محل تبلیغات شما

 کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش پنجم

 

" در چهتاریخی من مشمول شدم"؟

زن بدون آنکه دعاخوانیش را قطع کند گفت " 12 اوت، 1949).

چند لحظه بعد هواشروع به باریدن کرد.  سرهنگ کاغذ را باتصاویری بزرگ که تا حدی بچه گانه بنظر می آمد و آنرا در مدرسه دولتی  مانورآموخته بود پر کرد.  سپس ورقه بعدی را هم تا نیمه نوشت و آنرا امضاکرد.

سرهنگ نامه رابرای همسرش خواند.  همسرش با تکاندادن سر،هر جمله آنرا تایید کرد. وقتی  خواندن آنراتمام کرد، سرهنگ  در پاکت را بست و چراغ راخاموش کرد.

" میتونی ازیه نفر تقاضا کنی که اونو برات تایپ کنه".

"نه".سرهنگ جوابداد. " از اینکه برم اینطرف، اونطرف و تقاضای خواهش کنم دیگه کلافهشده ام".

برای نیم ساعتی،صدای ریزش باران را بر روی پشت بام چوبی شنید . شهر در سیلاب فرورفته بود. بعد ازاعلان  حکومت نظامی،  نشتی در جایی در خانه شروع شد.

" این کارمدت ها قبل باید انجام میشد"، زن گفت. " همیشه بهتره که آدم خودش کارهاشو انجام بده".

سرهنگ  همچنان که حواسش به نشت جمع شده بود گفت "هیچ وقت برای اینکار دیر نیست". " شاید وقتی که قسط های خونه تمومبشه،  این مساله هم حل بشه".

زن گفت : دو سالدیگه".

سرهنگ برایپیداکردن نشت در اتاق نشیمن، چراغ را روشن کرد. ظرف آب خروس را زیر نقطه ای که باراناز آن چکه میکرد گذاشت ودر حالیکه صدای برخورد قطره های آب را با ظرف فی میشنید،به اتاق خواب بازگشت. سرهنگ که خودش را قانع کرده بود گفت که " این امکان هستکه  بهره پولی که در موقع تصفیه حساب  در ماهژانویه  نصیبمون میشه  را بتوانیم پس انداز کنیم و تا آنموقع ، سال آگوستین هم سر اومده و قادریم بهسینما بریم".

زن زیر لبی شروعبه خندیدن کرد و گفت " من حتی دیگه کارتون ها را هم بیاد نمی یارم".سرهنگ سعی کرد که از ورای توری پشه بند به او نگاهی کند.

"آخرین باریکه به سینما رفتی کی بود؟"

زن جوابداد" سال 1931". " اونموقع، فیلم وصیت مرد مُرده رو نشونمیدادن."

" آیا دعواهم داشتن؟".

" ما هیچوقتنفهمیدیم. درست موقعی که روح  میخواست گردنبند  دختره رو رو به، توفان شروعشد."

صدای ریزش بارانآنهارا بخواب برد.  سرهنگ کمی احساس تهوّعداشت ولی از آن بیمی بدل راه نداد، چون ماه اکتبر دیگر راهم تقریبا پشت سر نهاده بود. او خودش را در پتویی پشمیپیچانده بود و برای لحظه ای صدای نفس های سنگین زنش را شنید، که انگار دردورها  در رویایی دیگر شناور شده بود.سرهنگ  آگاهانه با صدایی ارام شروع به حرفزدن کرد.

زن از خواب پرید." با کی داری حرف میزنی؟"

سرهنگ جوابداد" با هیچکس. داشتم به ملاقات مان در مادا قکر میکردم که بدرستی به سرهنگاورلیانو بوآندیا گفتیم که تسلیم نشه. خرابی همه جیز از اونجا شروع شد."

