محل تبلیغات شما

ادبیات



 

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش دوّم

 

 

 

خانه سرهنگ و همسرش نزدیک حاشیه شهر بود. خانهای با سقفی پوشیده از الیاف و حصیر که گچ دیوارهایش ورق ورق شده بود.

هرچند که باران بند آمده بود ولی هوا همچنانرطوبی بود. سرهنگ از کوچه ای که در هر دو طرفش ردیفی از خانه ها قرار داشت  بطرف میدان سرازیر شد.

همینکه به خیابان اصلی رسید لرزه ای بدنش رافراگرفت. تا آنجا که چشم کار میکرد ، خیابان از گُل پوشیده شده بود. زنها در جامه های سیاه دم در خانه هاشانمنتظرمراسم تشییع جنازه بودند.

وقتی به میدان رسید نم نم بارا ن دوباره شروعشد. صاحب سالن بیلیارد سرهنگ را از دم در سالنش دید و با دستهای دراز شده بطرفسرهنگ فریاد زد " سرهنگ! صبر کن تا بهت یک چتر قرض بدهم". سرهنگ بدوناینکه سرش را برگرداند جواب داد " متشکرم. همینطور خوبم". صفوف تشییعکنندگان هنوز از کلیسا خارج نشده بودند. مردها یا لباس سفید و کراواتهای مشکی  در زیر چترهای بارانی شان جمع شده بودند و یواشصحبت میکردند. یکی از آنها سرهنگ را دید و پرید وسط میدان و با صدای بلند به سرهنگگفت " رفیق، بیا زیر چتر". سرهنگ گفت " ممنون رفیق" ولی دعوتشرا نپذیرفت.

سرهنگ وارد خانه شد و مستقیما به طرف اتاقعزاداری  و مادر متوفی حرکت کرد. اولینچیزی که نظرش را به خود جلب کرد بوی انواع گلهای مختلف بود و پس از آن گرمایهوا  که انگار افزایش پیدا کرده بود. سرهنگتلاش کرد راهش را از میان جمعیت به طرف اتاق خواب پیدا کند، اما یک نفر دستش را بهپشت او گذاشت واو را به طرف عقب اتاق، نقطه ای که گروهی با چهره های بهت زده بهدهان و دماغ مرده خیره شده بودند هُل داد.

مادر مرد مُرده  با یک بادبزن حصیری مگسها را از تابوت  می پراند. زنهای دیگر همه در لباسهای سیاهعزاداری  با قبافه هایی که  انگار به آب رودخانه خیره شده بودند  به مرده نظر دوخته بودند. بطور دستجمعی صدایی ازعقب اتاق بلند شد. سرهنگ رنی را کنار زد و دستش را روی شانه مادر مرد مُرده گذاشتو گقت " بینهایت متاسفم". زن بدون انکه سرش را برگرداند، دهانش را باز کرد و ناله ای کرد. سرهنگ شروع بهحرکت کرد. حس کرد که توسط جمعیتی بی فرم و معترض به سوی مُرده هل داده می شود. سعیکرد که دست آویزی با استحکام پیدا کند ولی دیوار را پیدا نکرد.  یک نفر با صدایی آرام در گوشش گفت " سرهنگ،مواظب باش". سرهنگ سرش را چرخاند و خودش را رودر روی مرده یافت.

  سرهنگ مُرده را از آن جهت که  لباس سفیدی به تنش پوشانده بودند و شیپورش راهم در دستش گذاشته بودند و مثل خودش خشک و بی رمق شده بود و هم از آن جهت که او رابه حرکت آورده بودند  درست  بجا نیاورد.  

سرهنگ وفتی سرش را برای یک نفس هوای تازه  بلند کرد متوجه شد که تابوت  به نزدیکی در و میان گلهایی که زیر فشارجمعیت  له شده بودند رسیده است.

سرهنگ خیس عرق شده بود و همه مفاصلش دردمیکرد.  چند لحظه بعد که دانه های بارانپلکهایش را ناراحت کرد متوجه شد که دوباره در خیابان است. یکنفر بازویش را گرفت وگفت " عجله کن رفیق، من منتظرت بودم".

آن شخص ساباس بود، پدر خوانده پسر مُرده اش وتنها رهبری از حزبش که از چنگ  تعقیب وآزارو اذیت ی در رفته بود.سرهنگ گفت " ممنون رفیق" و آهسته زیر چتربراه ادامه داد. مارش عزاداری شروع به نواختن کرد. سرهنگ  که متوجه نبودن شیپور در دسته مارش شده بودبرای اولین بار مطمین شد که مرد، براستی مُرده است.

سرهنگ زیر لب باخودش گفت " مردبیچاره".

ساباس گلویش را صاف کرد و چتر را بخاطر اینکه ازسرهنگ کوتاه تر بود در دست چپش طوری که دسته آن تقریبا نزدیک سرش قرار گرفته بودگرفت.

وقتی ردیف مشایعه کنندگان میدان را ترک کردندسرهنگ و ساباس شروع به صحبت کردند. ساباس سرش را بطرف سرهنگ چرخاند و گفت"رفیق، چه خبر از خروس؟". سرهنگ جواب داد " هنوز هستش". در آنلحظه یکی  فریاد زد

 "مُرده را کجا می برند؟". سرهنگ سرش را بلند کرد ودید که شهردارروی بالکنی با صورتی پف کرده و نتراشیداما باژستی اعیان وار ایستاده است.

چند لحظه بعد سرهنگ صدای پدر "انجل" را که به طرف شهردار فریاد میزد را شنید.

سرهنگ صحبت خودش را با ساباس در میان ضرباتباران به پشت چتر به سختی دنبال میکرد.

ساباس پرسید "موضوع چیه؟". سرهنگ چوابداد "هیچی. تشییع جنازه امکان داره از جلوی مرکز پایس رد نشه".

ساباس با حالت تاکید گفت " فراموش کردهبودم". " من همیشه فراموش میکنم که ما در حت نظامی هستیم".

" اما این که شورش نیست". سرهنگ جواب داد " این تشییع جنازه یکموسیقیدان فقیره".

مسیر مشایعت کنندگان تغییر کرد. وقتی از محلههای فقیر نشین رد می شدند،  زنها در حینتماشای  سوکواران، در سکوت ناخنهای خود رامی جویدند ولی بعد به میان خیابان ریختند و با فریاد ستایش آمیز با مرده وداع وخداحافظی کردند. انگار که مرد مُرده صدایشان را می شنوید.

سرهنگ در قبرستان احساس کرد که مریض شده است.وقتی ساباس اورا بطرف دیوار کشاند تا برای تابوت مُرده راه باز کند به او لبخندیزد، اما با قیاقه خشک سرهنگ روبرو شد.

ساباس پرسید " رفیق چته ؟".

سرهنگ آهی کشید و جواب داد " ماهاکتبره".

از همان خیابانی که رفته بودند بازگشتند. خیابانخلوت بود و آسمان صاف و آبی. سرهنگ با خود فکر کرد که بارندگی تمام شده است واحساس کرد که حالش بهتر شده است و لی هنوز هم افسرده بود.

ساباس رشته افکارش را گسست و گفت " از دکتربخواه معاینه ات کنه". سرهنگ حواب داد " مریض نیستم". "اشکالاینه که در ماه اکتبر همیشه احساس میکنم که حیوانات در شکمم خونه کرده اند".

ساباس گفت "آه"  و دم در خانه دو طبقه نو سازش که  پنجره های اهنی

مشبکی داشت با سرهنگ  خداحافظی کرد.

سرهنگ بطرف خانه اش روان شد تا هرچه زودتر ازدست آن لباسها راحت شود.

سرهنگ بعدا دوباره  جهت خرید یک بسته قهوه و نیم پاند دانه ذرتبرای خروسش از مغازه ِ سر نبش خیابان از خانه خارج شد.

سرهنگ با آنکه روزهای پنج شنبه ترجیح میداد که در نعنویش بماند، به مراقبت از  خروسش پرداخت. هوا برای چند روزی گرفته بود.درتمام طول هفته حس میکرد که در شکمش علف رشد کرده است.

برای چندین شب از بیخوابی و همچنین از سوت کشیدنریه های آسمی زنش زجر برد. اما جمعه بعد از ظهر، انگار که ماه اکتبر آتش بس اعلامکرد. دوستان و همراهان آگوستین که کارگرهای مغازه خیاطی واز هواداران پر و پا قرصمسابقه خروس بازی بودند از فرصت بدست آمده برای بررسی اوضاع خروس استفاده کرده وبدیدن خروس آمدند.  حال و اوضاع خروس خوببود.

موقعی که در خانه با همسرش تنها شد، سرهنگ به اتاقخواب باز گشت . حال همسرش بهتر شده بود.

همسرش پرسید " خب چی گفتن؟"

سرهنگ جواب داد " خیلی مشتاقند"." میگفتن که پول هاشونو دارن جمع میکنن که روی خروس شرط بندی کنن".

 

زن گفت " نمیدونم که در این خروس بد شکل چهچیزی می بینن". " به نظر من که غیر عادیه، کله ش نسبت به پاهاش خیلیکوچکه".

سرهنگ جواب داد " همه میگن که در این منطقهبهترینه". " حدود پنجاه پزو می ارزه".

در نظرسرهنگ ، نگهداشتن خروس بخاطر نظر دیگران ویا ارزش مالی آن نبود، بلکه بدلیل  اینکهیادآور و  میرای بود از پسرشان که نه ماهپیش در حین توزیع اعلامیه ضد دولتی در یک مسابقه خروسبازی  در منطقه به ضرب گلوله کشته شده بود. "

" یک سراب پرخرج"، زن گفت. "وقتیذرت تموم بشه اونوقت باید جگرمونو بجا غذا بهش بدیم". سرهنگ در حینی که در پستودنبال شلوار سفیدش می گشت مدتی فکر کرد و بعد گفت " این فقط برای چندماهه". " ما که ازقبل میدونیم که یه مسابقه در ماه ژانویه برگزار میشه.بعد از اون، میتونیم با قیمت بیشتری بفروشیمش".

شلوار احتیاج به اطو داشت. زن آنرا روی اجاق پهنکرد و دوتا آهن دسته دار را روی ذغال جهت داغ شدن گداشت.

همسرش پرسید " حالا چرا برا بیرون رفتناینقدر تعجیل داری؟"

" نامه".

زن در حالیکه به اتاق خواب بر میگشت گفت  " فراموش کرده بودم که امروز جمعهست".

سرهنگ کت و کفشش را پوشیده بود ولی شلوارش راهنوز به پا نکرده بود.

زن متوجه کفشهایش شد و گفت " عمر اینکفشها  دیگه سر اومده. اون چرمی های  نقشداررا پات کن.

سرهنگ احساس کرد که طرد شده است.

با اعتراض گفت " اونها مثل کفش بچه هاییتیم اند". " هر وفت اونهارو می پوشم احساس میکنم که مثل آدم هایی که ازدیوانه خانه فرارکرده اند شده ام".

زن گفت " ما یتیم های پسرمون هستیم".

زن اینبار هم توانست که اورا متقاعد کند. سرهنگ قبلاز انکه سوت قایق موتوری بصدا در آید بطرف بندرگاه حرکت کرد با کفشهای چرمی منقوش،شلوارسفید بدون کمربندو پیراهنی بدون یقه .

سرهنگ از داخل مغازه موسی سوری پهلو گرفتن قایقموتوری را زیر نظر گرفته بود.  مسافرین کهاز بی تحرکی هشت ساعته خشک شده بودند قایق را ترک کردند. همان مسافرین همیشگی،فروشندگان دوره گرد و افرادی که هفته پیش شهر را ترک کرده بودند و حالا مثل همیشهبرمی گشتند.

آخرین قایقی که با تلاطم در بندرگاه پهلو گرفتقایق اداره پست بود.

سرهنگ کیف حامل نامه ها را که روی سقف قایق بهدودکش قایق بسته شده بود از راه دور شناسایی کرد. پانزده سال انتظار شَم او رابرای این موارد تیز کرده بود و  خروس هیجاناورا. از لحظه ای که پستچی وارد قایق شد و کیف نامه هارا از دودکش باز کردو آنراروی شانه اش انداخت سرهنگ همچنان او را زیر نظر گرفته بود.

سرهنگ پستچی را در خیابانی که به موارات بندربود و از لابلای مغازه ها و دکه هایی که کالاهای جور و واجور را به نمایش گذاشتهبودند تعقیب کرد. هر بار که او این عمل را مرتکب میشد احساس هیجان توام به ترسی بهاو دست میداد. دکتر در اداره پست منتظر بسته رومه اش بود.

