محل تبلیغات شما


سه شنبه ساعت نزدیک به شش بعد از ظهر، سینه بند قرمزش کهغلام به او هدیه داداه بود پوشید، لبهایش را با ماتیک سرخی که سهراب به او هدیهداده بود، سرخ کرد، بخودش عطر زد و چادرش را سرش کرد و به بهانه خرید، از خانهخارج شد.   کمتر از بیست دقیقه بعد،  نزدیک خانه ای که غلام منتظر او بود رسید.  برای چند لحظه ای، دلهره ای سراپای نرگس رافراگرفت. خواست برگردد ولی بخودش نهیبی زد و در خانه را به آهستگی زد.  انگار علام پشت در انتظارش را می کشید.بلافاصله در باز شد. علام بود. او را داخل خانه کشید. نمی خواست کسی نرگس راببیند. نرگش وارد حیاط کوچک خانه شد و غلام او را به داخل اتاقی راهمایی کرد. نرگشهمینکه وارد اتاق شد، چشمش به سهراب و شخص دیگری افتاد. او از بچه های محله بودولی اسم او را نمی دانست.   کمی جا خورد وخواست از اتاق خارج شود که غلام مچ دست او را گرفت و گفت، سهراب را که می شناسی واین هم جواد است. باید او را دیده باشی. من از آنها دعوت کردم که همه با هم اینجاباشیم و کمی با هم باشیم و بخندیم.  نرگسدر دلش شک داشت که آنچه غلام می گوید واقعیت دارد. با آنکه اعتمادی نداشت ولیبخودش قبولاند که نباید مساله ای باشد و این یک گردهمایی دوستانه است. نرگس رابالای اتاق نشاند و خودش هم کنار او نشست. سهراب برخاست و جعبه ای شیرینی آورد و اول به نرگس تعارف کرد. شیرینی کرکیبود که مورد علاقه نرگس بود. چای هم آماده بود. بعد از کمی صحبت و  شوخی کردن، نرگس کمی آرام شد و احساس راحتیکرد.  جواد شروع به جُک گفتن کرد و اینباعث خنده و قهقه های نرگس شد. دیگر، به آنها خو کرفته بود.  همه شروع به صحبت و شوخی کرده بودند.  جواد گفت، بچه ها، اگر کمی شراب داشتیم خیلیخوب بود.  آدم را شنگول می کند، بخصوص کهشراب و شیرینی با هم سازگارند و مستی هم ایجاد نمی کند.  سهراب گفت، از اتفاق، چند بطر شراب داریم کهمدتهاست در اتاق دیگر خاک می خورند. راست می گویی، شراب و شیرینی با هم سازگار اندو این هم محفلی است دوستانه و غریبه ای هم که اینجا نیست.  غلام گفت که شاید نرگس شراب دوست نداشته باشد.قبل از آنکه نرگس فرصت کند دهانش را باز کند، سهراب گفت که با اطمینان می گویم کهنرگس خانم از این شراب خوشش می آید. به این دلیل که اولا واقعا طعم شرابندارد،  تلخ نیست و شیرین است و دوم اینکهاصلا مستی ندارد و ما که نمی خواهیم مست شویم. چند استکان کوچک برای شادی و تفریح.

غلام از نرگس پرسید که چه فکر می کند و به نظر او، اشکالیندارد.  خودی هستیم و کمی تفریح. نرگس تاکنون دستش به مشروبات نخورده بود. هم دلهره داشت و هم دلش می خواست طعم شراب رابچشد. گفت باشه، من کمی می خورم. فقط برای چشیدن طعم.

