محل تبلیغات شما

 

چند روز بود که علی صالح، هم اضطراب داشت و هم خوشحال بود.    علی صالح دو روز پیش بیست و پنج ساله شده بود و انتطار اولین بچه اش را داشت.  زنش به او گفته بود که برایش پسر خواهد زایید.حال اینکه نگار از کجا این موضوع را می دانست، برای علی معمایی شده بود.

علی، جوان خوش سیمایی بود با موهای صاف و خرمایی روشن، و چشم هاییسبزگونه. پوستش از پوشت بقیه خانواده اش سفبدتر بود.  مادرش می گفت که این ارثیه مادربزگش بوده، چونمادر بزرگش دارای پوستی سفید، با چشم هایی آبی و موهای خرمایی خیلی روشن داشت.مادرش، مهری، این را با اطمینان می گفت زیرا مادر برزگش را بخوبی بیاد داشت وافراد مسن خانواده این موضوع را تایید می کردند.

علی چند برادر و خواهد داشت ولی همه آنها، گویا به خانواده پدری رفتهبودند.  پدر علی، جواد، نسبتا سبزه بود باچشم هایی سیاه، و موهایی از چشم هایش سیااه تر.  مهری ، معمولی بود ونه سبزه بود و نه مثل مادر بزرگش، زاق و سفید.

علی فرزند اوّل بود و برای  سالها عزیز دردانه پدر و مادر و پدر و مادر بزرگها.  با آمدن خواهر و برادرهایش، کمی از دردانگی اشرا از دست داد تا جایی برای دیگران هم باز شود ولی تا حدّ زیادی، همچنان عزیز باقیمانده بود.   در دبیرستان، رشته علوم طبیعیرا انتخاب کرد. شاگرد بدی نبود و نسبتا درس خوان اما سر و گوشش، مثل تمام نوجوانانهمسن و سال خود، می جنبید و دنبال دخترها بود. بعد از گرفتن دیپلم، خدمت سربازی راانجام داد و بعد پیش پدرش بکار مشغول شد.

جواد ، پدرش، دندانساز بود.  تحصیلات دانشگاهی نداشت ولی در دندانسازی مشهور بود و کارش عیب و ایرادینداشت. این را همه کسانی که برایشان دندان ساخته بود، قبول داشند.  جواد، آدم متدینی بود که نماز و روزه اش در هرشرایطی انجام می شد.  تا آنجا که یاد داشت،از سنین پایین، نه تا کنون نمازش قضا شده بود و نه روزه ای را از دست داده بود.یکبار هم سالها پیش در اثر بیماری، مجبور به روزه خوری شده بود، در برابرش، دوروزه اضافی گرفته بود.  همه افرادی که اورا از نزدیک می شناختند در باره او خوب می گفتند. مرد مهربانی بود که آزارش به کسینمی رسید. مر خیّری بود. همه تلاشش را کرده بود که بچه هایش را افرادی با ایمانبار بیاورد.   ولی علی، از زمانی که بهخدمت سربازی رفته یود، دیگر اهل نماز و روزه نبود و این کمی بین او و پدرش، آب راگل آلود کرده بود. حتی با این وصف هم، هنوز هم پیش پدرش عزیز بود.  پدرش معتقد بود که  در آن دوره، جوانها گاهی از راه، کمی منحرف میشوند ولی اگر بچه بُن مایه  خانوادگی خوبیداشته باشد، بعد از چند سالی، دوباره به مسیر اولیه باز خواهد گشت.  

بعد از گرفتن دیپلم، علی نخواست که امتحان کنکور بدهد.  میخواست به سربازی برود و بعدا پیش پدرش کارکند.  دوسال سربازی او بدون حادثه ای مهمگذست. کمتر از یک هفته بعد از  اتمام دورهسریازی و بازگشت بخانه پدریش، در کارگاه دکتر صالح، مشغول بکار شد.   چند ماه اول نیمه وقت ولی بعدا تمام وقت درکارگاه بود.

یکسال بعد از اینکه علی پیش پدرش رسما شروع بکار کرد، پدرش او را شریکخود کرد ولی درآمد به نسبت سی-هفتاد تقسیم می شد. علی هنوز زن و فرزندی نداشت ومخارجش زیاد نبود.  

