محل تبلیغات شما

 

وقتی وارد میادین و یا محله های دیگر شهر میشدیم، سازمان مجاهدین خلق برای خود دم و دستگاهی بپا کرده بود و بر روی ساختمانهای به چنگ آورده خود، که مال افراد فراری رژیم سابق بودند، مسلسل کار گذاشته وانگار که همین الآن، کسی به آنها حمله می کند. سازمان های چپ هم در گوشه و کنار، برای خود معرکه می گرفتند و سخنرانی  می کردند. اما افراد مذهبی هوادار آیت اللهخمینی و بقیه کسانی که داشتند یواش یواش جای پای خود را قُرص می کردند و زمام اموررا بدست می گرفتند، برای خود گروه ها، کمیته های انقلابی، و پایه های سپاه را میریختند.

 سرکرداگان مسلح هوادار رژیم و افرادی که درفلسطین تعلیم دیده بودند، حالا بخش نظامی رژیم را در دست گرفته بوندن و جوانان رادستجمعی به کوه می بردند و آنان را آموزش نظامی و چریکی  می دادند و خودرا انگار برای بلایی داخلی و یاخارجی آماده می کردند.

در این اوضاع درهم ریخته اجتماعی، رابطه علی وثریا ادامه داشت.  حالا کمی محتاطتر شدهبودند.  همه چیز تغییر کرده بود.

چند ماهی بود که جوانی ظاهرا محجوب، پیش علیشروع بکار کرده بود. یکروز سر و کله اش  دمدر کارگاه ظاهر شد و گفت که  دنبال کار میگردد و حاضر است که نظافت کارگاه را انجام دهد.  علی چند ماهی بود که دنبال چنین آدمی می گشت.  مشهدی عباس که سالها پیش پدرش کار می کرد ونظافت ساختمان ، مطب و کارگاه را انجام می داد، فوت کرده بود.  همسرش سکینه به دکتر صالح گفته بود که بر اثرصدای تیراندازی که در محله آنها صورت گرفته بود، دچار سکته گردیده بود.  علی بادیدن جوان، او را کمی برانداز کرد و اسماو را پرسید.

اسمش حسین بود و سنش بیست و دو.  پدر نداشت. و دو خواهرش زندگی می کرد وگفت که تقریبا سرپرست خانواده می باشد. علی هر چند که آدم هوسرانی بود ولی در اینکار ها، مثل پدرش دکتر صالحبود.  هم خوش قلب بود و هم اهل کمک بهکسانی که محتاج کمک بودند.

با شنیدن وضع زندگی حسین و خانواده اش، او راقبول کرد.  آنچه کسی به آن توجهی نداشت اینبود که حسین، هر چند سرش را زیر می انداخت و ظاهرا کاری بکار کسی نداشت اما کاملاحواسش به همه امور بود، بخصوص زمانی که زنی جوان وارد مطب  و کارگاه می شد.

روزی ثریا، بعد از مدت ها به کارگاه سر زد و بهعلی گفت که یکی دیگر از دندان هایش خراب شده است. با وارد شدن ثریا، شاخک های حسینتیزترشد و وقتی ثریا روی صندلی معاینه نشست، حسین به بهانه تمیز کردن زیر میز،وارد کارگاه شد. سرش پایین بود و ولی از گوشه چشم، رفتار ثریا و علی را زیر نظرداشت.  از رفتار بیش از حد خودمانی زن جوانو علی انگار تعجبی نکرده بود یا اینکه اصلا مورد توجه اش قرار نگرفته بود.  چند بار وارد کارگاه شد و هر بار به بهانه ایآنها را می پایید.  موقع رفتن زن جوان، علیاز لای در نگاه می کرد و دید که ثریا بیخ گوش علی چیزی زمزمه کرد .