" خانمم ازمن خواست که از شما بپرسم که مگهما تو خونه مون آبجوش روی سرتان ریخته ایم " سرهنگ به دکتر گفت.

او دکتر جوانی بود با موهایی صاف و براق.  دندانهایش بصورت ناباورانه ای ردیف و کاملبودند. دکتر از حال همسر آسمی سرهنگ پرسید. سرهنگ بدون آنکه از پستچی که در حالگذاشتن نامه در صندوقهای کوچک پستی بود چشم بردارد گزارش دقیقی به دکتر داد.آهستگی و فس زدنهای پستچی سرهنگ را عصبانی کرده بود.

دکتر نامه ها و بسته رومه اش را تحویل گرفت .سپس بسته حاوی جزوه و اعلامیه های تبلیغاتی پزشکی را  یکطرف گذاشت و به بررسی نامه های رسیده پرداخت.در همین حال، پستچی به توزیع نامه ها به افراد حاضر پرداخته بود.

سرهنگ صندوق پستش را بدقت زیر نظر گرفته بود. یکنامه هوایی با حاشیه آبی  به تنش عصبی اشافزوده بود.

دکتر پلمب روی رومه را شکست. همانطور کهسرهنگ  به صندوق پستش چشم دوخته بود ومنتظراین شده بود که پستچی در جلوی آن توقف کند، دکترسر تیترهای رومه را خواند.اما  پستچی جلوی صندوق پست سرهنگ توقفنکرد.

دکتر خواندن رومه اش را قطع کرد و نگاهی بهسرهنگ انداخت و بعد به پستچی که مقابل تلفن نشسته بود نگاهی انداخت و دوباره به سرهنگنگاه کرد. دکتر گفت " ما داریم میریم". پستچی بدون آنکه سرش را بلند کندگفت " برای سرهنگ چیزی نیامده ".

سرهنگ احساس شرمساری کرد. گفتش " منتظرچیزی نبودم" و بطرف دکتر رو کرد وبا قیافه ای کودکانه  گفت " کسی به من نامه ای نمی نویسه".

 


 

وقتی وارد میادین و یا محله های دیگر شهر میشدیم، سازمان مجاهدین خلق برای خود دم و دستگاهی بپا کرده بود و بر روی ساختمانهای به چنگ آورده خود، که مال افراد فراری رژیم سابق بودند، مسلسل کار گذاشته وانگار که همین الآن، کسی به آنها حمله می کند. سازمان های چپ هم در گوشه و کنار، برای خود معرکه می گرفتند و سخنرانی  می کردند. اما افراد مذهبی هوادار آیت اللهخمینی و بقیه کسانی که داشتند یواش یواش جای پای خود را قُرص می کردند و زمام اموررا بدست می گرفتند، برای خود گروه ها، کمیته های انقلابی، و پایه های سپاه را میریختند.

 سرکرداگان مسلح هوادار رژیم و افرادی که درفلسطین تعلیم دیده بودند، حالا بخش نظامی رژیم را در دست گرفته بوندن و جوانان رادستجمعی به کوه می بردند و آنان را آموزش نظامی و چریکی  می دادند و خودرا انگار برای بلایی داخلی و یاخارجی آماده می کردند.

در این اوضاع درهم ریخته اجتماعی، رابطه علی وثریا ادامه داشت.  حالا کمی محتاطتر شدهبودند.  همه چیز تغییر کرده بود.

چند ماهی بود که جوانی ظاهرا محجوب، پیش علیشروع بکار کرده بود. یکروز سر و کله اش  دمدر کارگاه ظاهر شد و گفت که  دنبال کار میگردد و حاضر است که نظافت کارگاه را انجام دهد.  علی چند ماهی بود که دنبال چنین آدمی می گشت.  مشهدی عباس که سالها پیش پدرش کار می کرد ونظافت ساختمان ، مطب و کارگاه را انجام می داد، فوت کرده بود.  همسرش سکینه به دکتر صالح گفته بود که بر اثرصدای تیراندازی که در محله آنها صورت گرفته بود، دچار سکته گردیده بود.  علی بادیدن جوان، او را کمی برانداز کرد و اسماو را پرسید.

اسمش حسین بود و سنش بیست و دو.  پدر نداشت. و دو خواهرش زندگی می کرد وگفت که تقریبا سرپرست خانواده می باشد. علی هر چند که آدم هوسرانی بود ولی در اینکار ها، مثل پدرش دکتر صالحبود.  هم خوش قلب بود و هم اهل کمک بهکسانی که محتاج کمک بودند.

با شنیدن وضع زندگی حسین و خانواده اش، او راقبول کرد.  آنچه کسی به آن توجهی نداشت اینبود که حسین، هر چند سرش را زیر می انداخت و ظاهرا کاری بکار کسی نداشت اما کاملاحواسش به همه امور بود، بخصوص زمانی که زنی جوان وارد مطب  و کارگاه می شد.

روزی ثریا، بعد از مدت ها به کارگاه سر زد و بهعلی گفت که یکی دیگر از دندان هایش خراب شده است. با وارد شدن ثریا، شاخک های حسینتیزترشد و وقتی ثریا روی صندلی معاینه نشست، حسین به بهانه تمیز کردن زیر میز،وارد کارگاه شد. سرش پایین بود و ولی از گوشه چشم، رفتار ثریا و علی را زیر نظرداشت.  از رفتار بیش از حد خودمانی زن جوانو علی انگار تعجبی نکرده بود یا اینکه اصلا مورد توجه اش قرار نگرفته بود.  چند بار وارد کارگاه شد و هر بار به بهانه ایآنها را می پایید.  موقع رفتن زن جوان، علیاز لای در نگاه می کرد و دید که ثریا بیخ گوش علی چیزی زمزمه کرد .

روز بعد، حسین سرکار پیدایش نشد. علی منتظر اوشد ولی از حسین خبری نشد.  سه روز دیگر گذشتولی بازهم سرو کله حسین پیدا نشد. علی که خود نظافت کارگاه را با بیمیلی انجام میداد، تصمیم گرفت که به آدرسی که از حسین داشت مراجعه کند. وقتی به محل آدرس رسید،در میان تعجبش، چنین آدرسی وجود نداشت و کسی هم از وجود حسین نامی با آن مشخصاتاطلاعی نداشت.  این بر تعجب علی افزود واما نمی توانست هضم کند که این جوان بظاهر محجوب و سربزیر چه کسی بوده و برای چهناگهان غیبش زده  و چرا آدرس غلط داده است.  بعد با خود فکر کرد که شاید مال یکی از دهات اطرافبوده و رویش نشده بگوید و بخاطر موضوعی مجبور به ترک کار خود گردیده. با اینافکار، علی موضوع را دیگر دنبال نکرد و به چند نفر یادآوری کرد که اگر کارگر خوب ومحتاج بکاری سراغ دارند، او را پیش او بفرستند.

علی با اینکه تریاک می کشید و کارهای خلاف عفتانجام می داد اما هر چند هفته ای یکبار کوهنوردی می کرد. بیشتر با دوستانش بهشاهکوه می رفت و کنار چشمه  کوه، روزهایجمعه را طی می نمود.

دو هفته بعد از ناپدید شدن حسین، دو جوانبکارگاه آمدند. یکی از آنها از دندان درد شکایت داشت.  علی دندان های او را معاینه کرد ولی چیز خاصیپیدا نکرد. علی به جوان گفت که شاید دندان هایش حساسیت پیدا کرده و به آب سرد وگرم حساس شده و درد حس شده بخاطر این حساسیت باشد. جوان آدم خوش هیکلی بود  با بنیه قوی. همراهش دارای قد متوسطی داشت. علیاز رفتار آنها خوشش آمده بود.  آدمهای گرمیبودند و جوانی که از دندان درد شکایت داشت به علی گفت که قیافه علی برایش آشناست وبعد از چند دقیقه پرسید که آیا علی کوهنوردی کی کند؟  علی با تعجب گفت که هر چند هفته ای به کوه میرود و از جوان پرسید که چطور آن را حدس زده است؟ جوان که خودش را ناصر معرفی کرده بود جواب داد که او را در شاهکوه دیدهاست. این باعث شد که موضوع دندان کنار گذاشته شود و در باره کوه صحبت کنند. اسمهمراه ناصر، حاجی بود.  می گفت در ماه حاجیها بدنیا آمده و به همین دلیل، از بچگی اسمش را حاجی گذاشته اند هر چند که اسمواقعی و شناسنامه ای او چیز دیگری است. حاجی هم کوهنورد بود. می گفتند که خیلی ازقله های کشور را رفته اند و از کوه کرکس صحبت کردند که در آن موقع سال، هوای خیلیخوبی دارد، بخصوص شب هایش که کمی سرد می شود و کنار آتش در آنجا، آدم واقعا صفا میکند.

علی تا کنون به کرکس نرفته بود و هر چه آنها ازکوه کرکس بیشتر می گفتند، علی بیشتر می خواست که به آنجا سری بزند. وقتی آنرا باآنها در میان گذاشت به او گفتند که اگر در قصد صعود به کرکس را داشتند او را خبرمی کنند. موقع ترک مطب، حاجی به علی گفت که قصد دارند جمعه پیش رو را به شاهکوهبروند و اگر تمایل دارد آنها خیلی خشنود می شوند که به آنها بپیوندد.

علی قبول کرد. روز جمعه صبح علی، ناصر، حاجی و یکی دیگر از دوستان ناصر بنام محمد، قرارشد به شاهکوه بروند. همه چیز دلایت بر این بود که روز خوبی باشد. علی از این جمعخوشش آمده بود. حس می کرد که آدمهای قابل اعتمادی هستند و از اینکه دوستان جدیدیپیدا کرده بود خوشحال بود.  ساعت نزدیک بهپنج صبح بود که علی خانه را ترک کرد. محل قرار آنها نزدیک میدان سی و سه پل بود تااز آنجا با ماشین ناصر به کوه بروند.

سر ساعت قرار، همه حاضر بودند.  ناصر رانندگی می کردو حاجی ردیف اول کنار ناصرنشسته بود و علی و محمد هم در صندلی عقب. محمد ، جوان قوی هیکل  با جثه بزرگی بود.  از سر و صورتش قدرت بدنی اش مشخص بود.  وقتی با علی دست داد، چنان دست و انگشتان علیرا فشار داد که علی حس کرد استخوان های انگشتانش دارد می خورد می شود.

شب قبل، وقتی نگاربه علی گفت که فردا می خواهدبه خانه پدرش برود و از او خواست تا همراه آنها  برود ، علی پاسخ داد که نه، برنامه دیگری از قبلتدارک دیده است و می خواهد به کوه برود. علی در مورد دوستان جدیدش به نگار حرفینزده بود.

وقتی به پای کوه رسیدند، ماشین در پای کوه کهچشمه قرار داشت پارک نشد. از مسیری دیگر رفته بودند.  ناصر می گفت که این مسیر را تازه پیدا کرده اندو کمی سخت تر است اما صفایش بیشتر است و جایی که پیدا کرده اند بالای چشمه قرار دارد.علی حرفی نزد  و هر کدام، کوله پشتی  خود را بدوش کشید و به شروع به بالا رفتنکردند.

بعد از حدود یک ساعت بالا رفتن، به جای دنجیرسیدند که بیشتر از همه مسیر ها سنگلاخی تر بود و به زحمت می شد صعود کرد.  علی به این شکل از کوهنوردی عادت نداشت و خستهشده بود ولی بروی خود نمی آورد. ناصر اعلام کرد که آنجا جایی است که اطراق میکنند. علی کوله بارش را روی سنگی گذاشت. بقیه هم همین کا را کردند. محمد و حاجی دردو طرف علی نشستند و ناگهان دو بازوی علی را چسبیدند.  علی از اینگار آنها جا خورد و خواست خود را ازدست آنها در آورد اما محمد با آن دست های قدرتمندش، اجازه حرکت به او نمی داد. علیگفت که معنی اینکار چیست؟ ناصر گفت بزودی متوجه خواهد شد. محمد ناگهان بازوی او رارها کرد و با مشت چنان ضربه ای بصورت علی زد که از جا کنده شد و به روی زمین افتاد. قبل از آنکه بخود آید، باران لگد و مشتبود که به پیکرش سرازیر شد. علی با صورت خون آلوده تقریبا از حال رفته بود.