پدرش به او قول داده بود که با تشکیل خانواده، سهمش بیشتر شود و بامرور زمان، وقتی که او بازنشسته شود، همه کارگاه دندانسازی از آن او شود. علی قبولکرده بود و در ضمن، از کار پدرش خوشش می آمد. از زمانی که خیلی جوانتر بود، حرفه پدرش را به تدریج یاد گرفته و دندانسازماهری گردیده بود. 

در سن هفده سالگی، به مادرش پیشنهاد کرده بود که می تواند همه دندانهایاو را درآورد و برایش یک دست دندان عاریه ای خوب با روکش طلا بسازد.  مادرش فقط خندیده بود. مهری، دندان هایش هیچعیب و ایرادی نداشت و حتی یک کرم خوردگی ساده هم در بین دندان هایش دیده نمی شد.

بخاطر خوش تیپی اش، علی بین دختران هواخواه زیاد داشت.  بعضی از دختر ها که او را می دیدند، یا زیرچشمی و یا گستاخانه، او را نگاه می کردند و هر چند که در ظاهر، نشان نمی دادند ویا تظاهر به خجالت و یا پاکدامنی می کردند، اما در ته دل، دوست داشتند که با اوحرف بزنند و بقول خود، رانده ووو بگذارند. او معمولا در این امور پیش قدم بود و چهاینکه دختری او را نگاه می کرد یا نه، معمولا همیشه، چند نامه عاشقانه با خود حملمی کرد تا یا به دختران بدهد و یا در جلو پایشان به زمین بیندازد تا آن ها آن رابردارند.  به ندرت دختری پیدا می شد کههمان دفعه اول، نامه را از زمین بر ندارد. 

یکی ازدوستان مادرش، چند بار به مهری گوشزد کرده بود که علی ، جشم چراناست و دختر باز و این برای آنها خوب نیست. از دست مهری کاری ساخته نبود جز نصیحتکردن که همواره با انکار صد در صدی علی روبرو می شد. پدرش به این موضوع آگاه بود ولی از دست اوهم کاری ساخته نبود.

وقتی در دبیرستان بود، روزی موقع ظهر کهدبیرستان تعطیل شده بود، برادر یکی از دختر ها که با علی دوست شده بود راه را براو بست.  دختر، زهره نام داشت وبرادرش  احمد روس، از جوانان اهل دعوا و بهاصطلاح، بزن و بهادر محل بود. روس از آن جهت لقب احمد شده بود که شبیه روس ها بودبا موهای فرفری و طلایی و چشمان سبز، قدی بلند و چهارشانه. اینکه  اولین نفری که این اسم را روی او گذاشته چرا فکرکرده بود که روس ها دارای چنین شمایل و مشخصات هستند، شاید به دوران گذشته تاریخقاجار بر می گردد که روس ها، پوزه ارتش ممالک محروسه ایران را به خاک مالیده بودندو شاید در ذهن آن شخص، از گفتار و نوشتار های کتاب های تاریخ دبیرستانی، چنیناستنباط شده بود که ارتش روس چنین سربازانی داشته که جنگ را برده بودند. شاید!

بهرحال، احمد روس، یقه علی را گرفته بود و او رامثل پرکاهی به سینه دیوار دبیرستان کوبیده بود و چنان با مشت به صورت او زده بودکه علی قبل از آنکه به زمین بیفتد، از حال رفته بود. بعد از آن، دیگر سراغ زهرهنرفته بود اما آین کتک، به هیچ طریقی، در اصل ماجرا و کشش دختر بازی او تاثیری نکرد.  ظاهرا چند بار دیگر از این کتک ها خورده بود وهمیشه، اوضاع به روال سابق بر می گشت. 