بلافاصله چهار استکان آماده شد و سهراب، استکان هارا تانیمه پر کرد. جواد استکانش را بالا برد و گفت به سلامتی نرگس خانم، زیباترین زنمحله.  سهراب هم همین کار را کرد و اضافهکرد، زیباترین زن شهر.  غلام استکانش رابالا برد و گفت زیباترین زن عالم که این غلام را غلام خودش کرده. سه نفریاستکانهایشان را بالا کشیدند. نرگس تامل کرد. غلام دستش را پیش برد و دست نرگس راگرفت و بسوی دهان نرگس برد. نرگس، کمی از شراب را نوشید. طعم خوبی داست. مثل شیرهبود. بقیه آن را هم نوشید.  دوباره صحبت شروعشد و دوباره شراب نوشیدند.  نیم ساعتینگذشت که چشمان نرگس خمار شد. پاهایش سنگین شده بودند ولی روحش سبک شده بود. نهفکر جمشید بود و نه فکرخانه و نه شامی که بنا بود آماده کند. این ملاقات برای کمتراز یکساعت در نظر گرفته شده بود.  بیشتر ازیکساعت گذشته بود و نرگس همه چیز را فراموش کرده بود. علام دست بر روی ران نرگسگذاشت و در حالیکه به او استکان دیگری شراب تعارف می کرد، آهسته رانش را شروع بهمالیدن کرد. نرگس حرفی نزد. از جا تکان نخورد و اعتراضی نکرد.  بدنش گرم شده بود.  لرزش بدنش را فراگرفته بود.  علام دست در سینه اش برد و چپش رامالید.  نرگس از خود بی اختیار شد.  غلام به بچه ها اشاره کرد و سهراب و جواد ازاتاق خارج شدند. متکایی که گوشه اتاف بود زیر سر نرگس قرار گرفت. نرگس دراز کشیدهبود. سهراب  لباس های نرگش را خارجکرد  و خودش هم شد.  کنار نرگس دراز کسید و با نرگس، عشق بازی راشروع کرد. نرگس غرق خوشی شده بود. از همخوابگی، تا کنون اینقدر لذت نبرده بود.غلام کارش را تمام کرد و از اتاق خارج شد. سهراب وارد اتاق شد و کنار نرگس درازکشید.  او هم با نرگس عشقبازی  و همخوابگی کرد.  بعد از سهراب، جواد وارد اتاق شد. نرگس چنانمست و گرم شده بود که اگر ده ها نفر دیگر هم می خواستند با او همخوابگی کنند دیگربرایش مهم نبود. همه آنها را می خواست. بعد از جواد، غلام دوباره وارد اتاقشد.  نرگس را بوسید و یکباردیگر با اوخوابید. این عمل را سهراب و جواد هم تکرار کردند. ساعت نزدیک به هشت شب بود.  نرگس کمی بخودش آمد و یاد جمشید افتاد. با عجلهاز جا بلند شد و گفت که اگر جمشید بفهمد، او را خواهد کشت. غلام گفت که از کجا میفهمد. کسی اینجا خبرچین نیست و هیجکس از این موضوع اطلاع پیدا نخواهد کرد.  نرگس را از خانه خارج کردند. نرگس با عجله شروعبه رفتن بسوی خانه کرد. وقتی وارد خانه شد، جمشید هنوز نیامده بود. با عجله، کمینان پنیر، ماست و سبزی که از قبل داشت آماده کرد. صورتش را شست و برای اینکه دهانشبو ندهد تا مبادا جمشید شک کند، چند لقمه نان و پنیر و سبزی در دهان خود گذاشت. چای را آماده کرد. نیم ساعت بعد،جمشید در را گشود و وارد خانه شد. همه چیز عادی بود. از نرگس پرسید که برای شام چهآماده کرده است؟ نرگس پاسخ داد که امشب برای اینکه چند هفته است هر شب گوشت خوردهاند، امشب نان و پنیر وماست وسبزی خوردن برای شام آماده کرده است. جمشید از اینغذاها موقع شام خوشش نمی آمد، اما برای اینکه نرگس را ناراحت نکند، گفت بسیار همخوب است.

آن شب، جمشید خواست با نرگش همخوابگی کند، اما نرگش از اینکار امتناع کرد.  جمشید فکر کرد که شایدحالش خوب نیست و یا دوره ماهانه نرگس شروع شده است.    یک هفته دیگر از آن شب گذشت و بازهم نرگستمایلی از خود نشان نداد. جمشید از دست نرگس ناراحت بود ولی باز بروی خود نیاورد ودر ذهن خود،  آن را به مشکلات نه کهگاهگاه برای همه زنها پیش می آید و در باره آن شنیده بود مربوط کرد.