ناصر خم شد و در حالیکه موهای طلایی علی را درمشت گرفته بود گفت که این است سزای کسی که به ناموس دیگران دست درازی می کند. محمدکاردی از درون کوله بارش در آورد و بسوی علی آمد. علی نه رمقی در بدنش مانده بود و نه توان مقاومتی داشت. محمد گقت ثریا رامی شناسد؟   عای خواست تظاهر کند که چیزینمی داند واما صربه کارد به بازویش خورد و خون از آن فوران کرد. ناصر گفت، وقتشنرسیده است و علی کارد را از بدن علی دور کرد. ناصر به علی گفت که ثریا همسر اوست. او همه چیز را می داند و ثریا به همهچیز اقرار کرده است. امروز، روز مجازات اوست و روز کفاره دادن برای همه گناهانش.بعد به محمد اشاره کرد. محمد، با ضربه کارد، کمربند علی را پاره کرد و شلوارش راپایین کشید. علی نمی دانست چه اتفاقی دارد می افتد. ناگهان دردی وحشتناک همه بدنشرا فراگرفت. محمد با یک ضربه کارد، آلت تناسلی او را برید. خون فوران کرد. ناصر وحاجی، صورت علی را با دست گرفتند و دهان او را باز کردند. محمد، آلت تناسلی علی رادر دهانش قرار داد و بعد با ضربه کارد، گلویش را درید.   خون همه جا سرازیر شد. علی کمی دست و پا زد وبعد دیگر تکان نخورد. چشم هایش باز بود. انگار به آسمان آبی سر کوه می نگریست.

آن سه نفر، آرام و خونسر از کوه به پایین سرازیرشدند. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.

شب هنگام، وقتی نگار از خانه پدریش به خانهبازگشت، علی هنوز از کوه برنگشته بود. وقتی ساعت نزدیک به دوازده شب شد، نگار کمی نگران شد. به احمد دوست علی کهبا او به کوه می رفت زنگ زد. احمد خواب بود. نگار از احمد پرسید که چه ساعتی ازکوه برگشته اند؟  احمد که تعجب کرده بودگفت که این هفته کوه نرفته اند. نگار ترسی بدنش را فراگرفت. به احمد گفت که علیگفته بود که می خواهد به کوه برود. احمد پاسخ داد که چنین برنامه ای نداشته اندولی گفت که به چند نفر از دوستان دیگرشان زنگ خوهد زد و در این مورد سوال خواهدکرد. شاید آنها چیزی بدانند. بعد از نیمساعت احمد زنگ زد و گفت که هیچکس از کوهرفتن خبر ندارد و احتمالا علی جای دیگری رفته است و بدروغ گفته که می خواهد کوهبرود.

نگار خواست خود را قانع کند که این هم یکی دیگراز دروغ های شوهرش بوده و حتما جایی به عیاشی مشغول است.

وقتی روز بعد بازهم از علی خبری نشد، نگار بهدکتر صالح زنگ زد و ماجرای ناپدید شدن علی را به آنها خبر داد.  همهمه و تشویش و نگرانی همه خانواده رادربرگرفته بود. دکتر صالح به کلانتری محل رفت و در مورد ناپدید شدن علی از مامورانکلانتری درخواست کمک کرد.

ماموران دکتر صالح را می شناختند. ماموری بهخانه آمد، مقداری سوال کرد. با نگار صحبت کرد اما کسی، اطلاع بدردبخورینداشت.  ماموران، با دوستان علی تماسگرفتند اما آنها هم خبری که کمک کند نداشتند. احمد با دو نفر دیگر از دوستان علیتصمیم گرفتند که به شاهکوه بروند تا  شایداگر اتفاقی افتاده باشد علی را پیدا کنند. وقتی بپای چشمه رسیدند، چیزی غیر عادیبه چشم نمی خورد. همه چیز آرام بود و کسی در اطراف نبود. آنها با دست خالی برگشتندو به دکتر صالح خبر دادند که در کوه چیزی پیدا نکردند.

همه افراد دو فامیل نگران بودند.  چند روز گذشت و از علی خبری نبود. هیچکس از علیاطلاعی نداشت. 

همه گریان بودند. دکتر صالح انگار در دلش میدانست که بلایی سر علی آمده است.  مادر علیدچار سکته شد. 

یک ماه گذشت و وقتی هیچ اطلاعی از علی بدستنیامد، همگی بدون اینکه بگویند، می دانستند که امیدی به بازگشت علی نیست.  جایی، بلایی سرش آمده است و کسی از موضوع خبریندارد.

چهار ماه از ماجرای ناپدید شدن علی گذشت.در یکصبح جمعه، یک گروه چند نفره کوهنورد، بر حسب اتفاق، جسد متلاشی شده علی را با آنوضعینتی که به قتل رسیده بود در قسمت کم تردد شاهکوه پیدا کردند.

با پیدا شدن جسد و نحوه قتل، برای ماموران آگاهیمحرز شده بود که قتل، ناموسی است.

در آن شلوغی بعد از انقلاب، قتل کسی که به ناموسمردم احترام نگذاشته چندان حائز اهمیت نبود. رئیس کلانتری، که تازه سرپرستیکلانتری را به عهده گرفته بود و از متعصبین مذهبی بود، بطور خصوصی، گفته بود کهاگر این بلا را به سر چند نفر دیگراز هتاکان ناموس مردم بیاورند، کسی دیگرجرئت  دست درازی به ناموس دیگران را بخودراه نمی دهد.

نادر هژبری    ( هفتم اکتبر 2019)

اولین سال زندگی مشترک آنان بتازگی بپایان رسیدهبود که نگار به اطلاع خانواده خود و علی رساند که تا چند وقت دیگر بچه دار خواهندشد.  این خبر بسیار خوشحال کننده ای برایهر دو خانواده بود.  علی بیشتر از هر کسیدیگر احشاس شادی می کرد و از اینکه بزودی صاحب فرزندی خواهد شد بخود میبالید.  اما هر چه دوران حاملگی نگارپیشرفته تر می شد، زندگی شویی علی و نگار هم بیشتر دستخوش دگرگونی می گردید. ازیکطرف، روابط نمی توانست مثل سابق باشد و این برای علی کمی گران بود.  نگار در این زمینه مشکلی نمی دید و به علی میگفت که دوران بارداری که برای همیشه نیست اما خوی مردانه علی، به این مسائل نمیآرام نمی گرفت.  هنوز چند ماه دیگر بهدوران وضع حمل نمکانده بود که علی دوباره بیاد دوست دختر های سابقش افتاده بود. هرچند اوائل، تلاش می کرد تا این تفکرات را ار خود دور سازد، اما باز هم به آنان فکرمی کرد.   چندی نگذشته بود که به یکی ازدوست دختر های سابقش بنام عصمت زنگ زد. بعد از کمی صحبت کردن، با عصمت قرار گذاشت.   بعد از آن، علی به  سیاق سابق، وقتش را به صحبت کردن با دختران ون غریبه می گذراند و کم کم، شروع به دیر آمدن بخانه کرد. خیلی وقتها، دوست دخترعایقدیم و یا جدیدش را به آپارتمانی که مخفیانه، در یکی از خیابانهای جلفا که منطقهنسبتا کم تعصب تری در اصفهان بود  و اجارهکرده بود می برد و با آنها به عیاشی می نشست. علی بدوران سابق زندگی خود بازگشته بود. ظاهرا پیش بینی ناصر، درست از آب در آمد. نگار زایمان کرد و دخت زیبایی بدنیا آورد  علی خیلی خوشحال بود  و برای چند هفته ای دوباره به زندگی خوبشویی اش بازگشت اما کمتر از یک ماه نگذشته بود که از زندگی شویی و بچه دارشدن بیزار گردیده بود.  نه خواب درست داشتو نه زندگی مناسبی.  بیدار شدن بچه در نیمههای شب، گریه های او، و وقت گذاشتن بیش ار حد نگار برای بچه، تا حدودی  علی را قانع کرده بود که باید در کنار آن زندگی،زندگی خودش را در خارج از خانه داشته باشد. بعد از آن، علی، علی سابق نبود.  بهوظایف شویی اش کمتر می رسید.  بیشتروقتش در خارج از خانه بود.  کم حوصله ترشده بود و با نگار  بشکل سابق رفتار نمیکرد. نگار متوجه همه این تغییرات بود ولی بروی خود نمی آورد.  نمی خواست که آنرا با پدر و مادرش مطرح کند. حسمی کرد که اوست که بانی چنین تغییراتی بوده و در پشت ذهن خود، تا حدودی خود رامسئول می دانست. شاید هم غرورش اجازه این را به او نمی داد. 

دوسال گذشت و نگار دوباره آبستن شد. این بار،پسری بدنیا آورد.  بچه ای بسیار زیبا وسالم.  همه در خانواده خوشحال بودند.  انگار نسل دکتر صالح، ادامه پیدا خواهد کرد.علی بازهم چند هفته ای از فعالیت های بیرونی اش کاست ولی دوام زیادی نیاورد. 

بیشتر روابط خارج از ازدواج علی، معمولا کوتاهمدت بود و به این طریق، خود را نه مسئول حادثه ای میدانست و نه دچار عذاب وجدانیمی گردید.

به پیشنهاد یکی از دوستانش که گاهی پُکی بهتریاک میزد، علی نیز به شروع به کشیدن تریاک بصورت تفریحی کرد. یکی از دوستان پدرشکه مرد میانسالی بود و تریاکی، روزی برای تعمیر دندان شکسته اش به مطب آمد.  دکتر صالح دیگر زیاد در امور مطب دخالت نمی کردو  مطب و کارگاه را  کاملا در اختیار علی  قرار داده بود.وقتی دوست پدرش خواست که حقاحمه کار تعمیر دندانش  را بپردازد، علیقبول نکرد. سرانجام چون علی قبول نمی کرد، دوست پدرش، رشید، او را برای ناهاربخانه دعوت نمود. می خواست به این طریق، کمی جبران نماید.   دعوت برای روز جمعه بود.  ناهار مفصلی تدارک دیده شده بود و یکی دیگر ازدوستان رشید نیز حضور داشت. بعد از صرف نهار، منقل آتش و وافور برای کشیدن تریاکآماده گردید.  رشید نمی دانست که ایا علیدوست دارد پکی بزند یا نه. رشید نمی خواست که علی توسط او با تریاک آشنا شود.رشید، ارادت زیادی به دکتر صالح داشت. در میان تعجب رشید، علی از جیبش نیم لولیتریاک در آورد و کنار وافور گذاشت و گفت که می داند که رشید تریاک می کشد و آنرابرای او آورده است. وقتی تریاک به او تعارف شد، مثل حرفه ای ها، تریاک کشید. رشیدبلافاصله دانست که علی و تریاک، با هم چندان بیگانه نیستند. بعد از آن، هر چندهفته ای؛ علی سری به رشید می زد و با هم تریاک می کشیدند.  رشید و علی با هم دوستان خوبی شده بودند.

بین تریاک و دختربازی های علی، وقت زیادی براینگار باقی نمانده بود.  نگار متوجه بعضی ازفساد علی گردیده بود ولی بازهم به رو نمی آورد.

چندین سال گذشت.  نگار و علی یک بچه دیگر هم پیدا کردند. یک دختردیگر.   انتظار از علی این بود که دیگرسربراه گردد.  دکتر صالح به موضوع پی بردهبود.  گویا نگار چیزی به مادر علی گفته بودو او هم به شوهرش.  روزی دکتر صالح بهکارگاه رفت و در آنجا با علی به صحبت نشست و از او پرسید که چرا چنین بی آبرویی درآورده است؟! علی همه چیز را شدیدا انکار کرد و حتی سوگند خورد که همه این موضوع یکشک است و اصلیت ندارد.  دکتر صالح هرچندکاملا قانع نگردیده یود اما  کمی متزللشد.  به علی گفت که اگر حتی ذره ای از اینموضوع درست باشد باید به درگاه خدا توبه کند و از این کار دست بردارد. علی بازهمسوگند خورد که چیزی وجود ندارد که بخواهد توبه کند.

