محل تبلیغات شما

 

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش دوّم

 

 

 

خانه سرهنگ و همسرش نزدیک حاشیه شهر بود. خانهای با سقفی پوشیده از الیاف و حصیر که گچ دیوارهایش ورق ورق شده بود.

هرچند که باران بند آمده بود ولی هوا همچنانرطوبی بود. سرهنگ از کوچه ای که در هر دو طرفش ردیفی از خانه ها قرار داشت  بطرف میدان سرازیر شد.

همینکه به خیابان اصلی رسید لرزه ای بدنش رافراگرفت. تا آنجا که چشم کار میکرد ، خیابان از گُل پوشیده شده بود. زنها در جامه های سیاه دم در خانه هاشانمنتظرمراسم تشییع جنازه بودند.

وقتی به میدان رسید نم نم بارا ن دوباره شروعشد. صاحب سالن بیلیارد سرهنگ را از دم در سالنش دید و با دستهای دراز شده بطرفسرهنگ فریاد زد " سرهنگ! صبر کن تا بهت یک چتر قرض بدهم". سرهنگ بدوناینکه سرش را برگرداند جواب داد " متشکرم. همینطور خوبم". صفوف تشییعکنندگان هنوز از کلیسا خارج نشده بودند. مردها یا لباس سفید و کراواتهای مشکی  در زیر چترهای بارانی شان جمع شده بودند و یواشصحبت میکردند. یکی از آنها سرهنگ را دید و پرید وسط میدان و با صدای بلند به سرهنگگفت " رفیق، بیا زیر چتر". سرهنگ گفت " ممنون رفیق" ولی دعوتشرا نپذیرفت.

سرهنگ وارد خانه شد و مستقیما به طرف اتاقعزاداری  و مادر متوفی حرکت کرد. اولینچیزی که نظرش را به خود جلب کرد بوی انواع گلهای مختلف بود و پس از آن گرمایهوا  که انگار افزایش پیدا کرده بود. سرهنگتلاش کرد راهش را از میان جمعیت به طرف اتاق خواب پیدا کند، اما یک نفر دستش را بهپشت او گذاشت واو را به طرف عقب اتاق، نقطه ای که گروهی با چهره های بهت زده بهدهان و دماغ مرده خیره شده بودند هُل داد.

مادر مرد مُرده  با یک بادبزن حصیری مگسها را از تابوت  می پراند. زنهای دیگر همه در لباسهای سیاهعزاداری  با قبافه هایی که  انگار به آب رودخانه خیره شده بودند  به مرده نظر دوخته بودند. بطور دستجمعی صدایی ازعقب اتاق بلند شد. سرهنگ رنی را کنار زد و دستش را روی شانه مادر مرد مُرده گذاشتو گقت " بینهایت متاسفم". زن بدون انکه سرش را برگرداند، دهانش را باز کرد و ناله ای کرد. سرهنگ شروع بهحرکت کرد. حس کرد که توسط جمعیتی بی فرم و معترض به سوی مُرده هل داده می شود. سعیکرد که دست آویزی با استحکام پیدا کند ولی دیوار را پیدا نکرد.  یک نفر با صدایی آرام در گوشش گفت " سرهنگ،مواظب باش". سرهنگ سرش را چرخاند و خودش را رودر روی مرده یافت.

  سرهنگ مُرده را از آن جهت که  لباس سفیدی به تنش پوشانده بودند و شیپورش راهم در دستش گذاشته بودند و مثل خودش خشک و بی رمق شده بود و هم از آن جهت که او رابه حرکت آورده بودند  درست  بجا نیاورد.  

سرهنگ وفتی سرش را برای یک نفس هوای تازه  بلند کرد متوجه شد که تابوت  به نزدیکی در و میان گلهایی که زیر فشارجمعیت  له شده بودند رسیده است.

سرهنگ خیس عرق شده بود و همه مفاصلش دردمیکرد.  چند لحظه بعد که دانه های بارانپلکهایش را ناراحت کرد متوجه شد که دوباره در خیابان است. یکنفر بازویش را گرفت وگفت " عجله کن رفیق، من منتظرت بودم".

آن شخص ساباس بود، پدر خوانده پسر مُرده اش وتنها رهبری از حزبش که از چنگ  تعقیب وآزارو اذیت ی در رفته بود.سرهنگ گفت " ممنون رفیق" و آهسته زیر چتربراه ادامه داد. مارش عزاداری شروع به نواختن کرد. سرهنگ  که متوجه نبودن شیپور در دسته مارش شده بودبرای اولین بار مطمین شد که مرد، براستی مُرده است.

سرهنگ زیر لب باخودش گفت " مردبیچاره".

ساباس گلویش را صاف کرد و چتر را بخاطر اینکه ازسرهنگ کوتاه تر بود در دست چپش طوری که دسته آن تقریبا نزدیک سرش قرار گرفته بودگرفت.

