارونی بود ولی سرم و عینکخیس شده بود.  انتظار داشتم که تعارفی بکنهو بگه بیا با هم بریم و کمی جتر رو بطرف من کج کنه که سر و صورت من از بارون درامان بمونه.  نع. بجان عزیزت، انگار نهانگار که من هم هستم. ناراحت شدم و خودم رو بش رسوندم و گفتم خب حداقل یه تعارفیمیکردی که باهم زیر چتر باشیم.  خدا بدنده، انگار مثل یک کوه آتشفشان، منفجر شد. با عصبانیت جتر انداخت طرف من و داد زد، این هم چترف.  برش دار که مبادا خیس بشی؟  باور کن، اصلا باورم نمیشد که چی اتفاق افتاد.همینطور وسط بارون مونده بودم که این دیکه کیه، چرا اینطوری می کنه؟

میگویم ممد، من باید بروم جایی. عصر بهت زنگ میزنم تا بقیهداستان رو برام تعریف کنی.  میگویدباشه.  شب زنگ میزنم. گوشی رو میزارم و نفسراحتی می کشم.  با خودم فکر می کنم که عجبااز کار این پیرمرد و اون دختر. ولی بر اساس حرفای ممد، حق رو به دوستم میدم هر چندکه کمی به کل ماجرا شک دارم. می دانم که این رفیق من، زیاد با زنها، براحتی رفتارنمی کنه و راز ناکامی او در امور زن و زندگی نیز به همین خصوصیات او مربوط میشه.ولی این ماجرا مثل تراژدی بوده.  در عجبمکه بقیه ماجرا چگونه بوده است؟ هر چند که آخر داستان براحتی قابل حدس بود.

نیم ساعتی میگذرد و این بار روی واتزآپ، پیامی از یکی از دوستیکه در این امر زن پیدا کردن برای ممد دخیل بود، ظاهر میشه.  نوشته اگه وقت داری زنگ بزنم. می دانید که اینروزها، همه تماس میگیرند و بعضی اوقات چندین بار در روز و انهم از طریق صوتی و یاتصویری. مثل سابق نیست که ماه به ماه هم کسی به کسی زنگ نزند،  انهم از راه دور. از زمانی که اینترنت، عمومیشده است،  این تماس ها را ساده و تقریبامفتی کرده است، همه سخاوتمند شده اند و تماس میگیرند.  می نویسم، زنگ بزن. در حین راه، می توانیم صحبتکنیم. در حالیکه داخل ماشین می شوم، زنگ بصدا در می آید. احمد است. او بعد از سلامو احوالپرسی، می گوید " بابا این رفیقت ممد دیگه کیه؟ عجب آدمچرندیه!؟". میگویم تو دیگه چرا؟  میگویداین دختره، سمانه از ترکیه برگشته، با حال زار و چشمون گریون از دست این دوست تو.میگه این دیگه کیه؟ از کدام گورستانی سر بلند کرده. اصلا آدم نیست. نه مرده و نهمردانگی داره، نه آدمه، اصلا معلوم نیست این چه جانوریه!

میگویم که ممد طور دیگری تعریف می کرد.  می گفت که این دختره، اصلا آدم نیست. همش بغضکرده، حرف نمیزنه، نق میزنه.  به هیچ سازینمیرقصه.

جواب میده، نه بابا، من سمانه رو خوب می شناسم.  دختر بسیار با وقاریه، ورزشکار، کتاب خوان،تحصیلکرده، متین و باوقاره. می گفت، این رفیقت ممد، همش منم منم می کنه، آدم روتحقیر می کنه، دعواییه، نرسیده تو فرودگاه، قبل از آنکه حتی با من حرف بزنه و حالمنو بپرسه، رفته مشروب بگیره که کوفتش کنه. کدام واجب تره، حال و احوالپرسی از یک زن جوان که از ایران برای دیدن اوناومده یا مشروب کوفت کردن، آنهم ساعت چهار صبح؟ تازه ادعا نماز خوانی هم میکنه. میگه من نماز میخونم. اما مشروب میخوره،سیگار میکشه، جلو یک زن جوان که تازه همدیکر رو حظوری ملاقات کردن، راه میره. میخوابه. انگار اضلا شرم و حیا نداره بعدم میگه ما در اروپا و آمریکا اینطوریزندگی می کنیم. میگفت من این همه فیلم آمریکایی که تاحالا دیده ام، تا کنون، حتیدر فیلم ها هم کسی اینطوری نبوده و اون تازه فیلمه.  آدما در زندگی که خیلی بهتر وآدم وارتر رفتارمیکنن.