چند ماه دیگر گذشت. روزی علی در کارگاه بود کهزن جوانی همراه با زنی مسن وارد شدند. زن مسن سال به علی گفت که " اقای دکتر،این عروسم می باشد و یکی از دندان هایش شکسته است و می خواهیم بدانیم آیا می شودآنرا تعمیر کرد؟  علی از زن جوان خواست کهروی صندلی مخصوص وسط اتاق بنشیند تا علی دندان شکسته اش را معاینه کندو زن جوان بسیار زیبا  و جذاب بود. علی از او خواست تا دهانش را بازکند. زن جوان مطیعانه دهانش را باز کرد. علی دندان شکسته را بررسی کرد و بعد ازچند دقیقه گفت که می تواند دندان شکسته را بشکد و برایش یک ندان مصنوعی که به بقیهدندانهایش وصل می شود بسازد. علی قول داد که هیجکس نخواهد توانست دندان مصنوعی رااز دندان واقعی تشخیص دهد. از او پرسیدند که کل مخارج چقدر خواهد بود.  علی رقمی را گفت که نسبت به اصل کار و ارزشدندان بسیار پایین تر بود.  زن مسن موافقتکرد. علی از آنها خواست تا فردا صبح در مطب حاضر شوند تا کار رو روی ندان زن جوانرا شروع کند. در این میان، اطلاعات مربوط به زن جوان را از آنان گرفت که شامل اسم،اسم فامیل، محل زندگی و غیره بود.  از آنها پرسید که آیا تلفن دارند یا نه و پاسخمنفی بود.

فردا ی آنروز، طبق برنامه قبلی، زن جوان که اسمشثریا بود همراه زن جوان دیگری به مطب آمدند. علی بعد از خوش و بش کردن با آنها، ازثریا پرسید که مادر شوهرش کجاست؟ زن جوان پاسخ داد که کمی حالش خوب نبود و لذا اوهمراه ش آمده است.

در سنّت پزشکان، و بنا بر رسمی چند هزارساله وعرف و عادات همه ملل، پزشکان از محارم ن به حساب می آیند و بهمین خاطر، مردانپزشک، در بسیاری از فرهنگ ها، اجازه معاینه و درمان ن را دارند. این امری استپذیرفته شده.  هر چند که تعداد معدودی، درهر جوامع، و بستگی به درجه عادات و گرفتگی جامعه، هستند که از این قاعده عمومیمستثنی می باشند وبنام غیرت، تعصب خشک خود را بر ن بیمارشان، اعمال می کنند واجازه معاینه ن خود را به پزشکان نمی دهند. گاهی ن، بنا بر اساس طبیعت و خود درمانی بدن، به سلامت بر می گردند، امادر اکثر موارد، و نوع بیماری و درجه پیشرفتگی بیماری، زندگی این ن محصور درغیرت مردان خود، به مرگ ختم می گردد.  باهمین معیار عمومی، دندان پزشکان و دندان سازان نیز در حیطه این  درک عمومی و احترام به عفت ن تحت مداوایخود، قرار می گیرند.  هر چند، از همانکودکی که علی این حرفه را از پدرشس دکتر صالح یاد گرفته بود،  بارها و بارها شنیده  بود که دندان پزشکان و افراد آن حرفه، باید بهناموس دیگران، وفادار باشند و ناموس مردم را ناموس خود بدانند.  اما آن روح دختر باز و هوسرانش، خود را هیجوقترا به این امر پایبند نکرده بود.

با دیدن ثریا، علی تصمیم گرفت که بهر طریقی استزیر پای زن جوان بنشیند و او را بخود جذب نماید.  در حالیکه دهان ثریا را دوباره امتحان می کرد، دستکش نایلونی اش را از دستبیرون آورد و با صدای بم و پایین، به ثریا گفت که می خواهد دندان اورا با دست لمسکند. اینکار به او اجازه خواهد داد که درک بهتری از وضعیت دندان پیدا کند تابتواند برای او، دندان زیبایی مثل بقیه دندان هایش درست کند.  ثریا خواست حرفی بزند ولی بخاطر باز بودن دهانشنتوانست. لذا سعی کرد لب خندی بزند.   علیکه متوجه لبخند شد، بار دیگر بعد از چند دقیقه، زیر گوشی گفت که او لبهای خیلیقشنگی دارد و حیف است که آدم با این لبان و صورت زیبا، دندان شکسته ای داشته باشدو او همه تلاشش را خواهد کرد تا برای او، دندان پورسلین خوبی درست کند که هیچکسنتواند آنرا از بقیه دندان های طبیعی اش تشخیص دهد. ثریا باز هم سعی کرد لبخندیبزند و رضایت خود را از این موضوع نشان دهد.

علی دیگر در این باره حرفی نزد و به کارش ادامهداد. دندان شکسته را کشید.  ثریا، خواست ازدرد جیغ بکشد ولی خودداری کرد.  خون ازدهانش جاری بود.  علی ندان شکسته را درونسینی گذاشت و لیوانی کوچک که حاوی محلولی بیرنگ بود را به او داد تا دهانش را باآن شستشو دهد.  به ثریا گفت که این محلولبرای ضدعفونی کردن جای زخم دندان است. بعد به او گفت که در طول روز و فردا، دهانشرا با آب نمک بشوید و از خوردن غذاهای  جویدنی سفت از سمت چپ دهانش که دندان شکسه قرارداشت برای چند روزی خودداری کند.

علی از او خواست  هفته آینده، روز دو شنبه به مطب بیاید تا بااندازه گیری دقیق، بتواند کار بر روی دندان  را شروع کند.

ثریا روز بعد به مطب بازگشت.  خواهرش دوباره با او بود. این بار، ثریا و علی،انگار خودمانی تر شده بودند. با هم راحتتر صحبت می کردند، هر چند که ثریا، هنوزکمی خجالتی بود.

برای یک هفته تمام، هر روز ثریا به کارگاه میآمد و علی بر روی دندان های او کار می کرد. اما از روز سوم، خواهرش دیگر با اونبود.  تنها می آمد.  معلوم نبود که چگونه خانواده اش، اجازه اینکاررا به او داده بودند. در آخر هفته، بود که علی دهانش را بصورت ثریا نزدیک کرد تابقیه دندان های ثریا را از نزدیک معاینه کند. اینبار آنقدر بصورت ثریا نزدیک شده بود که گرمای صورت همدیگر را حس میکردند.  علی یواشکی گفت که پوست خیلی قشنگو صافی دارد. ثریا لبخندی زد ولی حرفی نزد. ظاهرا دیگر، محرمیت از حد معمولی خود گذشته بود.

علی می دانست که ثریا را بدست آورده است. وقتیکار بر روی دندان تمام شد و ثریا آماده رفتن شد، علی به او گفت که چقدر به ثریاعلاقه مند شده است و دلش خیلی خواهد گرفت که دیگر او را نمیبیند و از او خواست کهاگر دوست دارد، می توانند گاهگاهی، همدیگر را در جایی ملاقات کنند.  ثریا حرفی نزد و مطب علی را ترک کرد. یک هفتهگذشت و از ثریا خبری نبود.  علی داشت بهخودش می قبولاند که ثریا از چنگش پریده است. اما هفته دوم که رسید، ناگهان سر وکله ثریا پیدا شد و به علی گفت که دندان جدیدش کمی آرواره او را اذیت می کند.  علی دندان را از نزدیک معاینه کرد ولی نشانه ایاز اینکه دندان دچار مشکلی باشد را نیافت. با اینجال، کمی آن را سایید و دوباره آنرا در دهان ثریا گذاشت.  موقع رفتن، علیباز درخواست خود را برای دیدن او دوباره مطرح نمود. این آخرین شانس او بود.اینبار، در میان تعجب علی، ثریا قبول کرد.

رابطه آنها مدتی ادامه یافت و آنها همدیگر راهفته ای یکبار و گاهی هر دو هفته یکبار، ملاقات می کردند.

ثریا، زن زیبایی بود با قدی متوسط و بدنی خوشفرم.  او از خانواده  نیمه فقیری بود که با سختی دوران دبیرستان راتمام کرده بود.  پدرش پاسبان بود و مادرشزن بیسوادی بود که در خانه قالیبافی می نمود. از لحاظ خانوادگی، بسیار متعصب بودند و مسائل ناموسی، برایشان بسیار اهمیتداشت. ثریا یک خواهر داشت که دوسال از او بزرگتر بود و چهار برادر.  هر چهار برادر از او بزرگتر بودند و مسن ترینآنها، باقر سی و دو ساله بود.   باقر بسیارمذهبی بود و همه روز های جمعه اش را در هیئت های مذهبی بسر می برد. او هیکل بسیاربزرگی داشت و در قدرت بدنی اغلب دوستانش او را به گاومیش تشبیه می کردند. شغلشباطری سازی بود.  برادرهایی دیگرش، محسن سیساله و نعمت بیست و نه ساله و اسد  بیست وهفت ساله بودند.  محسن پاسبان شده بود ونعمت و اسد، سنگتراشی داشتند.   همه آنهاازوداج کرده بودند.   جز اسد، بقیه دارایتعصبات مذهبی شدیدی بودند.  اسد نماز میخواند ولی گاهگاهی هم با دوستانش عرق می خورد و همیشه می گفت که خدا با کمی عرقخوردن، اگر با مست بازی همراه نباشد و مزاحم ناموس کسی نگردد، مشکلی ندارد.  همه آنها ناموس پرست بودند و همه اهل محله آنهارا به پاک چشمی می شناختند. پدرشان، قاسم، خود همه این صفات را داشت و مورد احترامافراد فامیل و محل بود.

آن روز ها، اوضاع اجتماعی مملکت بهم ریخته بود ومردم بقول قاسم پاسبان، یاغی شده بودند. هر روز در خیابانها تظاهرات می کردند وشعار های ضد شاه و سرنگونی رژیم شاهی را سر می دادند  وقتی انقلاب سرانجام پا گرفت و شاه ایران راترک کرد، رژیم پهلوی هم بهم ریخت و سرنگون شد.

با فروپاشی رژیم، یکباره کمیته های انقلابی مذهبیهمه جا مثل قارچ روییدند. هر کس برای خود کمیته زده بود و هر کسی هم اسلحه حمل میکرد و هیچکس هم به هیچکس نبود.

در آن اوضاع آشفته، قاسم هنوز سرکارش بود و پسرهایمذهبی اش، در محله خود همه کاره شده بودند. حتی اسد هم انقلابی شده بود و دیگر عرقخوری نمی کرد.  دیگر هیچکس به ترانه هایداریوش، ستّار و خوانندگان نسل نو گوش نمی داد. همه جا پر شده بود از قرائتقرآن.  ها و روضه خوانان محل برایخود ، اگر قبلا ستایش شاه را علنا نکرده بودند، حالا همه کاره شده بودند.  جوانانی که تا دیروز، هیچ نمی دانستند، حالا،در طول چند ماه، همه ی شده و تفسیر های ی می کردند. سر محله ای که قاسم ازآنجا بود، جوانی که تا سیکل دوره دبیرستان درس خوانده بود و شاگرد نجار شده،  از کمونیسم سخن می گفت و چنین در ردّ کمونیسمبرای اهالی محله سخنرانی می کرد که کمونیست، از دو کلمه " کمو" و "نیست" ترکیب شده. بعد اضافه می کرد که "کمو" یعنی خدا و نیست هم کههمان نیست خودمان است. یعنی اینکه کمونیست یعنی اینکه " خدا نیست". بعد تعدادیاز بچه های محل را جمع می کرد و شعار مرگ بر کمونیست سر می دادند.

 

چند روز بود که علی صالح، هم اضطراب داشت و هم خوشحال بود.    علی صالح دو روز پیش بیست و پنج ساله شده بود و انتطار اولین بچه اش را داشت.  زنش به او گفته بود که برایش پسر خواهد زایید.حال اینکه نگار از کجا این موضوع را می دانست، برای علی معمایی شده بود.

علی، جوان خوش سیمایی بود با موهای صاف و خرمایی روشن، و چشم هاییسبزگونه. پوستش از پوشت بقیه خانواده اش سفبدتر بود.  مادرش می گفت که این ارثیه مادربزگش بوده، چونمادر بزرگش دارای پوستی سفید، با چشم هایی آبی و موهای خرمایی خیلی روشن داشت.مادرش، مهری، این را با اطمینان می گفت زیرا مادر برزگش را بخوبی بیاد داشت وافراد مسن خانواده این موضوع را تایید می کردند.

علی چند برادر و خواهد داشت ولی همه آنها، گویا به خانواده پدری رفتهبودند.  پدر علی، جواد، نسبتا سبزه بود باچشم هایی سیاه، و موهایی از چشم هایش سیااه تر.  مهری ، معمولی بود ونه سبزه بود و نه مثل مادر بزرگش، زاق و سفید.