نگار، دختری که او را اسیر نمود، انتخاب خود علینبود.  او را مهری، مادرش برای او پیداکرده بود. آثار بجا مانده از دوران جوانی مهری، حکایت از زیبایی او می کرد. نگاردختر حاج اسماعیل، یکی از تجّار بازار بود که از اوضاع مالی خیلی خوبی برخورداربود. حاج اسماعیل، معروف به حاجی را در تمام بازار پارچه فروشان می شناختند.تقریبا بیش از نیمی از تجارت پارچه زیر نظر او انجام می گرفت.  او هر چند که حجره اش در بازار بود ولی وارداتپارچه را در اختیار داشت و به خیلی از شهر ها و فروشگاه های شهر، پارچه و قماشصادر می کرد.  تجارت او از هند تا انگلیسرا در بر می گرفت. حاج اسماعیل، از دوستان پدر علی بود. آشنایی آنان زمانی شروع شدکه حاج اسماعیل برای دندان های مصنوعی، به پدر علی، جواد، رجوع کرده بود.  جواد صالح دندانساز، به دکتر صالح معروف بود.این عنوان، از تجربه بدست آمده بود و نه از طریق تحصیلات دانشگاهی.  بعد از اینکه چندین بار حاج اسماعیل به دفتر ودندانسازی دکتر صالح مراجعه کرده بود، آشنایی آنان ریشه دوانید و درطول زمان، بدوستی توام با احترام  به همدیگرتبدیل شد.

دوستی بین حاج اسماعیل و دکتر صالح تا آنجا پیشرفت که بعضی اوقات، بدون اینکه از قبل بهم اطلاع داده باشند، برای ناهار و گذراندنساعاتی در مجاورت همدیگر،  به خانه یکدیگررفت آمد می کردند. این امری عادی بین آنها شده بود.  این دوستی بین خود خانواده آنها وجود نداشت ون آنها از این دوستی دور بودند. 

همین دوستی بود که دکتر صالح را بر آن داشت کهنگار را برای همسری علی، در ذهن خود داشته باشد.

نگار، دختری بود زیبا  با موهای مشکی، چشمانی به رنگ قهوه ای روشنمیشی.  کمی سبزه و لی نه سبزه تیره. برخلاف علی که نسبتا بلند قد بود، نگار قدی متوسط، حدود166 سانتی متر داشت.  بدنی باریک اندام و زیبا.   خانواده حاج اسماعیل، در ناز و نعمت بزرگ شدهبودند اما این به معنی اینکه نوکر و کلفت داشته باشند نبود. نگار تا دیپلمدبیرستان خود را در رشته طبیعی نگرفت در خانه بجز آخر هفته ها، زیاد کار خانهانجام نمی داد ولی در تابستان ها که تعطیل بود، در امور تمیز کردن خانه، آشپزی وغیره کمک می نمود.  

نگار، از ترس پدرش، جرات هیچ کاری بجز مدرسه رفتنو به خانه بازگشتن را نداشت و از آنجایی که پدرش هم مرد متدینی بود و هم شناختهشده، توان اینکه کاری کند که مبادا آبروی پدرش بخطر بیفتد را نداشت و قلبا هم اصلاراضی به این امر نبود.  بسیاری از دختر هایهمکلاس او، یواشکی دوست پسر داشتند و با پسر ها، نامه نگاری می کردند ولی  نگار نه. چند بار پسری، سر راه او در راه مدرسه تلاش کرده بود که با او صحبت کند ونامه ای به او بدهد، ولی بی اعتنایی نگار، سرانجام او را دلسرد کرد و بعد از آنهمدیگر مزاحم او نشد. 

نگار از ادبیات، بخصوص شعر و رمان خوشش می آمد وهر وقت، فرصت می کرد، وقتش را بخواندن رمان می گذراند.  در میان شاعران ، از شعر های فروغ خوشش می آمدو خیلی از شعر های فروغ را از بر داشت، بخصوص شعر تولدی دیگر را.

از شاعران دیگر مورد علاقه اش، شاملو واخوان  بودند.   کتاب آیدا در آینه را بار ها خوانده بود. ولیانچه بیشتر او را بر می انگیخت، رمان بود. زمانی که رمان " پر" اثر ماتسون را خوانده بود، تا دو هفته، ازخود بیخود شده بود. اکثر کتاب های بااک، دیکنز، مارک تواین، و نوسندگان روس مثلگورکی، شولوخف، ماکارنگو، کارالنکو، آیتماتف را خوانده بود.