روز بعد، حسین سرکار پیدایش نشد. علی منتظر اوشد ولی از حسین خبری نشد.  سه روز دیگر گذشتولی بازهم سرو کله حسین پیدا نشد. علی که خود نظافت کارگاه را با بیمیلی انجام میداد، تصمیم گرفت که به آدرسی که از حسین داشت مراجعه کند. وقتی به محل آدرس رسید،در میان تعجبش، چنین آدرسی وجود نداشت و کسی هم از وجود حسین نامی با آن مشخصاتاطلاعی نداشت.  این بر تعجب علی افزود واما نمی توانست هضم کند که این جوان بظاهر محجوب و سربزیر چه کسی بوده و برای چهناگهان غیبش زده  و چرا آدرس غلط داده است.  بعد با خود فکر کرد که شاید مال یکی از دهات اطرافبوده و رویش نشده بگوید و بخاطر موضوعی مجبور به ترک کار خود گردیده. با اینافکار، علی موضوع را دیگر دنبال نکرد و به چند نفر یادآوری کرد که اگر کارگر خوب ومحتاج بکاری سراغ دارند، او را پیش او بفرستند.

علی با اینکه تریاک می کشید و کارهای خلاف عفتانجام می داد اما هر چند هفته ای یکبار کوهنوردی می کرد. بیشتر با دوستانش بهشاهکوه می رفت و کنار چشمه  کوه، روزهایجمعه را طی می نمود.

دو هفته بعد از ناپدید شدن حسین، دو جوانبکارگاه آمدند. یکی از آنها از دندان درد شکایت داشت.  علی دندان های او را معاینه کرد ولی چیز خاصیپیدا نکرد. علی به جوان گفت که شاید دندان هایش حساسیت پیدا کرده و به آب سرد وگرم حساس شده و درد حس شده بخاطر این حساسیت باشد. جوان آدم خوش هیکلی بود  با بنیه قوی. همراهش دارای قد متوسطی داشت. علیاز رفتار آنها خوشش آمده بود.  آدمهای گرمیبودند و جوانی که از دندان درد شکایت داشت به علی گفت که قیافه علی برایش آشناست وبعد از چند دقیقه پرسید که آیا علی کوهنوردی کی کند؟  علی با تعجب گفت که هر چند هفته ای به کوه میرود و از جوان پرسید که چطور آن را حدس زده است؟ جوان که خودش را ناصر معرفی کرده بود جواب داد که او را در شاهکوه دیدهاست. این باعث شد که موضوع دندان کنار گذاشته شود و در باره کوه صحبت کنند. اسمهمراه ناصر، حاجی بود.  می گفت در ماه حاجیها بدنیا آمده و به همین دلیل، از بچگی اسمش را حاجی گذاشته اند هر چند که اسمواقعی و شناسنامه ای او چیز دیگری است. حاجی هم کوهنورد بود. می گفتند که خیلی ازقله های کشور را رفته اند و از کوه کرکس صحبت کردند که در آن موقع سال، هوای خیلیخوبی دارد، بخصوص شب هایش که کمی سرد می شود و کنار آتش در آنجا، آدم واقعا صفا میکند.

علی تا کنون به کرکس نرفته بود و هر چه آنها ازکوه کرکس بیشتر می گفتند، علی بیشتر می خواست که به آنجا سری بزند. وقتی آنرا باآنها در میان گذاشت به او گفتند که اگر در قصد صعود به کرکس را داشتند او را خبرمی کنند. موقع ترک مطب، حاجی به علی گفت که قصد دارند جمعه پیش رو را به شاهکوهبروند و اگر تمایل دارد آنها خیلی خشنود می شوند که به آنها بپیوندد.

علی قبول کرد. روز جمعه صبح علی، ناصر، حاجی و یکی دیگر از دوستان ناصر بنام محمد، قرارشد به شاهکوه بروند. همه چیز دلایت بر این بود که روز خوبی باشد. علی از این جمعخوشش آمده بود. حس می کرد که آدمهای قابل اعتمادی هستند و از اینکه دوستان جدیدیپیدا کرده بود خوشحال بود.  ساعت نزدیک بهپنج صبح بود که علی خانه را ترک کرد. محل قرار آنها نزدیک میدان سی و سه پل بود تااز آنجا با ماشین ناصر به کوه بروند.