علی فرزند اوّل بود و برای  سالها عزیز دردانه پدر و مادر و پدر و مادر بزرگها.  با آمدن خواهر و برادرهایش، کمی از دردانگی اشرا از دست داد تا جایی برای دیگران هم باز شود ولی تا حدّ زیادی، همچنان عزیز باقیمانده بود.   در دبیرستان، رشته علوم طبیعیرا انتخاب کرد. شاگرد بدی نبود و نسبتا درس خوان اما سر و گوشش، مثل تمام نوجوانانهمسن و سال خود، می جنبید و دنبال دخترها بود. بعد از گرفتن دیپلم، خدمت سربازی راانجام داد و بعد پیش پدرش بکار مشغول شد.

جواد ، پدرش، دندانساز بود.  تحصیلات دانشگاهی نداشت ولی در دندانسازی مشهور بود و کارش عیب و ایرادینداشت. این را همه کسانی که برایشان دندان ساخته بود، قبول داشند.  جواد، آدم متدینی بود که نماز و روزه اش در هرشرایطی انجام می شد.  تا آنجا که یاد داشت،از سنین پایین، نه تا کنون نمازش قضا شده بود و نه روزه ای را از دست داده بود.یکبار هم سالها پیش در اثر بیماری، مجبور به روزه خوری شده بود، در برابرش، دوروزه اضافی گرفته بود.  همه افرادی که اورا از نزدیک می شناختند در باره او خوب می گفتند. مرد مهربانی بود که آزارش به کسینمی رسید. مر خیّری بود. همه تلاشش را کرده بود که بچه هایش را افرادی با ایمانبار بیاورد.   ولی علی، از زمانی که بهخدمت سربازی رفته یود، دیگر اهل نماز و روزه نبود و این کمی بین او و پدرش، آب راگل آلود کرده بود. حتی با این وصف هم، هنوز هم پیش پدرش عزیز بود.  پدرش معتقد بود که  در آن دوره، جوانها گاهی از راه، کمی منحرف میشوند ولی اگر بچه بُن مایه  خانوادگی خوبیداشته باشد، بعد از چند سالی، دوباره به مسیر اولیه باز خواهد گشت.  

بعد از گرفتن دیپلم، علی نخواست که امتحان کنکور بدهد.  میخواست به سربازی برود و بعدا پیش پدرش کارکند.  دوسال سربازی او بدون حادثه ای مهمگذست. کمتر از یک هفته بعد از  اتمام دورهسریازی و بازگشت بخانه پدریش، در کارگاه دکتر صالح، مشغول بکار شد.   چند ماه اول نیمه وقت ولی بعدا تمام وقت درکارگاه بود.

یکسال بعد از اینکه علی پیش پدرش رسما شروع بکار کرد، پدرش او را شریکخود کرد ولی درآمد به نسبت سی-هفتاد تقسیم می شد. علی هنوز زن و فرزندی نداشت ومخارجش زیاد نبود.  

پدرش به او قول داده بود که با تشکیل خانواده، سهمش بیشتر شود و بامرور زمان، وقتی که او بازنشسته شود، همه کارگاه دندانسازی از آن او شود. علی قبولکرده بود و در ضمن، از کار پدرش خوشش می آمد. از زمانی که خیلی جوانتر بود، حرفه پدرش را به تدریج یاد گرفته و دندانسازماهری گردیده بود. 

در سن هفده سالگی، به مادرش پیشنهاد کرده بود که می تواند همه دندانهایاو را درآورد و برایش یک دست دندان عاریه ای خوب با روکش طلا بسازد.  مادرش فقط خندیده بود. مهری، دندان هایش هیچعیب و ایرادی نداشت و حتی یک کرم خوردگی ساده هم در بین دندان هایش دیده نمی شد.

بخاطر خوش تیپی اش، علی بین دختران هواخواه زیاد داشت.  بعضی از دختر ها که او را می دیدند، یا زیرچشمی و یا گستاخانه، او را نگاه می کردند و هر چند که در ظاهر، نشان نمی دادند ویا تظاهر به خجالت و یا پاکدامنی می کردند، اما در ته دل، دوست داشتند که با اوحرف بزنند و بقول خود، رانده ووو بگذارند. او معمولا در این امور پیش قدم بود و چهاینکه دختری او را نگاه می کرد یا نه، معمولا همیشه، چند نامه عاشقانه با خود حملمی کرد تا یا به دختران بدهد و یا در جلو پایشان به زمین بیندازد تا آن ها آن رابردارند.  به ندرت دختری پیدا می شد کههمان دفعه اول، نامه را از زمین بر ندارد. 

یکی ازدوستان مادرش، چند بار به مهری گوشزد کرده بود که علی ، جشم چراناست و دختر باز و این برای آنها خوب نیست. از دست مهری کاری ساخته نبود جز نصیحتکردن که همواره با انکار صد در صدی علی روبرو می شد. پدرش به این موضوع آگاه بود ولی از دست اوهم کاری ساخته نبود.

وقتی در دبیرستان بود، روزی موقع ظهر کهدبیرستان تعطیل شده بود، برادر یکی از دختر ها که با علی دوست شده بود راه را براو بست.  دختر، زهره نام داشت وبرادرش  احمد روس، از جوانان اهل دعوا و بهاصطلاح، بزن و بهادر محل بود. روس از آن جهت لقب احمد شده بود که شبیه روس ها بودبا موهای فرفری و طلایی و چشمان سبز، قدی بلند و چهارشانه. اینکه  اولین نفری که این اسم را روی او گذاشته چرا فکرکرده بود که روس ها دارای چنین شمایل و مشخصات هستند، شاید به دوران گذشته تاریخقاجار بر می گردد که روس ها، پوزه ارتش ممالک محروسه ایران را به خاک مالیده بودندو شاید در ذهن آن شخص، از گفتار و نوشتار های کتاب های تاریخ دبیرستانی، چنیناستنباط شده بود که ارتش روس چنین سربازانی داشته که جنگ را برده بودند. شاید!

بهرحال، احمد روس، یقه علی را گرفته بود و او رامثل پرکاهی به سینه دیوار دبیرستان کوبیده بود و چنان با مشت به صورت او زده بودکه علی قبل از آنکه به زمین بیفتد، از حال رفته بود. بعد از آن، دیگر سراغ زهرهنرفته بود اما آین کتک، به هیچ طریقی، در اصل ماجرا و کشش دختر بازی او تاثیری نکرد.  ظاهرا چند بار دیگر از این کتک ها خورده بود وهمیشه، اوضاع به روال سابق بر می گشت. 

نگار، دختری که او را اسیر نمود، انتخاب خود علینبود.  او را مهری، مادرش برای او پیداکرده بود. آثار بجا مانده از دوران جوانی مهری، حکایت از زیبایی او می کرد. نگاردختر حاج اسماعیل، یکی از تجّار بازار بود که از اوضاع مالی خیلی خوبی برخورداربود. حاج اسماعیل، معروف به حاجی را در تمام بازار پارچه فروشان می شناختند.تقریبا بیش از نیمی از تجارت پارچه زیر نظر او انجام می گرفت.  او هر چند که حجره اش در بازار بود ولی وارداتپارچه را در اختیار داشت و به خیلی از شهر ها و فروشگاه های شهر، پارچه و قماشصادر می کرد.  تجارت او از هند تا انگلیسرا در بر می گرفت. حاج اسماعیل، از دوستان پدر علی بود. آشنایی آنان زمانی شروع شدکه حاج اسماعیل برای دندان های مصنوعی، به پدر علی، جواد، رجوع کرده بود.  جواد صالح دندانساز، به دکتر صالح معروف بود.این عنوان، از تجربه بدست آمده بود و نه از طریق تحصیلات دانشگاهی.  بعد از اینکه چندین بار حاج اسماعیل به دفتر ودندانسازی دکتر صالح مراجعه کرده بود، آشنایی آنان ریشه دوانید و درطول زمان، بدوستی توام با احترام  به همدیگرتبدیل شد.

دوستی بین حاج اسماعیل و دکتر صالح تا آنجا پیشرفت که بعضی اوقات، بدون اینکه از قبل بهم اطلاع داده باشند، برای ناهار و گذراندنساعاتی در مجاورت همدیگر،  به خانه یکدیگررفت آمد می کردند. این امری عادی بین آنها شده بود.  این دوستی بین خود خانواده آنها وجود نداشت ون آنها از این دوستی دور بودند. 

همین دوستی بود که دکتر صالح را بر آن داشت کهنگار را برای همسری علی، در ذهن خود داشته باشد.

نگار، دختری بود زیبا  با موهای مشکی، چشمانی به رنگ قهوه ای روشنمیشی.  کمی سبزه و لی نه سبزه تیره. برخلاف علی که نسبتا بلند قد بود، نگار قدی متوسط، حدود166 سانتی متر داشت.  بدنی باریک اندام و زیبا.   خانواده حاج اسماعیل، در ناز و نعمت بزرگ شدهبودند اما این به معنی اینکه نوکر و کلفت داشته باشند نبود. نگار تا دیپلمدبیرستان خود را در رشته طبیعی نگرفت در خانه بجز آخر هفته ها، زیاد کار خانهانجام نمی داد ولی در تابستان ها که تعطیل بود، در امور تمیز کردن خانه، آشپزی وغیره کمک می نمود.  

نگار، از ترس پدرش، جرات هیچ کاری بجز مدرسه رفتنو به خانه بازگشتن را نداشت و از آنجایی که پدرش هم مرد متدینی بود و هم شناختهشده، توان اینکه کاری کند که مبادا آبروی پدرش بخطر بیفتد را نداشت و قلبا هم اصلاراضی به این امر نبود.  بسیاری از دختر هایهمکلاس او، یواشکی دوست پسر داشتند و با پسر ها، نامه نگاری می کردند ولی  نگار نه. چند بار پسری، سر راه او در راه مدرسه تلاش کرده بود که با او صحبت کند ونامه ای به او بدهد، ولی بی اعتنایی نگار، سرانجام او را دلسرد کرد و بعد از آنهمدیگر مزاحم او نشد. 

نگار از ادبیات، بخصوص شعر و رمان خوشش می آمد وهر وقت، فرصت می کرد، وقتش را بخواندن رمان می گذراند.  در میان شاعران ، از شعر های فروغ خوشش می آمدو خیلی از شعر های فروغ را از بر داشت، بخصوص شعر تولدی دیگر را.

از شاعران دیگر مورد علاقه اش، شاملو واخوان  بودند.   کتاب آیدا در آینه را بار ها خوانده بود. ولیانچه بیشتر او را بر می انگیخت، رمان بود. زمانی که رمان " پر" اثر ماتسون را خوانده بود، تا دو هفته، ازخود بیخود شده بود. اکثر کتاب های بااک، دیکنز، مارک تواین، و نوسندگان روس مثلگورکی، شولوخف، ماکارنگو، کارالنکو، آیتماتف را خوانده بود.

وقتی کمی پا به سن گذاشت و در امور خانه، مادرشرا کمک می کرد، البته بیشتر در تابستان، تلاش می کرد که آشپزی را خوب یادبگیرد.  کنار مادرش در آشپرخانه یا میایستاد و یا اگر مادرش نشسته بود، کنار او چمباتمه می زد و به دقت به او نگاه میکرد و یا با پرسش از او،  ریزه کاری هایپخت را یاد می گرفت. 

اولین باری که از مادرش خواست که بگذارد او شامرا آماده کند، تازه چهارده ساله شده بود. رابطه مادر و دختر، بسیار نزدیک و خوب بود.

مادرش از او پرسیده بود که چه شامی در نظر داردو جواب، قرمه سبزی و پلو بود.  مادرش باتعجب گفته بود که مطمئن است که می تواند از عهده اینکار بر آید؟ و نگار گفته بودکه می تواند.   مادرش موافقت کرده بود کهنگار شام را بپزد ولی او کنار او خواهد ماند تا اطمینان پیدا کند که شام را درستآماده می کند.  مادرش از اینکه دختری بهاین خوبی دارد، خوشحال بود و همیشه می گفت که امیدوار است که نگار به این خوبی وزیبایی، در زندگی خوشبخت شود چرا که دختری بهتز از نگار در دنیا وجود ندارد.

آن شب، شام خوبی از آب در آمده بود و وقتیمادرش، آسیه، به حاج اسماعیل گفت که شام را نگار پخته است، تحسین همه را برانگیخت. حتی برادرهایش هم با نگاه تحسین آمیزی او را مورد تشویق قرار دادند. حاجاسماعیل، بعد از شام، پیشانی او را بوسید و گفت " دختر خوبم. نور چشمم".