وقتی ردیف مشایعه کنندگان میدان را ترک کردندسرهنگ و ساباس شروع به صحبت کردند. ساباس سرش را بطرف سرهنگ چرخاند و گفت"رفیق، چه خبر از خروس؟". سرهنگ جواب داد " هنوز هستش". در آنلحظه یکی  فریاد زد

 "مُرده را کجا می برند؟". سرهنگ سرش را بلند کرد ودید که شهردارروی بالکنی با صورتی پف کرده و نتراشیداما باژستی اعیان وار ایستاده است.

چند لحظه بعد سرهنگ صدای پدر "انجل" را که به طرف شهردار فریاد میزد را شنید.

سرهنگ صحبت خودش را با ساباس در میان ضرباتباران به پشت چتر به سختی دنبال میکرد.

ساباس پرسید "موضوع چیه؟". سرهنگ چوابداد "هیچی. تشییع جنازه امکان داره از جلوی مرکز پایس رد نشه".

ساباس با حالت تاکید گفت " فراموش کردهبودم". " من همیشه فراموش میکنم که ما در حت نظامی هستیم".

" اما این که شورش نیست". سرهنگ جواب داد " این تشییع جنازه یکموسیقیدان فقیره".

مسیر مشایعت کنندگان تغییر کرد. وقتی از محلههای فقیر نشین رد می شدند،  زنها در حینتماشای  سوکواران، در سکوت ناخنهای خود رامی جویدند ولی بعد به میان خیابان ریختند و با فریاد ستایش آمیز با مرده وداع وخداحافظی کردند. انگار که مرد مُرده صدایشان را می شنوید.

سرهنگ در قبرستان احساس کرد که مریض شده است.وقتی ساباس اورا بطرف دیوار کشاند تا برای تابوت مُرده راه باز کند به او لبخندیزد، اما با قیاقه خشک سرهنگ روبرو شد.

ساباس پرسید " رفیق چته ؟".

سرهنگ آهی کشید و جواب داد " ماهاکتبره".

از همان خیابانی که رفته بودند بازگشتند. خیابانخلوت بود و آسمان صاف و آبی. سرهنگ با خود فکر کرد که بارندگی تمام شده است واحساس کرد که حالش بهتر شده است و لی هنوز هم افسرده بود.

ساباس رشته افکارش را گسست و گفت " از دکتربخواه معاینه ات کنه". سرهنگ حواب داد " مریض نیستم". "اشکالاینه که در ماه اکتبر همیشه احساس میکنم که حیوانات در شکمم خونه کرده اند".

ساباس گفت "آه"  و دم در خانه دو طبقه نو سازش که  پنجره های اهنی

مشبکی داشت با سرهنگ  خداحافظی کرد.

سرهنگ بطرف خانه اش روان شد تا هرچه زودتر ازدست آن لباسها راحت شود.

سرهنگ بعدا دوباره  جهت خرید یک بسته قهوه و نیم پاند دانه ذرتبرای خروسش از مغازه ِ سر نبش خیابان از خانه خارج شد.

سرهنگ با آنکه روزهای پنج شنبه ترجیح میداد که در نعنویش بماند، به مراقبت از  خروسش پرداخت. هوا برای چند روزی گرفته بود.درتمام طول هفته حس میکرد که در شکمش علف رشد کرده است.

برای چندین شب از بیخوابی و همچنین از سوت کشیدنریه های آسمی زنش زجر برد. اما جمعه بعد از ظهر، انگار که ماه اکتبر آتش بس اعلامکرد. دوستان و همراهان آگوستین که کارگرهای مغازه خیاطی واز هواداران پر و پا قرصمسابقه خروس بازی بودند از فرصت بدست آمده برای بررسی اوضاع خروس استفاده کرده وبدیدن خروس آمدند.  حال و اوضاع خروس خوببود.

موقعی که در خانه با همسرش تنها شد، سرهنگ به اتاقخواب باز گشت . حال همسرش بهتر شده بود.

همسرش پرسید " خب چی گفتن؟"

سرهنگ جواب داد " خیلی مشتاقند"." میگفتن که پول هاشونو دارن جمع میکنن که روی خروس شرط بندی کنن".

 

زن گفت " نمیدونم که در این خروس بد شکل چهچیزی می بینن". " به نظر من که غیر عادیه، کله ش نسبت به پاهاش خیلیکوچکه".

سرهنگ جواب داد " همه میگن که در این منطقهبهترینه". " حدود پنجاه پزو می ارزه".

در نظرسرهنگ ، نگهداشتن خروس بخاطر نظر دیگران ویا ارزش مالی آن نبود، بلکه بدلیل  اینکهیادآور و  میرای بود از پسرشان که نه ماهپیش در حین توزیع اعلامیه ضد دولتی در یک مسابقه خروسبازی  در منطقه به ضرب گلوله کشته شده بود. "

" یک سراب پرخرج"، زن گفت. "وقتیذرت تموم بشه اونوقت باید جگرمونو بجا غذا بهش بدیم". سرهنگ در حینی که در پستودنبال شلوار سفیدش می گشت مدتی فکر کرد و بعد گفت " این فقط برای چندماهه". " ما که ازقبل میدونیم که یه مسابقه در ماه ژانویه برگزار میشه.بعد از اون، میتونیم با قیمت بیشتری بفروشیمش".