تمام هفته ریزشباران ادامه پیدا کرد. روز دوم نوامبر، بر خلاف نظر سرهنگ، زن دسته گلی  را بر سر قبر آگوستین برد. هنگامی که بخانهبازگشت، دوباره حمله آسم به او دست داد. هفته سختی بود.  سخت تراز چهار هفته ماه اکتبر که سرهنگ  تصور کرده بود که از آن جان سالم بدر نخواهدبرد. دکتر برای ملاقات زن مریض آمد و از وقتی از اتاف بیرون آمد با صدای بلند گفت" با آسمی این چنینی، همه شهر را می تونم توی قبر کنم". اما بطور خصوصیبا سرهنگ صحبت کرد و  رژیم غدایی خاصی راتجویز کرد.

 بیماری خود سرهنگ نیز عود کرد. ساعتها در توالتدر حینی که عرق سردی بدنش را پوشانده بود بخودش فشار می آورد و حس میکرد که ازداخل پوسیده شده و گل و گیاه های روییده در داخل اعضای حیاتی بدنش در حال  تکه تکه شدن هستند. با  صبر و حوصله با خودش تکرار کرد که "زمستونه.  وقتی که بارون بند بیاد همه چیزدرست میشه." و واقعا آنرا باور کرد که زمانی که نامه برسد او هنوز زنده خواهدبود.

اینبار سرهنگ بودکه میبایست اقتصاد خانه را ترمیم وهماهنگ کند. بارها دندانهایش را بهم فشرد تابتواند از مغازه دارهای اطراف منزلشان تقاضای نسیه کند. بدون آنکه خودش اعتقادداشته باشد  می گقت " فقط تا هفتهدیگه.  مقدارکمی پوله که می بایست جمعه پیشمی رسید." وفتی حمله آسم زن سرآمد، زن سرهنگ را با با دفت نگاه کرد و وحشتکرد و گفت " جز کمی پوست و استخون، چیزی ازت باقی نمونده."

سرهنگ جواب داد" من از خودم مواظبت کرده و میکنم  تابتونم خودمو به یه کارخونه فلوت سازی بفروشم، شاید بتونن از استخون هام فلوت بسازن."

اما در واقع،امید به نامه بسختی سرپا نگهش داشته بود. خسته و بریده شده، استخوانهایش  ازبیخوابی درد میکرد و توان رسیدگی به نیازهای خود و خروس را نداشت. در نیمه دوم ماهنوامبر، فکر کرد که حیوان پس از دوروز بیغذایی خواهد مرد.  بعد بیاد آورد که مشتی لوبیا از ماه ژوییه دربخاری نگه داشته بود.

سرهنگ در کیسه راباز کرد و دانه هارا در ظرف خروس گذاشت.

سن گفت "بیا اینجا".

سرهنگ جواب داد" یه دقیقه صبر کن " و در حالیکه خروس را می پایید  گفت " گدا، انتخاب نمیکنه".

سرهنگ همسرش رادر حالی که سعی میکرد روی تخت بنشیند یافت. از پیکر نحیف و درهم لهیده اش بوی داروهای گیاهی به مشام می آمد. زن حرفهایشرا، کلمه به کلمه، با دقت خاصی، بیان کرد.

" این خروسرو همین الان ردش کن بره".

سرهنگ این موضوعرا پیش بینی کرده بود. درست از همان بعد از ظهری که پسرش را کشته بودند و تصمیم بهنگهداری حروس کرده بود،  انتظار این لحظهرا کشیده بود. سرهنگ وقت کافی پیدا کرده بود که در این باره فکر کند.

" الانارزشی نداره"، سرهنگ چواب داد " مسابقه دو ماه دیگه برگزار میشه و اون موقع اونو به قیمت بهتری  میشه فروخت."

زن جواب داد"سوال، سوال پول نیست". " وقتی پسرها بر میگردن، بهشون بگو کهببرنش و هر کاری که میخوان باهاش بکنن."

سرهنگ که امادهجدل شده بود گفت " این برای آگوستینه". " آیا قیافه شو بخاطر داریوقتی اومد که بهمون بگه که خروس مسابقه را برده."

زن در واقعبه  فکر پسرش افتاده بود، در حالیکه انگشتاستخوانی اش را بطرف در نشانه کرده بود  فریاد زد " اون خروس های لعنتی باعث مرگششدن". " اگه روز سوم ژانویه خونه مونده بود، اون ساعت لعنتی سراغش نمیاومد."