نگار دلش می خواست دانشگاه برود هر چند که حاجاسماعیل چندان با این امر موافق نبود ولی نگار را نیر از اینکار نهی نمی کرد. نگارمی دید که بعضی از دخترهای اقوام و محله به دانشگاه راه یافته اند و این خود باعث شده بود که بخواهد درسبخواند.  دوست داشت دبیر دبیرستان شود تاهم فرصت درس دادن داشته باشد و هم کتاب خواندن. این ها رویاهایی بود که در کنار شوهر کردن و خانواده دارشدن  در سر می پروراند.  سال آخر دبیرستان شدیدا درس می خواند. رشته اش  ادبی بود. هر چند سخت درس می خواند اما در امتحانکنکور شکست خورد .   ناکامی در رفتن بهدانشگاه، باعث سرخوردگی او شد.  وقتی دکتر صالحو همسرش  مهری، برای خواستگاری او آمدند،هیچ مخالفتی نشان نداد.  اگر نمی توانستدانشگاه برود، کار دیگری از دستش بر نمی آمد و خانه شوهر امری منطقی می شد.   نامزدی خوبی بود.  علی حالا دیگر بجز نگار، بهکسی دیگر فکر نمی کرد.  دوستانش از اینتغییر در علی تعجب کرده بوند.  ناصر یکی ازدوستانش به او گفته بود که هر چند امروز تا حدی سربراه شده است اما او مطمئن استکه بعد از چندی، باز فیلش هوای هندوستان خواهد کرد و دوباره به دختربازی روی خواهدآورد.  علی فقط خندیده بود.

دوسال بعد عروسی آنها با شکوه تمام برپاشد. حاجیجهیزیه بسیار خوبی همراه نگار کرد که همه در محله در باره اش صحبت می کردند. سالاول زندگی مشترک خیلی خوب بود.   نگار درخانه دکتر صالح  در طبقه بالایی زندگی میکرد. حالا علی بیشتر کارهای مطب و کارگاه دندانسازی را در اختیار داشت.  دکتر صالح سعی می کرد تا علی بیشتر امور رابدست بگیرد و تنها کارهای مشکل  که فکر میکرد شاید علی از عهده آنها بر نیاید را انجام می داد.

همسریابی از راه دور

زنگ  تلفن همراه قطعنمی شد.  وقتی هم کمی وقفه می افتاد،روی  تلگرام و واتز آپ، مرتب پیامک می آمد.  سرانجام طاقتم تمام شد. وقتی دوباره تلفن زنگخورد، جواب دادم.  می دانستم ممد است. با لحنینیمه عصبانی و نیمه شوخی میگوید "  چهمرگیته؟ خوابی؟ چرا جواب نمیدی؟  چرا هر چیزنگ میزنم سکوت کردی؟  این تلفونو که هزاردلار براش دادی، برا چی خریدی".  میگویم، " هی، کمی صبر کن! چقدرجیغ میزنی؟ . فرصت نمیدی.  چته؟ چی شده؟ موضوع چیه؟" میگوید "می خواستم بگم که بابا ، تو هم با این زن پیدا کردنت برای ما". می گویم چیشده؟ می گوید آره رفتم ترکیه برای دیدنش. از همون اولش مرتب نق می زد. میگویم من نمیدونم از چی داری صحبت می کنی.  درست توصیح بده ببینم که چی شده.  مگه رفتی ترکیه؟ میگه آره.  هفته پیش رفتم. بهت که گفته بودم دارممیرم.  می گویم " گفتی تصمیم داری بریاما  فکر نمیکردم بری".  بعد می پرسم. خوب، چی شد؟  از اول برام بگو تا بفهمم داری چی میگی وداستان چه هست.

می گوید. برا دختره بلیط گرقته بودم ولی باید چند ساعتی توقرودگاه منتظر من می شد تا برسم و بریم هتل. اما پرواز من، حدود ده ساعتی در فرانکفورت تاخیر پیدا کرد. مثل اینکههواپیما اشکال فنی پیدا کرده بود. مرده شور این ترکیش ایرلاین رو ببره. اصلا اینمردم ترکیه همه مثل گاون. نمیشه باشون حرف زد. میگم تو که خودت هم که یک رگ ترگی داری.بشوخی میگم ما تا حالا دیگه نشنیده بودیم که ترکا گاون. چیز دیگه ای شنیدهبودیم  اما این یکی جدیده. میگه نه، ترکاترکیه گاون.  با آذری ها خیلی فرق دارن.بهرحال،  در تمام این مدت، تا اونجایی کهامکان داشت باهاش در تماس بودم و بهش میگفتم که تاخیر طولانیه و میتونه بره هتل ومن اونجا میبینمش. ظاهرا برای اینکه از جیب مبارکش پولی خرج نکنه، تصمیم گرفته بودکه در فرودگاه استانبول منتظر بشه. من بنا بود ساعت 10 شب به وقت ترکیه برسم ولیحدود ساعت 3 صبح رسیدم. تا اومدم از بازرسی و گمرک رد بشیم، حدود ساعت چهار صبحشده بود. خانم گوشه ای ایستاده بود.  هماون منو شناخت و هم من اونو. وقتی بهش رسیدم، خواستم بغلش کنم ولی خودشو کشید کنارو با عصبانیت گفت، هشت ساعته منتظرم. خوابم بهم خورده. غذا نخورده ام. خسته ام. و مرتب غرغر میکرد.  من همناراحت شدم و با حالتی نیمه عصبانی گفتم که  بهت گفتم که برو هتل.  نمیری و حالا سر من داد میزنی که خسته ای. بهرحال،تاکسی گرفتیم و رفتبم هتل.  داخل اتاق کهشدیم، گفت، می خواد بخوابه و با همون لباس ها افتاد رو تخت و چشماشو بست.  بهش گفتم  آیا دوست داره اول دوش بگیره؟ با عصبانیت گفت" نه، میخوام بخوابم". گفتم اشکال نداره. من باید دوش بگیرم. تو بگیربخواب. جواب نداد.

 خودشو زد بخواب.منهم مادرزاد شدم که برم دوش بگیرم. میبینم از گوشه چشمس داره منو برانداز میکنه. گفتم، چیه؟ تو که خواب بودی!  مرد تا حالا ندیدی؟

میگه چرا، چیزی قابل رویت نیست!   میزنم زیر خنده از این حاضر جوابیش. ولی تهدلم،  کنف شده ام.  بهرحال، این شروع ماجرا بود.   می گویم که خب این که آنقدر ها بد نیوده.  اول آشنایی، آنهم برای اولین بار و در شرایطیکه خود تو هم می گویی زیاد مناسب نبود و بعد از آنهمه راه و خستگی و معطل شدن درفرودگاهی غریب و ناآشنایی به زبان محلی و ندانستن زبان انگلیسی، به اضافه، ناز هاینه که ظاهرا بخشی از خصوصیات زنهاست، چه انتظاری داری؟  به نظر من بد هم، انچنانی که تعریف می کنی ونشون میدی نسیت.

میگه، این اول کار بود. بهرحال، با همان لباسهای مسافرتیخوابید. منهم خوابیدم. میگم آخه این کار خوبی نیست که کردی. این اولین دیدارشماها بوده. رو چه حسابی میخوابی و یا اصولا جلو اون دختر راه میری؟ اینکار خوبی نبود که کردی. میگه میخواستم این مساله همون اول حل شه. می گویم، اینخودش مشکل زا میشه بجا اینکه مشکل حل کن باشه.

می گوید، بهر حال، کاریه که کردم. بگذریم. روز بعد از خواب،دیروقت بیدار شدیم. رفتیم پایین صبحانه بخوریم، هتل داره میگه  وقت صرف صبحانه بین شش صبح تا نه و نیم صبحهشما  نزدیم به دوساعت دیر کرده اید. نیمساعت دیگه ناهار شروع میشه.  عصبانی شدمو  سرش داد زدم که ما گشنمونه. باید چیزیبرای ما آماده کنه. هر چی داد و بیداد مردم کارگر نیفتاد.  تحمل کردیم تا وقت نهاهار. سر میز ناهار ازش میپرسم چی دوست داره تا براش بیارم. اخه بوفه بود. میگه مگه خودش چلاقه ؟ خودممیدونم چیکار کنم. انگار ارث پدرشو از من میخواست. دارم بهش احترام میزارم واینجوری جواب محبتا منو میده. من هم گفتم، هر جوری دلت خواست. بدون اینکه دیگهچیزی بگم پاشو شدم و برای خودم غذا آوردم و شروع بخوردن کردم.  میبینم از جاش ت نمیخوره. انگار منتظر نوکرهای پدرش بود که بیان نازشو بکشن و غذا دهنش بزارن. مثل جغد، اخم کرده و هیچینمیگه. با این حال، بهش میگم پس چرا نمیره غذا بیاره. میگوید، حالا میل ندارم.میگویم توکه گشنت بود، یعنی چی میل نداری؟! اگه ناهار نخوری، تا شب از غذا خبرینیست. ما باید بریم بانک، و یک سری از جاهای دیدنی. غذا احتیاج داری. بدون جواب،پا میشه و کمی برای خودش غذا میاره.

یک ساعتی طول کشید تا خانم کم کم اخمش کمی باز شد. اما دیگهبرا بیرون رفتن دیر شده بود. گفتم، بهتره همی دور و برا کمی پرسه بزنیم تا نزدیکعصر و بعد بریم برای گردش. این بار دیگه نه مخالفتی کرد و نه غری زد. پیش خودمگفتم که انگار داره راه میا و امیدوار شدم.

موقع عصر رفتیم بیرون، نزدیک غروب بود که بارون گرفت.  من بارونی تنم بود ولی خانم چیزی نداشت. دیدمداره خیس میشه، آن نزدیکی ها، قروشگاهی بود. رفتم براش یک چتر گرفتم. بازش میکنه و بدون اینکه معطل من بشه از خیابون ردمیشه.  من تنم بارونی بود ولی سرم و عینکخیس شده بود.  انتظار داشتم که تعارفی بکنهو بگه بیا با هم بریم و کمی جتر رو بطرف من کج کنه که سر و صورت من از بارون درامان بمونه.  نع. بجان عزیزت، انگار نهانگار که من هم هستم. ناراحت شدم و خودم رو بش رسوندم و گفتم خب حداقل یه تعارفیمیکردی که باهم زیر چتر باشیم.  خدا بدنده، انگار مثل یک کوه آتشفشان، منفجر شد. با عصبانیت جتر انداخت طرف من و داد زد، این هم چترف.  برش دار که مبادا خیس بشی؟  باور کن، اصلا باورم نمیشد که چی اتفاق افتاد.همینطور وسط بارون مونده بودم که این دیکه کیه، چرا اینطوری می کنه؟

میگویم ممد، من باید بروم جایی. عصر بهت زنگ میزنم تا بقیهداستان رو برام تعریف کنی.  میگویدباشه.  شب زنگ میزنم. گوشی رو میزارم و نفسراحتی می کشم.  با خودم فکر می کنم که عجبااز کار این پیرمرد و اون دختر. ولی بر اساس حرفای ممد، حق رو به دوستم میدم هر چندکه کمی به کل ماجرا شک دارم. می دانم که این رفیق من، زیاد با زنها، براحتی رفتارنمی کنه و راز ناکامی او در امور زن و زندگی نیز به همین خصوصیات او مربوط میشه.ولی این ماجرا مثل تراژدی بوده.  در عجبمکه بقیه ماجرا چگونه بوده است؟ هر چند که آخر داستان براحتی قابل حدس بود.

نیم ساعتی میگذرد و این بار روی واتزآپ، پیامی از یکی از دوستیکه در این امر زن پیدا کردن برای ممد دخیل بود، ظاهر میشه.  نوشته اگه وقت داری زنگ بزنم. می دانید که اینروزها، همه تماس میگیرند و بعضی اوقات چندین بار در روز و انهم از طریق صوتی و یاتصویری. مثل سابق نیست که ماه به ماه هم کسی به کسی زنگ نزند،  انهم از راه دور. از زمانی که اینترنت، عمومیشده است،  این تماس ها را ساده و تقریبامفتی کرده است، همه سخاوتمند شده اند و تماس میگیرند.  می نویسم، زنگ بزن. در حین راه، می توانیم صحبتکنیم. در حالیکه داخل ماشین می شوم، زنگ بصدا در می آید. احمد است. او بعد از سلامو احوالپرسی، می گوید " بابا این رفیقت ممد دیگه کیه؟ عجب آدمچرندیه!؟". میگویم تو دیگه چرا؟  میگویداین دختره، سمانه از ترکیه برگشته، با حال زار و چشمون گریون از دست این دوست تو.میگه این دیگه کیه؟ از کدام گورستانی سر بلند کرده. اصلا آدم نیست. نه مرده و نهمردانگی داره، نه آدمه، اصلا معلوم نیست این چه جانوریه!