دو روز بعد از ماجرای همخوابگی نرگس با غلام، سهراب و جواد،تقریبا همه جوانان محله از موضوع اطلاع پیدا کرده بودند.  همه آنان، دنبال فرصتی بودند تا با نرگسبخوابند.   هفته بعد، همان ماجرا دوباره درهمان خانه با حضور غلام، سهراب و جواد تکرار شد. هر سه نفر آنها برایش هدیه آورده بودند. از سینه بند تا عطر و جوراب هاینه ابریشمی. جواد برایش یک جفت گوشواره آورده بود.  قیمتی نبودند، اما در چشم نرگش زیبابودند. 

نرگس از هر سه نفر آنها خوشش می آمد. با هم دوست شده بودندو با آنها راحت بود. جند ماه از این قضیه گذشت.  یکی از جوانان محل بنام محمد که خیلی خاطرخواه نرگس شده بود  و از موضوع اطلاع داشت، روزی سر راه نرگش قرارگرفت و از او خواست تا با او همخوابگی کند. وقتی با سردی نرگس روبرو شد، او راتهدید به افشای روابطش با آن سه نفر نمود. نرگس گیج شده بود. کسی نمی بایست از آن رابطه اطلاعی داشته باشد.  چه کسی آن را افشا نموده است؟  نرگس نمی دانست که فردای همان شب اول، علامماجرا را برای دو تن از دوستتانش تعریف کرده بود و بعد از آن، همه جوانان محلداستان را می دانستند.

نرگش داستان محمد را به علام گفت.  غلام اظهار بی اطلاعی کرد و گفت شاید حدس میزند، هر چند که بخوبی اطلاع داشت که همه می دانند. غلام خود را در چشم جواناممحله، قهرمان کرده بود. او اولین کسی بود که با نرگس خوابیده بود. همه جوانان محل،به او غبطه می خوردند و این باعث خوشحالی علام شده بود.  همچنین سهراب و جواد. آنها تبدیل به قهرمان شدهبودند.  خیلی ها، با خود می گفتند که دوستدارند، یک لحظه، جای یکی از آن سه نفر باشند. 

وقتی محمد به این نتیجه رسید که امکان خوابید با نرگس راندارد، از حسادت، موضوع را به مادرش گفت که دیده است که نرگس، زن جمشید، همراه آنسه نفر، وارد خانه ای شده است و این را چندین بار هم دیده است. مادر محمد، فاطمهسلطان، زن یاوه گو و خبر چینی نبود. از محمد پرسید که دروغ که نمی گوید؟  محمد قسم خورد که این را با چشمان خود دیده استو چند نفر دیگر هم گویا این را دیده اند و خبر دارند.   فاطمه، همان شب، داستان را برای تقی، شوهرشنقل نمود.   تقی، جمشید را می شناخت و بارستم خان آشنایی و دوستی داشت.  از این خبرناراحت شد و گفت این داستان اگر درست باشد، خانمان جمشید و خانواده رستم خان رابرای همیشه ویران می سازد.

از طرفی دیگر، بعد از جند ماه، نرگس بندرت با جمشید میخوابید. دیگر جمشید به اینکه ممکن است نرگش بیماری نه ای پیدا کرده ست را باورنداشت.  روزی به نرگس گفت که اگر می خواهداو را پیش دکتر ببرد ولی نرگس امتناع نمود و گفت که از حاج حسین عطار، گل و گیاهگرفته است و بزودی خوب خواهد شد.

حالا اکثر از زنها در محله ماجرا را شنیده  می دانتسند نرگس خراب شده است. مرد ها هم کم کم از طریق همسرانشان به داستان واقف شدهبودند ولی کسی توان گفتن این به جمشید را نداشت. جمشید متوجه  تغییر رفتار بقیه بخودشده بود ولی هر چه فکر می کرد نمی توانست دلیلی برای آن پیدا کند. روزی آن را بانرگس در میان گذاشت. نرگس گفت که بخاطر درامدش، به او حسودی می کنند.  هر چند اول از این جواب قانع شده بود و لی بعدادوباره شک کرد. 