" هنوزقیافه شو درست بخاطر دارم وقتی که خونه را با خروس، زیر بغلش ترک کرد.  بهش گفتم که نره در اون مسابقه خروسها، دنبالدردسر بگرده، و اون در حالیکه لبخندی زد گفت " ساکت باش، امروز بعد از ظهر توپول غوطه میزنیم."

خسته و از نقساقتاده به پشت افتاد.  سرهنگ  آرام اورا به سمت پشتی هل داد. چشمهایش به چشمهای زن که شبیه چشم های خودش بود افتاد. در حالیکه خُر خُر نفسهای زن را با ریههای خودش حس میکرد گفت " سعی کن حرکت نکنی".

زن برای لحظه ایبه حالت بیحالی افتاد.

زن چشم هایش رابست. وقتی چشمهایش را دوباره باز کزد، نفس کشیدن

هایش  کمی منظم تر شده بود.

زن گفت "اینبخاطو شرایطیه که توش هستیم." " این معصیته که آدم غذا را از دهن خودشبگیره و بده به خروس."

یرهنگ با دستمالپیشانی اش را پاک کرد و گفت " کسی در این سه ماه آینده نخواهد مرد."

زن پرسید "و در این مدت،  چه خواهیم خورد؟"

 " نمیدونم" سرهنگ جواب داد، "امّا اگه بنا بود که  از گرسنگی مردهباشیم، تا حالا مرده بودیم."

در کنار ظرفخالی، خروس قبراق و سالم ایستاده بود. وقتی که سرهنگ را دید ، مثل آدمی که از تهگلو صحبت کند صدایی در آورد و سرش را عقب کشید. سرهنگ شریک جرم بودنش را با لبخندیبه او  نشان داد.

" دوست من،زندگی سخته".

سرهنگ به خیابانرفت.  موقع خواب بعد از ظهر، بدون آنکه بهموضوع خاصی فکر کند،  در خیابان ها به پرسهزنی پرداخت، بدون آنکه بخواهد خود را قانع کند که مشکلاتش راه حلی ندارد. آنقدر درخیاباهای فراموش شده قدم زد تا از نفس افتاد. بعد به خانه باز گشت. زن که صدایبرگشتنش را شنیده بود اورا به اتاق خواب صدا کرد.

"چیه"؟

زن بدون آنکه بهاو نگاه کند جواب داد " میتونیم که حروس رو بفروشیم".

سرهنگ قبلابه  این موضوع فکر کرده بود. " مناطمینان دارم که آلوارو در جا چهل پزو بابتش بهت پول میده. زن دوباره گفت "یادته چقدر سریع  ماشین خیاطی رو ازتخرید".

زن به خیاطّی کهاتین برایش کار میکرد اشاره میکرد.

سرهنگ پاشخ داد" میتونم برم صبح باهاش صحبت کنم".

زن با با پافشاریگفت " این فردا صبح با اونا صخبت میکنم هارو بریز دور".
 همین الان ساعت رو ببر اونجا، اونو براروی پیشخونش و تو، بهش میگی، آلوارو، این ساعتو آوردم پیشت که ازم بخریش. اونموضوع رو بلافاصله میفهمه".

سرهنگ احساس شرمکرد. با حالت اعتراضی گفت " مث اینه که آدم با سنگ مقدس القیامه  توی خیابون راه بره.  اگه رافایل اسکالونا  منو توی خیابون با این جعبه ببینه، ازم تصنیفدرست میکنه".

اما این بار هم،همسرش اورا قانع کرد.  زن خودش ساعترا  از دیوار آورد پایین، آنرا در رومهپیچید و آنرا زیر بغل سرهنگ گذاشت و گفت " بدون چهل پزو به این خونه برنگرد".

سرهنگ با بستهزیر بغلش خانه را به مقصد خیّاطی ترک کرد. سرهنگ رفیقان آگوستین را دم در خیّاطیپیدا کرد.