میگویم مطمئنی که این ها واقعیت داره.  این ممد، کمی کله شق هست ولی فکر نکنم اینطور کهسمانه گفته باشه.   آدم دست و دلبازیه.   

میگوید، بابا چه دست و دلبازی؟  سمانه می گفت که من اونهمه سوغات براش آوردم،براش زعفران، گز، سوهان و چیزهای دیگه از ایران آوردم ولی موقع برگشتن من، رفته یکشلوار لی ارزان برا من گرفته، انداخته دو دامن من و میگه اینهم مال تو. تعریف میکرد، بمن اصرار میکرد که در ترکیه حتما باید شلوارک بپوشم.  خب، من دوست دارم شلوار بلند بپوشم. من ازشلوارک خوشم نمیاد. نمیدونی چقدر غر و لند میکرد و میگفت شماها در ایران اُمُّلید،فرهنگ ندارید. ترکا ترکیه فرهنگ ندارن و فقط آذری ها فرهنگ دارن ، دانشمند دارن ومرتب منم منم می کرد.  اینقدر خسیسه کهحاضر نبود من از یخچال تو هتل، یک بطری آب بردارم. جیغ میزد میگفت این ها گرونه.

به احمد می گویم که این دونفر، دو داستان کاملا  متفاوت دارن تعریف میکنن. تجربه من اینه کهواقعیت، باید چیزی بین این باشه.

اگر نظر من را بخواهی، فکر کنم ای دو نفر، همان شب اول کهبا هم کج افتادن، دیگه با هم کنار نیامدند. این متاسفانه، نتیجه این جور ملاقاتهاست بین افرادی که دوفرهنگ جداگانه پیدا کرده اند.  سالها دوری از ایران و در غرب زندگی کردن، خواهناخواه، دیدگاه های آدمها را عوض می کند بدون آنکه آدم خودش هم متوجه باشد. ایرانهم که قربانش بروم، در این دوران و بخاطر مشکلات معیشتی، اقتصادی و ی، مردمشفرهنگی پیدا کرده اند که نه فرهنگ غربی است و نه شرقی، ملقمه ای شده است از یکنوگرایی بدون محتوا و بی ارزش.  توقعات باهم فرق دارد. دیدگاه ها با هم از پایه متفاوت شده و خواسته ها، چیزی است که با همهمخوانی ندارد.   البته کاری که ممد کردهاست برای من قابل قبول نیست ولی اینکه یکی مقصر است و دیگری ستمدیده، فکر نکنمحقیقت داشته باشد. احمد می گوید " نه، همه تقصیر ها از جانب ممد، دوستتوست". با خود فکر میکنم، چه بگویم. هر کسی، یک دیدگاه و نطری دارد و ار یکواقعیت، چند دیدگاه مختلف و گاهی در تناقض کامل با یکدیگر.

خداحافظی می کنم و می گویم زمانی دیگه مفصل تر در این بارهصحبت خواهیم کرد و  براهم ادامه می دهم.

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

  ,هم ,چی ,یک ,ولی ,رو ,با هم ,که این ,می گویم ,  می ,می گوید

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Edward's collection nespaykapu آفتاب مهر cizadcumphen کسب درآمد از اینترنت | همکاری در فروش شارژ Robert's blog William's receptions ابزار آلات لحیم کاری و اندازه گیری الکترونیک هیئت دیوانگان امام حسن مجتبی (ع) شهرستان بم profokcogti