شلوار احتیاج به اطو داشت. زن آنرا روی اجاق پهنکرد و دوتا آهن دسته دار را روی ذغال جهت داغ شدن گداشت.

همسرش پرسید " حالا چرا برا بیرون رفتناینقدر تعجیل داری؟"

" نامه".

زن در حالیکه به اتاق خواب بر میگشت گفت  " فراموش کرده بودم که امروز جمعهست".

سرهنگ کت و کفشش را پوشیده بود ولی شلوارش راهنوز به پا نکرده بود.

زن متوجه کفشهایش شد و گفت " عمر اینکفشها  دیگه سر اومده. اون چرمی های  نقشداررا پات کن.

سرهنگ احساس کرد که طرد شده است.

با اعتراض گفت " اونها مثل کفش بچه هاییتیم اند". " هر وفت اونهارو می پوشم احساس میکنم که مثل آدم هایی که ازدیوانه خانه فرارکرده اند شده ام".

زن گفت " ما یتیم های پسرمون هستیم".

زن اینبار هم توانست که اورا متقاعد کند. سرهنگ قبلاز انکه سوت قایق موتوری بصدا در آید بطرف بندرگاه حرکت کرد با کفشهای چرمی منقوش،شلوارسفید بدون کمربندو پیراهنی بدون یقه .

سرهنگ از داخل مغازه موسی سوری پهلو گرفتن قایقموتوری را زیر نظر گرفته بود.  مسافرین کهاز بی تحرکی هشت ساعته خشک شده بودند قایق را ترک کردند. همان مسافرین همیشگی،فروشندگان دوره گرد و افرادی که هفته پیش شهر را ترک کرده بودند و حالا مثل همیشهبرمی گشتند.

آخرین قایقی که با تلاطم در بندرگاه پهلو گرفتقایق اداره پست بود.

سرهنگ کیف حامل نامه ها را که روی سقف قایق بهدودکش قایق بسته شده بود از راه دور شناسایی کرد. پانزده سال انتظار شَم او رابرای این موارد تیز کرده بود و  خروس هیجاناورا. از لحظه ای که پستچی وارد قایق شد و کیف نامه هارا از دودکش باز کردو آنراروی شانه اش انداخت سرهنگ همچنان او را زیر نظر گرفته بود.

سرهنگ پستچی را در خیابانی که به موارات بندربود و از لابلای مغازه ها و دکه هایی که کالاهای جور و واجور را به نمایش گذاشتهبودند تعقیب کرد. هر بار که او این عمل را مرتکب میشد احساس هیجان توام به ترسی بهاو دست میداد. دکتر در اداره پست منتظر بسته رومه اش بود.

" خانمم ازمن خواست که از شما بپرسم که مگهما تو خونه مون آبجوش روی سرتان ریخته ایم " سرهنگ به دکتر گفت.

او دکتر جوانی بود با موهایی صاف و براق.  دندانهایش بصورت ناباورانه ای ردیف و کاملبودند. دکتر از حال همسر آسمی سرهنگ پرسید. سرهنگ بدون آنکه از پستچی که در حالگذاشتن نامه در صندوقهای کوچک پستی بود چشم بردارد گزارش دقیقی به دکتر داد.آهستگی و فس زدنهای پستچی سرهنگ را عصبانی کرده بود.

دکتر نامه ها و بسته رومه اش را تحویل گرفت .سپس بسته حاوی جزوه و اعلامیه های تبلیغاتی پزشکی را  یکطرف گذاشت و به بررسی نامه های رسیده پرداخت.در همین حال، پستچی به توزیع نامه ها به افراد حاضر پرداخته بود.

سرهنگ صندوق پستش را بدقت زیر نظر گرفته بود. یکنامه هوایی با حاشیه آبی  به تنش عصبی اشافزوده بود.

دکتر پلمب روی رومه را شکست. همانطور کهسرهنگ  به صندوق پستش چشم دوخته بود ومنتظراین شده بود که پستچی در جلوی آن توقف کند، دکترسر تیترهای رومه را خواند.اما  پستچی جلوی صندوق پست سرهنگ توقفنکرد.

دکتر خواندن رومه اش را قطع کرد و نگاهی بهسرهنگ انداخت و بعد به پستچی که مقابل تلفن نشسته بود نگاهی انداخت و دوباره به سرهنگنگاه کرد. دکتر گفت " ما داریم میریم". پستچی بدون آنکه سرش را بلند کندگفت " برای سرهنگ چیزی نیامده ".

سرهنگ احساس شرمساری کرد. گفتش " منتظرچیزی نبودم" و بطرف دکتر رو کرد وبا قیافه ای کودکانه  گفت " کسی به من نامه ای نمی نویسه".

 

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

سرهنگ ,بودند ,  ,دکتر ,ساباس ,ای ,شده بود ,که در ,بود سرهنگ ,جواب داد ,سرش را ,گابریل گارسیا مارکز

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ventichande thebusgirep rohelculon Pilar's page ساعت مچی مردانه-اصل-بند چرمی- فلزی- کاسیو- اسپرت necksocarab بهترین نرم افزار CRM پارسیک Clarence's style gadfupadi