چهار ماه از رابطه نرگس و آن سه  نفر گذشت. یکی از دوستان فریدون به رابطه بیننرگس و غلام پی برد و وقتی همسرش، انرا تایید نمود، آنرا به فریدون خبر داد.  فریدون، از جمشید خواست که بخانه شانبرود.  وقتی داستان را برای جمشیدنمود.   فریدون به او گفت که حیثیتخانوادگی آنها لکه دار شده است و اصلا حییثتی نمانده است. همان شب، دایی نرگس راخبر کردند.  تصمیم گرفتند که نرگس را زیرنظر بگیرند.   فریدون اطلاع داشت که کدامروز نرگس به آن خانه می رود. هفته بعد، جمشید به نرگس گفت که آنشب دیر خواهد آمد واحتیاجی به غذا پختن نیست. همانجا سر پستش، شام خواهد خورد. آنها همه زمینه رابرای نرگس آماده کردند.  نرگس هم خوشحالبود که آن شب، دغدغه شام پختن را ندارد و بیشتر می تواند با غلام، سهراب و جوادبماند.

عصر آنروز، نرگس مثل همیشه، آرایش کرد و از خانه خارج شد،نمی دانست که شوهرش و فریدون، برادر شوهرش، او را تعقیب می کنند.  ساعت پنچ بعد از ظهر پاییز بود که وارد خانهشد.   نیم ساعتی گذشت.  نرگس مشغول همخوابگی با سهراب بود که ناگهان،درب  خانه با لگد باز شد و جمشید و فریدونوارد خانه شدند. قبل از آنکه نرگس بتواند خود را بطور کامل جمع و جور کند جمشیدبالای سرش بود. همان طور نیمه ، موهای او را در میان دست چپش گرفت وبا چکمه هایپاسبانیش،  محکم به وسط پاهای سهراب زد.سهراب از درد بخود پیچید وو روی زمین افتاد. نرگس در زیر چنگال جمشید بود و بارانلگد بر سر و روی سهراب سرازیر. غلام و جواد، بعد از دریافت چند لگد از فریدون، ازخانه گریخته بودند.  همسایه ها جمع شدهبودند و کوچه پر از آدم شده بود.  سهراب،مثل آش و لاش شده بود. جمشید،  قصد داشت هردو را زیر لگد هایش بکشد.  یکی ازهمسایگان، سهراب را که خون آلوده و نیمه جان بود، از زیر لگد های جمشیدرهاند.  جمشید، نرگس را همانطور که موهایشرا چسبیده بود، کشان کشان از خانه خارج کرد وبسوی خانه خود روان شد.  جمعیت زیادی او را همراهی می کردند. هیچکس درصدد کمک به نرگس نبود.  از دید آنها، جمشیدحق داست که حتی او را بکشد. نرگس سزاوار صد بار بدتر از آنچه بر سرش می رفت  بود. نرگس شده بود و زن و هرزه، بایدکشته شود.

بین راه، هر چند قدمی، بر می گشت و لگدی به او می زد و جیغنرگس بیشتر به هما می رفت.

وقتی به محله رسیدند، سر محل، جای سوزن انداختن نبود. همهبیرون بودند.  سهراب، نرگس را داخل خانهشان کسید و بازهم شروع به زدن بیشتر او کرد. حالا علی، دایی نرگس هم آمده بود. او هم نرگس را می زد. تنها مادر بزرگنرگس بود که وقتی خبردار شد، سراسیمه تا آنجا، بدون چادر و پاپتی دوید. وقتی واردخانه شد، نرگس بیرمق شده بود.  خود را روینرگس انداخت و خود را سپر او کرد.   علی وجمشید، می خواستند او را از روی نرگس دورکنند تا کار نرگس را همانجا تمام کنند ولی مادر بزرگ ول نمی کرد.  چند زن دیگر همآمدند و نرگس را از دست شوهر و دایی اش نجات دادند و از خانه خارج کردند.  او رابخانه یکی از اقوام بردند.  