سر ساعت قرار، همه حاضر بودند.  ناصر رانندگی می کردو حاجی ردیف اول کنار ناصرنشسته بود و علی و محمد هم در صندلی عقب. محمد ، جوان قوی هیکل  با جثه بزرگی بود.  از سر و صورتش قدرت بدنی اش مشخص بود.  وقتی با علی دست داد، چنان دست و انگشتان علیرا فشار داد که علی حس کرد استخوان های انگشتانش دارد می خورد می شود.

شب قبل، وقتی نگاربه علی گفت که فردا می خواهدبه خانه پدرش برود و از او خواست تا همراه آنها  برود ، علی پاسخ داد که نه، برنامه دیگری از قبلتدارک دیده است و می خواهد به کوه برود. علی در مورد دوستان جدیدش به نگار حرفینزده بود.

وقتی به پای کوه رسیدند، ماشین در پای کوه کهچشمه قرار داشت پارک نشد. از مسیری دیگر رفته بودند.  ناصر می گفت که این مسیر را تازه پیدا کرده اندو کمی سخت تر است اما صفایش بیشتر است و جایی که پیدا کرده اند بالای چشمه قرار دارد.علی حرفی نزد  و هر کدام، کوله پشتی  خود را بدوش کشید و به شروع به بالا رفتنکردند.

بعد از حدود یک ساعت بالا رفتن، به جای دنجیرسیدند که بیشتر از همه مسیر ها سنگلاخی تر بود و به زحمت می شد صعود کرد.  علی به این شکل از کوهنوردی عادت نداشت و خستهشده بود ولی بروی خود نمی آورد. ناصر اعلام کرد که آنجا جایی است که اطراق میکنند. علی کوله بارش را روی سنگی گذاشت. بقیه هم همین کا را کردند. محمد و حاجی دردو طرف علی نشستند و ناگهان دو بازوی علی را چسبیدند.  علی از اینگار آنها جا خورد و خواست خود را ازدست آنها در آورد اما محمد با آن دست های قدرتمندش، اجازه حرکت به او نمی داد. علیگفت که معنی اینکار چیست؟ ناصر گفت بزودی متوجه خواهد شد. محمد ناگهان بازوی او رارها کرد و با مشت چنان ضربه ای بصورت علی زد که از جا کنده شد و به روی زمین افتاد. قبل از آنکه بخود آید، باران لگد و مشتبود که به پیکرش سرازیر شد. علی با صورت خون آلوده تقریبا از حال رفته بود.

ناصر خم شد و در حالیکه موهای طلایی علی را درمشت گرفته بود گفت که این است سزای کسی که به ناموس دیگران دست درازی می کند. محمدکاردی از درون کوله بارش در آورد و بسوی علی آمد. علی نه رمقی در بدنش مانده بود و نه توان مقاومتی داشت. محمد گقت ثریا رامی شناسد؟   عای خواست تظاهر کند که چیزینمی داند واما صربه کارد به بازویش خورد و خون از آن فوران کرد. ناصر گفت، وقتشنرسیده است و علی کارد را از بدن علی دور کرد. ناصر به علی گفت که ثریا همسر اوست. او همه چیز را می داند و ثریا به همهچیز اقرار کرده است. امروز، روز مجازات اوست و روز کفاره دادن برای همه گناهانش.بعد به محمد اشاره کرد. محمد، با ضربه کارد، کمربند علی را پاره کرد و شلوارش راپایین کشید. علی نمی دانست چه اتفاقی دارد می افتد. ناگهان دردی وحشتناک همه بدنشرا فراگرفت. محمد با یک ضربه کارد، آلت تناسلی او را برید. خون فوران کرد. ناصر وحاجی، صورت علی را با دست گرفتند و دهان او را باز کردند. محمد، آلت تناسلی علی رادر دهانش قرار داد و بعد با ضربه کارد، گلویش را درید.   خون همه جا سرازیر شد. علی کمی دست و پا زد وبعد دیگر تکان نخورد. چشم هایش باز بود. انگار به آسمان آبی سر کوه می نگریست.

آن سه نفر، آرام و خونسر از کوه به پایین سرازیرشدند. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.