میگویم که ممد طور دیگری تعریف می کرد.  می گفت که این دختره، اصلا آدم نیست. همش بغضکرده، حرف نمیزنه، نق میزنه.  به هیچ سازینمیرقصه.

جواب میده، نه بابا، من سمانه رو خوب می شناسم.  دختر بسیار با وقاریه، ورزشکار، کتاب خوان،تحصیلکرده، متین و باوقاره. می گفت، این رفیقت ممد، همش منم منم می کنه، آدم روتحقیر می کنه، دعواییه، نرسیده تو فرودگاه، قبل از آنکه حتی با من حرف بزنه و حالمنو بپرسه، رفته مشروب بگیره که کوفتش کنه. کدام واجب تره، حال و احوالپرسی از یک زن جوان که از ایران برای دیدن اوناومده یا مشروب کوفت کردن، آنهم ساعت چهار صبح؟ تازه ادعا نماز خوانی هم میکنه. میگه من نماز میخونم. اما مشروب میخوره،سیگار میکشه، جلو یک زن جوان که تازه همدیکر رو حظوری ملاقات کردن، راه میره. میخوابه. انگار اضلا شرم و حیا نداره بعدم میگه ما در اروپا و آمریکا اینطوریزندگی می کنیم. میگفت من این همه فیلم آمریکایی که تاحالا دیده ام، تا کنون، حتیدر فیلم ها هم کسی اینطوری نبوده و اون تازه فیلمه.  آدما در زندگی که خیلی بهتر وآدم وارتر رفتارمیکنن.

میگویم مطمئنی که این ها واقعیت داره.  این ممد، کمی کله شق هست ولی فکر نکنم اینطور کهسمانه گفته باشه.   آدم دست و دلبازیه.   

میگوید، بابا چه دست و دلبازی؟  سمانه می گفت که من اونهمه سوغات براش آوردم،براش زعفران، گز، سوهان و چیزهای دیگه از ایران آوردم ولی موقع برگشتن من، رفته یکشلوار لی ارزان برا من گرفته، انداخته دو دامن من و میگه اینهم مال تو. تعریف میکرد، بمن اصرار میکرد که در ترکیه حتما باید شلوارک بپوشم.  خب، من دوست دارم شلوار بلند بپوشم. من ازشلوارک خوشم نمیاد. نمیدونی چقدر غر و لند میکرد و میگفت شماها در ایران اُمُّلید،فرهنگ ندارید. ترکا ترکیه فرهنگ ندارن و فقط آذری ها فرهنگ دارن ، دانشمند دارن ومرتب منم منم می کرد.  اینقدر خسیسه کهحاضر نبود من از یخچال تو هتل، یک بطری آب بردارم. جیغ میزد میگفت این ها گرونه.

به احمد می گویم که این دونفر، دو داستان کاملا  متفاوت دارن تعریف میکنن. تجربه من اینه کهواقعیت، باید چیزی بین این باشه.

اگر نظر من را بخواهی، فکر کنم ای دو نفر، همان شب اول کهبا هم کج افتادن، دیگه با هم کنار نیامدند. این متاسفانه، نتیجه این جور ملاقاتهاست بین افرادی که دوفرهنگ جداگانه پیدا کرده اند.  سالها دوری از ایران و در غرب زندگی کردن، خواهناخواه، دیدگاه های آدمها را عوض می کند بدون آنکه آدم خودش هم متوجه باشد. ایرانهم که قربانش بروم، در این دوران و بخاطر مشکلات معیشتی، اقتصادی و ی، مردمشفرهنگی پیدا کرده اند که نه فرهنگ غربی است و نه شرقی، ملقمه ای شده است از یکنوگرایی بدون محتوا و بی ارزش.  توقعات باهم فرق دارد. دیدگاه ها با هم از پایه متفاوت شده و خواسته ها، چیزی است که با همهمخوانی ندارد.   البته کاری که ممد کردهاست برای من قابل قبول نیست ولی اینکه یکی مقصر است و دیگری ستمدیده، فکر نکنمحقیقت داشته باشد. احمد می گوید " نه، همه تقصیر ها از جانب ممد، دوستتوست". با خود فکر میکنم، چه بگویم. هر کسی، یک دیدگاه و نطری دارد و ار یکواقعیت، چند دیدگاه مختلف و گاهی در تناقض کامل با یکدیگر.

خداحافظی می کنم و می گویم زمانی دیگه مفصل تر در این بارهصحبت خواهیم کرد و  براهم ادامه می دهم.



سه شنبه ساعت نزدیک به شش بعد از ظهر، سینه بند قرمزش کهغلام به او هدیه داداه بود پوشید، لبهایش را با ماتیک سرخی که سهراب به او هدیهداده بود، سرخ کرد، بخودش عطر زد و چادرش را سرش کرد و به بهانه خرید، از خانهخارج شد.   کمتر از بیست دقیقه بعد،  نزدیک خانه ای که غلام منتظر او بود رسید.  برای چند لحظه ای، دلهره ای سراپای نرگس رافراگرفت. خواست برگردد ولی بخودش نهیبی زد و در خانه را به آهستگی زد.  انگار علام پشت در انتظارش را می کشید.بلافاصله در باز شد. علام بود. او را داخل خانه کشید. نمی خواست کسی نرگس راببیند. نرگش وارد حیاط کوچک خانه شد و غلام او را به داخل اتاقی راهمایی کرد. نرگشهمینکه وارد اتاق شد، چشمش به سهراب و شخص دیگری افتاد. او از بچه های محله بودولی اسم او را نمی دانست.   کمی جا خورد وخواست از اتاق خارج شود که غلام مچ دست او را گرفت و گفت، سهراب را که می شناسی واین هم جواد است. باید او را دیده باشی. من از آنها دعوت کردم که همه با هم اینجاباشیم و کمی با هم باشیم و بخندیم.  نرگسدر دلش شک داشت که آنچه غلام می گوید واقعیت دارد. با آنکه اعتمادی نداشت ولیبخودش قبولاند که نباید مساله ای باشد و این یک گردهمایی دوستانه است. نرگس رابالای اتاق نشاند و خودش هم کنار او نشست. سهراب برخاست و جعبه ای شیرینی آورد و اول به نرگس تعارف کرد. شیرینی کرکیبود که مورد علاقه نرگس بود. چای هم آماده بود. بعد از کمی صحبت و  شوخی کردن، نرگس کمی آرام شد و احساس راحتیکرد.  جواد شروع به جُک گفتن کرد و اینباعث خنده و قهقه های نرگس شد. دیگر، به آنها خو کرفته بود.  همه شروع به صحبت و شوخی کرده بودند.  جواد گفت، بچه ها، اگر کمی شراب داشتیم خیلیخوب بود.  آدم را شنگول می کند، بخصوص کهشراب و شیرینی با هم سازگارند و مستی هم ایجاد نمی کند.  سهراب گفت، از اتفاق، چند بطر شراب داریم کهمدتهاست در اتاق دیگر خاک می خورند. راست می گویی، شراب و شیرینی با هم سازگار اندو این هم محفلی است دوستانه و غریبه ای هم که اینجا نیست.  غلام گفت که شاید نرگس شراب دوست نداشته باشد.قبل از آنکه نرگس فرصت کند دهانش را باز کند، سهراب گفت که با اطمینان می گویم کهنرگس خانم از این شراب خوشش می آید. به این دلیل که اولا واقعا طعم شرابندارد،  تلخ نیست و شیرین است و دوم اینکهاصلا مستی ندارد و ما که نمی خواهیم مست شویم. چند استکان کوچک برای شادی و تفریح.

غلام از نرگس پرسید که چه فکر می کند و به نظر او، اشکالیندارد.  خودی هستیم و کمی تفریح. نرگس تاکنون دستش به مشروبات نخورده بود. هم دلهره داشت و هم دلش می خواست طعم شراب رابچشد. گفت باشه، من کمی می خورم. فقط برای چشیدن طعم.

بلافاصله چهار استکان آماده شد و سهراب، استکان هارا تانیمه پر کرد. جواد استکانش را بالا برد و گفت به سلامتی نرگس خانم، زیباترین زنمحله.  سهراب هم همین کار را کرد و اضافهکرد، زیباترین زن شهر.  غلام استکانش رابالا برد و گفت زیباترین زن عالم که این غلام را غلام خودش کرده. سه نفریاستکانهایشان را بالا کشیدند. نرگس تامل کرد. غلام دستش را پیش برد و دست نرگس راگرفت و بسوی دهان نرگس برد. نرگس، کمی از شراب را نوشید. طعم خوبی داست. مثل شیرهبود. بقیه آن را هم نوشید.  دوباره صحبت شروعشد و دوباره شراب نوشیدند.  نیم ساعتینگذشت که چشمان نرگس خمار شد. پاهایش سنگین شده بودند ولی روحش سبک شده بود. نهفکر جمشید بود و نه فکرخانه و نه شامی که بنا بود آماده کند. این ملاقات برای کمتراز یکساعت در نظر گرفته شده بود.  بیشتر ازیکساعت گذشته بود و نرگس همه چیز را فراموش کرده بود. علام دست بر روی ران نرگسگذاشت و در حالیکه به او استکان دیگری شراب تعارف می کرد، آهسته رانش را شروع بهمالیدن کرد. نرگس حرفی نزد. از جا تکان نخورد و اعتراضی نکرد.  بدنش گرم شده بود.  لرزش بدنش را فراگرفته بود.  علام دست در سینه اش برد و چپش رامالید.  نرگس از خود بی اختیار شد.  غلام به بچه ها اشاره کرد و سهراب و جواد ازاتاق خارج شدند. متکایی که گوشه اتاف بود زیر سر نرگس قرار گرفت. نرگس دراز کشیدهبود. سهراب  لباس های نرگش را خارجکرد  و خودش هم شد.  کنار نرگس دراز کسید و با نرگس، عشق بازی راشروع کرد. نرگس غرق خوشی شده بود. از همخوابگی، تا کنون اینقدر لذت نبرده بود.غلام کارش را تمام کرد و از اتاق خارج شد. سهراب وارد اتاق شد و کنار نرگس درازکشید.  او هم با نرگس عشقبازی  و همخوابگی کرد.  بعد از سهراب، جواد وارد اتاق شد. نرگس چنانمست و گرم شده بود که اگر ده ها نفر دیگر هم می خواستند با او همخوابگی کنند دیگربرایش مهم نبود. همه آنها را می خواست. بعد از جواد، غلام دوباره وارد اتاقشد.  نرگس را بوسید و یکباردیگر با اوخوابید. این عمل را سهراب و جواد هم تکرار کردند. ساعت نزدیک به هشت شب بود.  نرگس کمی بخودش آمد و یاد جمشید افتاد. با عجلهاز جا بلند شد و گفت که اگر جمشید بفهمد، او را خواهد کشت. غلام گفت که از کجا میفهمد. کسی اینجا خبرچین نیست و هیجکس از این موضوع اطلاع پیدا نخواهد کرد.  نرگس را از خانه خارج کردند. نرگس با عجله شروعبه رفتن بسوی خانه کرد. وقتی وارد خانه شد، جمشید هنوز نیامده بود. با عجله، کمینان پنیر، ماست و سبزی که از قبل داشت آماده کرد. صورتش را شست و برای اینکه دهانشبو ندهد تا مبادا جمشید شک کند، چند لقمه نان و پنیر و سبزی در دهان خود گذاشت. چای را آماده کرد. نیم ساعت بعد،جمشید در را گشود و وارد خانه شد. همه چیز عادی بود. از نرگس پرسید که برای شام چهآماده کرده است؟ نرگس پاسخ داد که امشب برای اینکه چند هفته است هر شب گوشت خوردهاند، امشب نان و پنیر وماست وسبزی خوردن برای شام آماده کرده است. جمشید از اینغذاها موقع شام خوشش نمی آمد، اما برای اینکه نرگس را ناراحت نکند، گفت بسیار همخوب است.