آنشب، تمام افراد دور ور نزدیک خانواده رستم خان در خانه فریدون جمع شده بودند.  اتفتق نظر این بود که این ننگ بزرگی است و بههیچ طریق نمی توان از آن گذشت. تنها مرگ نرگس بود که می توانست آن لکه ننگ را ازدامان خانواده پاک کند. آن شب، در ظاهر تصمیمی گرفته نشد. وقتی همه رفتند، علیدایی نرگس خانه را ترک نکرد.  فریدون جمشیدرا نگاه داشته بود. می دانست که جمشید ممکن است یا کسی را بکشد و یا بلایی سر خودآورد.   علی به جمشید گفت که قصد من ایناست که بی سر و صدا، او را بکشم .  علی نیتکرده بود که در چند روز آینده،  نرگس را بهجایی ببرد و هماجا یا او را خفه کند و یا با ضربات کارد، به زندگی ننگینش خاتمهدهد.

گل اندام از درون اتاق، به پچ پچ آنان گوش می داد. با اینکهاز کار نرگس شرمگین بود و لی دلش نمی خواست که او را بکشند.  این هم دردسر ایجاد می کرد و هم اینکه  مشکلی را حل نمی کرد.  کاری بود که شده و آبروی خانواده ریخته شده.تنها کار این است که جمشید او را طلاق دهد و از شرّ نرگس راحت شود. چون هنوز همبچه ای ندارند، دردسری هم ایجاد نخواهد کرد. گل اندام، فردای آن شب، قصد کشتن نرگس را به مادر بزرگش گفت.  

دو روز بعد، نرگس که کمی بهتر شده بود، هنگام غروب، یواشکیبا بقچه ار زیر بغل از خانه مادربزرگش خارج شد.  بعد از انهم دیگر کسی او را ندید.

مثل آب در شن فرو رفت و ناپدید شد.

با ناپدید شدن نرگس، خیلی از افراد محل گمانه زنی می کردندکه جمشید و علی او را یواشکی سر به نیست کرده اند و جسدش را در جایی خاک نمودهاند.این ها همه گمانه زنی بود.  جمشید ،بخاطر شغل پاسبانی اش، این را انکار می کرد. علی در این زمینه حرفی نمی زد. او دلشمی خواست که بقیه اینطور فکر کنند. تحقیقات شهربانی هم تتیجه ای نداشت و هم جمشید، هم علی، هر دو ناپدید شدننرگس را به فرار از خانه مربوط می کردند، هر چند که علی به ماموران آگاهی گفته بودکه دختر خواهرش شانس آورده است که از خانه در رفته است و الا او را می کشت.

ننگ نرگس، باعث شد که غلام، سهراب و جواد تا مدت های مدید،  خود را در محل نشان ندهند.   از آنجایی که سهراب از اقوام جمشید بود، وقتیبه مادر او گله شده بود که چطور پسر بی غیرتش حاضر شده است که چنین کاری کند وآبروی همه آنها را ببرد؟! جواب داده شده بو که پسر من بی گناه است. در  دیگ سمنو باز بود، پسر او هم انگشتی به دیگ زدهاست.  تقصیر کار پسر او نیست. تقصیر با آنکسی است که در دیگ را باز گذاشته است و الا، پسر او جوان است و نادان.

بعد از آن، جمشید را بندرت کسی سر محل ه می دید. صبح هایزود به پستش می رفت و شب ها دیر بخانه می آمد و سعی می کرد با افراد محل، کمترمعاشرتی داشته باشد. این از سر رنجش نبود. از شرم و خجالت بود.

چندین سال بعد، یکی از ن  محله، تعریف می کرد که در مشهد، زنی را به پسربچه یی حدود شش ساله  دیده است که شباهتزیادی به نرگس داشت. می گفت که سعی کرد با او صحبت کند ولی وقتی بسوی او رفت، آنزن با بچه  در میان جمعیت ناپدید شد.

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

نرگس ,  ,هم ,جمشید ,خانه ,سهراب ,او را ,نرگس را ,شده بود ,بود که ,گفت که

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

gobbdumbgavis مــا بـــہ هـمـ مــحـڪــومیــمـ Willene's memory سینور creatatderte sami15 پارس ناز Robert's collection ... sarreseed