یکی از آنهاصندلی ای به او تعارف کرد. سرهنگ گفت " متشکّرم.  زیاد نمی مونم". آلوارو از مغازه آمدبیرون. شلوار خیسی روی بندی که توسط دو حلقه داخل سالن کشیده شده بود  آویزان بود. او پسری بود با قامتی لاغرو محکم وچشمانی با حالتی وحشی و خودسر.  او همسرهنگ را به نشستن دعوت کرد.  سرهنگ احساستسکین کرد. سرهنگ چهارپایه را به چارچوب در تکیه داد و نشست و منتظر آن شد کهآلوارو تنها شود تا پیشنهادش را به او در میان بگذارد. ناگهان متوجه شد که  در میان قیافه هایی بیحالت محاصره شده است.

سرهنگ گفت "مزاحم که نیستم؟"

آنها جواب دادندکه او مزاحم نیست. یکی از آنها به طرف او خم شد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت " آگوستین نوشته".

سرهنگ به خیابانمتروکه را برانداز کرد و گفت " چی میگه؟"

" همونچیزهای همیشگی رو".

آنها رومهزیرزمینی را به او دادند.  سرهنگ آنرا درجیبش گذاشت.  سپس در حینی که روی بسته ضربگرفته بود ساکت شد  تا اینکه یکی از آنهامتوجه  بسته شد. در جواب، حرکت دستش رامتوقف کرد.

" سرهنگ، باخودت چی داری؟"

سرهنگ با دروغگفت " هیچی.  ساعتمو برا تعمیر پیشآلمانیه میبرم".

هرنان در حالیکهسعی میکرد بسته را بگیره گفت " سرهنگ، بچه بازی در نیار. بزار خودم یه نگاهیبهش بکنم."

سرهنگ بدون آنکه حرفیبزند خودش را عقب کشید، اما صورتش قرمز شد.

بقیه هم اصرارکردند " سرهنگ، اجازه بده یه نگاهی بهش بیندازه".

" نمیخواممزاحمش بشم".

هرنان جواب داد" مزاحم!  اصلا زحمتی نیست".

او ساعت را گرفت." آلمانیه ده پزو ازت میگیره و درست مثل الآنش تحویلت میده".

هرنان با ساعتوارد خیّاطی شد. آلوارو مشغول خیّاطی شد. ته مغازه، زیر گیتاری که با میخ بدیوار آویزان بود دختری مشغول دوختن تکمهبود. روی گیتار اعلامیه ای چسبانیده شده بود " هرگونه صحبت یممنوع".

بیرون مغازه،سرهنگ احساس کرد که پیکرش به زایده ای تبدیل شده است. پاهایش را برای استراحت بهمییله چهارپایه تکیه داد.  

" خدا چکارتکنه سرهنگ!".

سرهنگ که گیج شدهبود گفت " احتیاجی به نفرین کردن نیست".

آلفانزو عینکش راروی دماغش جابجا کرد و در حالیکه کفشهای سرهنگ را بررسی میکرد گفت " بخاطرکفشاته.  کفش نو گرفتی".

سرهنگ جواب داد" اینو بدون نفرین هم میتونی بگی" و ته کفش های تزیین کاری شده اش رانشان داد. " این هیولا ها مال چهل سال پیشه و این اولین باره که نفرین کسی رومیشنون".

هرنان همزمان باصدای زنگ ساعت داد زد " تموم شد". از کنار خانه کناری، زنی بدیوار کوبیدو گفت " اون گیتار رو بزار سر جاش. سال آگوستین هنوز سر نیومده".

یکی با قهقه بلندگفت " اون صدای ساعته".

هرنان با بسته ازمغازه بیرون آمد و گفت

" اشکالی نداشت. اگه علاقه مندی باهات مییام خونه تادرست آویزونش کنم".


کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

سرهنگ ,زن ,  ,رو ,خودش ,میکرد ,و گفت ,کرد و ,جواب داد ,را با ,شده بود

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

pergdolutic best-text-girl ویکیپدیا بروسک پرینتر سه بعدی مشهد فروش رله -فروش رله كمی - فروش سوكت صبروآرامش insigneogran اخبار فناوری و تکنولوژی وبلاگ فنی مهندسی اصفهان زیبا ♥♥♥خدایا پناهم باش♥♥♥