شب هنگام، وقتی نگار از خانه پدریش به خانهبازگشت، علی هنوز از کوه برنگشته بود. وقتی ساعت نزدیک به دوازده شب شد، نگار کمی نگران شد. به احمد دوست علی کهبا او به کوه می رفت زنگ زد. احمد خواب بود. نگار از احمد پرسید که چه ساعتی ازکوه برگشته اند؟  احمد که تعجب کرده بودگفت که این هفته کوه نرفته اند. نگار ترسی بدنش را فراگرفت. به احمد گفت که علیگفته بود که می خواهد به کوه برود. احمد پاسخ داد که چنین برنامه ای نداشته اندولی گفت که به چند نفر از دوستان دیگرشان زنگ خوهد زد و در این مورد سوال خواهدکرد. شاید آنها چیزی بدانند. بعد از نیمساعت احمد زنگ زد و گفت که هیچکس از کوهرفتن خبر ندارد و احتمالا علی جای دیگری رفته است و بدروغ گفته که می خواهد کوهبرود.

نگار خواست خود را قانع کند که این هم یکی دیگراز دروغ های شوهرش بوده و حتما جایی به عیاشی مشغول است.

وقتی روز بعد بازهم از علی خبری نشد، نگار بهدکتر صالح زنگ زد و ماجرای ناپدید شدن علی را به آنها خبر داد.  همهمه و تشویش و نگرانی همه خانواده رادربرگرفته بود. دکتر صالح به کلانتری محل رفت و در مورد ناپدید شدن علی از مامورانکلانتری درخواست کمک کرد.

ماموران دکتر صالح را می شناختند. ماموری بهخانه آمد، مقداری سوال کرد. با نگار صحبت کرد اما کسی، اطلاع بدردبخورینداشت.  ماموران، با دوستان علی تماسگرفتند اما آنها هم خبری که کمک کند نداشتند. احمد با دو نفر دیگر از دوستان علیتصمیم گرفتند که به شاهکوه بروند تا  شایداگر اتفاقی افتاده باشد علی را پیدا کنند. وقتی بپای چشمه رسیدند، چیزی غیر عادیبه چشم نمی خورد. همه چیز آرام بود و کسی در اطراف نبود. آنها با دست خالی برگشتندو به دکتر صالح خبر دادند که در کوه چیزی پیدا نکردند.

همه افراد دو فامیل نگران بودند.  چند روز گذشت و از علی خبری نبود. هیچکس از علیاطلاعی نداشت. 

همه گریان بودند. دکتر صالح انگار در دلش میدانست که بلایی سر علی آمده است.  مادر علیدچار سکته شد. 

یک ماه گذشت و وقتی هیچ اطلاعی از علی بدستنیامد، همگی بدون اینکه بگویند، می دانستند که امیدی به بازگشت علی نیست.  جایی، بلایی سرش آمده است و کسی از موضوع خبریندارد.

چهار ماه از ماجرای ناپدید شدن علی گذشت.در یکصبح جمعه، یک گروه چند نفره کوهنورد، بر حسب اتفاق، جسد متلاشی شده علی را با آنوضعینتی که به قتل رسیده بود در قسمت کم تردد شاهکوه پیدا کردند.

با پیدا شدن جسد و نحوه قتل، برای ماموران آگاهیمحرز شده بود که قتل، ناموسی است.

در آن شلوغی بعد از انقلاب، قتل کسی که به ناموسمردم احترام نگذاشته چندان حائز اهمیت نبود. رئیس کلانتری، که تازه سرپرستیکلانتری را به عهده گرفته بود و از متعصبین مذهبی بود، بطور خصوصی، گفته بود کهاگر این بلا را به سر چند نفر دیگراز هتاکان ناموس مردم بیاورند، کسی دیگرجرئت  دست درازی به ناموس دیگران را بخودراه نمی دهد.

نادر هژبری    ( هفتم اکتبر 2019)

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

علی ,  ,کوه ,ناصر ,های ,کرده ,گفت که ,او را ,بود   ,بود و ,بود که

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ماهوت wolf154 haqali :D Emerson's notes piecharvaga Chester's notes کپسول zokawinfi Banooyeshomali