وقتی کمی پا به سن گذاشت و در امور خانه، مادرشرا کمک می کرد، البته بیشتر در تابستان، تلاش می کرد که آشپزی را خوب یادبگیرد.  کنار مادرش در آشپرخانه یا میایستاد و یا اگر مادرش نشسته بود، کنار او چمباتمه می زد و به دقت به او نگاه میکرد و یا با پرسش از او،  ریزه کاری هایپخت را یاد می گرفت. 

اولین باری که از مادرش خواست که بگذارد او شامرا آماده کند، تازه چهارده ساله شده بود. رابطه مادر و دختر، بسیار نزدیک و خوب بود.

مادرش از او پرسیده بود که چه شامی در نظر داردو جواب، قرمه سبزی و پلو بود.  مادرش باتعجب گفته بود که مطمئن است که می تواند از عهده اینکار بر آید؟ و نگار گفته بودکه می تواند.   مادرش موافقت کرده بود کهنگار شام را بپزد ولی او کنار او خواهد ماند تا اطمینان پیدا کند که شام را درستآماده می کند.  مادرش از اینکه دختری بهاین خوبی دارد، خوشحال بود و همیشه می گفت که امیدوار است که نگار به این خوبی وزیبایی، در زندگی خوشبخت شود چرا که دختری بهتز از نگار در دنیا وجود ندارد.

آن شب، شام خوبی از آب در آمده بود و وقتیمادرش، آسیه، به حاج اسماعیل گفت که شام را نگار پخته است، تحسین همه را برانگیخت. حتی برادرهایش هم با نگاه تحسین آمیزی او را مورد تشویق قرار دادند. حاجاسماعیل، بعد از شام، پیشانی او را بوسید و گفت " دختر خوبم. نور چشمم".

نگار دلش می خواست دانشگاه برود هر چند که حاجاسماعیل چندان با این امر موافق نبود ولی نگار را نیر از اینکار نهی نمی کرد. نگارمی دید که بعضی از دخترهای اقوام و محله به دانشگاه راه یافته اند و این خود باعث شده بود که بخواهد درسبخواند.  دوست داشت دبیر دبیرستان شود تاهم فرصت درس دادن داشته باشد و هم کتاب خواندن. این ها رویاهایی بود که در کنار شوهر کردن و خانواده دارشدن  در سر می پروراند.  سال آخر دبیرستان شدیدا درس می خواند. رشته اش  ادبی بود. هر چند سخت درس می خواند اما در امتحانکنکور شکست خورد .   ناکامی در رفتن بهدانشگاه، باعث سرخوردگی او شد.  وقتی دکتر صالحو همسرش  مهری، برای خواستگاری او آمدند،هیچ مخالفتی نشان نداد.  اگر نمی توانستدانشگاه برود، کار دیگری از دستش بر نمی آمد و خانه شوهر امری منطقی می شد.   نامزدی خوبی بود.  علی حالا دیگر بجز نگار، بهکسی دیگر فکر نمی کرد.  دوستانش از اینتغییر در علی تعجب کرده بوند.  ناصر یکی ازدوستانش به او گفته بود که هر چند امروز تا حدی سربراه شده است اما او مطمئن استکه بعد از چندی، باز فیلش هوای هندوستان خواهد کرد و دوباره به دختربازی روی خواهدآورد.  علی فقط خندیده بود.

دوسال بعد عروسی آنها با شکوه تمام برپاشد. حاجیجهیزیه بسیار خوبی همراه نگار کرد که همه در محله در باره اش صحبت می کردند. سالاول زندگی مشترک خیلی خوب بود.   نگار درخانه دکتر صالح  در طبقه بالایی زندگی میکرد. حالا علی بیشتر کارهای مطب و کارگاه دندانسازی را در اختیار داشت.  دکتر صالح سعی می کرد تا علی بیشتر امور رابدست بگیرد و تنها کارهای مشکل  که فکر میکرد شاید علی از عهده آنها بر نیاید را انجام می داد.

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

  ,علی ,نگار ,ولی ,هم ,کرده ,بود که ,بود و ,او را ,شده بود ,بود  

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

grumetadlo سایت دعا نویسی - شیخ دعانویس caufrenadno Raul's notes anerfitar cycgegambsun فروشگاه اینترنتی انتخاب سنتر Lola's collection مشاهیر ایران و جهان وبسایت رسمی فرزاد زاهدی