آن شب، جمشید خواست با نرگش همخوابگی کند، اما نرگش از اینکار امتناع کرد.  جمشید فکر کرد که شایدحالش خوب نیست و یا دوره ماهانه نرگس شروع شده است.    یک هفته دیگر از آن شب گذشت و بازهم نرگستمایلی از خود نشان نداد. جمشید از دست نرگس ناراحت بود ولی باز بروی خود نیاورد ودر ذهن خود،  آن را به مشکلات نه کهگاهگاه برای همه زنها پیش می آید و در باره آن شنیده بود مربوط کرد.

دو روز بعد از ماجرای همخوابگی نرگس با غلام، سهراب و جواد،تقریبا همه جوانان محله از موضوع اطلاع پیدا کرده بودند.  همه آنان، دنبال فرصتی بودند تا با نرگسبخوابند.   هفته بعد، همان ماجرا دوباره درهمان خانه با حضور غلام، سهراب و جواد تکرار شد. هر سه نفر آنها برایش هدیه آورده بودند. از سینه بند تا عطر و جوراب هاینه ابریشمی. جواد برایش یک جفت گوشواره آورده بود.  قیمتی نبودند، اما در چشم نرگش زیبابودند. 

نرگس از هر سه نفر آنها خوشش می آمد. با هم دوست شده بودندو با آنها راحت بود. جند ماه از این قضیه گذشت.  یکی از جوانان محل بنام محمد که خیلی خاطرخواه نرگس شده بود  و از موضوع اطلاع داشت، روزی سر راه نرگش قرارگرفت و از او خواست تا با او همخوابگی کند. وقتی با سردی نرگس روبرو شد، او راتهدید به افشای روابطش با آن سه نفر نمود. نرگس گیج شده بود. کسی نمی بایست از آن رابطه اطلاعی داشته باشد.  چه کسی آن را افشا نموده است؟  نرگس نمی دانست که فردای همان شب اول، علامماجرا را برای دو تن از دوستتانش تعریف کرده بود و بعد از آن، همه جوانان محلداستان را می دانستند.

نرگش داستان محمد را به علام گفت.  غلام اظهار بی اطلاعی کرد و گفت شاید حدس میزند، هر چند که بخوبی اطلاع داشت که همه می دانند. غلام خود را در چشم جواناممحله، قهرمان کرده بود. او اولین کسی بود که با نرگس خوابیده بود. همه جوانان محل،به او غبطه می خوردند و این باعث خوشحالی علام شده بود.  همچنین سهراب و جواد. آنها تبدیل به قهرمان شدهبودند.  خیلی ها، با خود می گفتند که دوستدارند، یک لحظه، جای یکی از آن سه نفر باشند. 

وقتی محمد به این نتیجه رسید که امکان خوابید با نرگس راندارد، از حسادت، موضوع را به مادرش گفت که دیده است که نرگس، زن جمشید، همراه آنسه نفر، وارد خانه ای شده است و این را چندین بار هم دیده است. مادر محمد، فاطمهسلطان، زن یاوه گو و خبر چینی نبود. از محمد پرسید که دروغ که نمی گوید؟  محمد قسم خورد که این را با چشمان خود دیده استو چند نفر دیگر هم گویا این را دیده اند و خبر دارند.   فاطمه، همان شب، داستان را برای تقی، شوهرشنقل نمود.   تقی، جمشید را می شناخت و بارستم خان آشنایی و دوستی داشت.  از این خبرناراحت شد و گفت این داستان اگر درست باشد، خانمان جمشید و خانواده رستم خان رابرای همیشه ویران می سازد.

از طرفی دیگر، بعد از جند ماه، نرگس بندرت با جمشید میخوابید. دیگر جمشید به اینکه ممکن است نرگش بیماری نه ای پیدا کرده ست را باورنداشت.  روزی به نرگس گفت که اگر می خواهداو را پیش دکتر ببرد ولی نرگس امتناع نمود و گفت که از حاج حسین عطار، گل و گیاهگرفته است و بزودی خوب خواهد شد.

حالا اکثر از زنها در محله ماجرا را شنیده  می دانتسند نرگس خراب شده است. مرد ها هم کم کم از طریق همسرانشان به داستان واقف شدهبودند ولی کسی توان گفتن این به جمشید را نداشت. جمشید متوجه  تغییر رفتار بقیه بخودشده بود ولی هر چه فکر می کرد نمی توانست دلیلی برای آن پیدا کند. روزی آن را بانرگس در میان گذاشت. نرگس گفت که بخاطر درامدش، به او حسودی می کنند.  هر چند اول از این جواب قانع شده بود و لی بعدادوباره شک کرد. 

چهار ماه از رابطه نرگس و آن سه  نفر گذشت. یکی از دوستان فریدون به رابطه بیننرگس و غلام پی برد و وقتی همسرش، انرا تایید نمود، آنرا به فریدون خبر داد.  فریدون، از جمشید خواست که بخانه شانبرود.  وقتی داستان را برای جمشیدنمود.   فریدون به او گفت که حیثیتخانوادگی آنها لکه دار شده است و اصلا حییثتی نمانده است. همان شب، دایی نرگس راخبر کردند.  تصمیم گرفتند که نرگس را زیرنظر بگیرند.   فریدون اطلاع داشت که کدامروز نرگس به آن خانه می رود. هفته بعد، جمشید به نرگس گفت که آنشب دیر خواهد آمد واحتیاجی به غذا پختن نیست. همانجا سر پستش، شام خواهد خورد. آنها همه زمینه رابرای نرگس آماده کردند.  نرگس هم خوشحالبود که آن شب، دغدغه شام پختن را ندارد و بیشتر می تواند با غلام، سهراب و جوادبماند.

عصر آنروز، نرگس مثل همیشه، آرایش کرد و از خانه خارج شد،نمی دانست که شوهرش و فریدون، برادر شوهرش، او را تعقیب می کنند.  ساعت پنچ بعد از ظهر پاییز بود که وارد خانهشد.   نیم ساعتی گذشت.  نرگس مشغول همخوابگی با سهراب بود که ناگهان،درب  خانه با لگد باز شد و جمشید و فریدونوارد خانه شدند. قبل از آنکه نرگس بتواند خود را بطور کامل جمع و جور کند جمشیدبالای سرش بود. همان طور نیمه ، موهای او را در میان دست چپش گرفت وبا چکمه هایپاسبانیش،  محکم به وسط پاهای سهراب زد.سهراب از درد بخود پیچید وو روی زمین افتاد. نرگس در زیر چنگال جمشید بود و بارانلگد بر سر و روی سهراب سرازیر. غلام و جواد، بعد از دریافت چند لگد از فریدون، ازخانه گریخته بودند.  همسایه ها جمع شدهبودند و کوچه پر از آدم شده بود.  سهراب،مثل آش و لاش شده بود. جمشید،  قصد داشت هردو را زیر لگد هایش بکشد.  یکی ازهمسایگان، سهراب را که خون آلوده و نیمه جان بود، از زیر لگد های جمشیدرهاند.  جمشید، نرگس را همانطور که موهایشرا چسبیده بود، کشان کشان از خانه خارج کرد وبسوی خانه خود روان شد.  جمعیت زیادی او را همراهی می کردند. هیچکس درصدد کمک به نرگس نبود.  از دید آنها، جمشیدحق داست که حتی او را بکشد. نرگس سزاوار صد بار بدتر از آنچه بر سرش می رفت  بود. نرگس شده بود و زن و هرزه، بایدکشته شود.

بین راه، هر چند قدمی، بر می گشت و لگدی به او می زد و جیغنرگس بیشتر به هما می رفت.

وقتی به محله رسیدند، سر محل، جای سوزن انداختن نبود. همهبیرون بودند.  سهراب، نرگس را داخل خانهشان کسید و بازهم شروع به زدن بیشتر او کرد. حالا علی، دایی نرگس هم آمده بود. او هم نرگس را می زد. تنها مادر بزرگنرگس بود که وقتی خبردار شد، سراسیمه تا آنجا، بدون چادر و پاپتی دوید. وقتی واردخانه شد، نرگس بیرمق شده بود.  خود را روینرگس انداخت و خود را سپر او کرد.   علی وجمشید، می خواستند او را از روی نرگس دورکنند تا کار نرگس را همانجا تمام کنند ولی مادر بزرگ ول نمی کرد.  چند زن دیگر همآمدند و نرگس را از دست شوهر و دایی اش نجات دادند و از خانه خارج کردند.  او رابخانه یکی از اقوام بردند.  

آنشب، تمام افراد دور ور نزدیک خانواده رستم خان در خانه فریدون جمع شده بودند.  اتفتق نظر این بود که این ننگ بزرگی است و بههیچ طریق نمی توان از آن گذشت. تنها مرگ نرگس بود که می توانست آن لکه ننگ را ازدامان خانواده پاک کند. آن شب، در ظاهر تصمیمی گرفته نشد. وقتی همه رفتند، علیدایی نرگس خانه را ترک نکرد.  فریدون جمشیدرا نگاه داشته بود. می دانست که جمشید ممکن است یا کسی را بکشد و یا بلایی سر خودآورد.   علی به جمشید گفت که قصد من ایناست که بی سر و صدا، او را بکشم .  علی نیتکرده بود که در چند روز آینده،  نرگس را بهجایی ببرد و هماجا یا او را خفه کند و یا با ضربات کارد، به زندگی ننگینش خاتمهدهد.

گل اندام از درون اتاق، به پچ پچ آنان گوش می داد. با اینکهاز کار نرگس شرمگین بود و لی دلش نمی خواست که او را بکشند.  این هم دردسر ایجاد می کرد و هم اینکه  مشکلی را حل نمی کرد.  کاری بود که شده و آبروی خانواده ریخته شده.تنها کار این است که جمشید او را طلاق دهد و از شرّ نرگس راحت شود. چون هنوز همبچه ای ندارند، دردسری هم ایجاد نخواهد کرد. گل اندام، فردای آن شب، قصد کشتن نرگس را به مادر بزرگش گفت.  

دو روز بعد، نرگس که کمی بهتر شده بود، هنگام غروب، یواشکیبا بقچه ار زیر بغل از خانه مادربزرگش خارج شد.  بعد از انهم دیگر کسی او را ندید.

مثل آب در شن فرو رفت و ناپدید شد.

با ناپدید شدن نرگس، خیلی از افراد محل گمانه زنی می کردندکه جمشید و علی او را یواشکی سر به نیست کرده اند و جسدش را در جایی خاک نمودهاند.این ها همه گمانه زنی بود.  جمشید ،بخاطر شغل پاسبانی اش، این را انکار می کرد. علی در این زمینه حرفی نمی زد. او دلشمی خواست که بقیه اینطور فکر کنند. تحقیقات شهربانی هم تتیجه ای نداشت و هم جمشید، هم علی، هر دو ناپدید شدننرگس را به فرار از خانه مربوط می کردند، هر چند که علی به ماموران آگاهی گفته بودکه دختر خواهرش شانس آورده است که از خانه در رفته است و الا او را می کشت.

ننگ نرگس، باعث شد که غلام، سهراب و جواد تا مدت های مدید،  خود را در محل نشان ندهند.   از آنجایی که سهراب از اقوام جمشید بود، وقتیبه مادر او گله شده بود که چطور پسر بی غیرتش حاضر شده است که چنین کاری کند وآبروی همه آنها را ببرد؟! جواب داده شده بو که پسر من بی گناه است. در  دیگ سمنو باز بود، پسر او هم انگشتی به دیگ زدهاست.  تقصیر کار پسر او نیست. تقصیر با آنکسی است که در دیگ را باز گذاشته است و الا، پسر او جوان است و نادان.

بعد از آن، جمشید را بندرت کسی سر محل ه می دید. صبح هایزود به پستش می رفت و شب ها دیر بخانه می آمد و سعی می کرد با افراد محل، کمترمعاشرتی داشته باشد. این از سر رنجش نبود. از شرم و خجالت بود.

چندین سال بعد، یکی از ن  محله، تعریف می کرد که در مشهد، زنی را به پسربچه یی حدود شش ساله  دیده است که شباهتزیادی به نرگس داشت. می گفت که سعی کرد با او صحبت کند ولی وقتی بسوی او رفت، آنزن با بچه  در میان جمعیت ناپدید شد.



\  کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش دهم (پایان)



سرهنگ به سکوتش ادامه داد تا اینکه همسرش برای لحظه ای مکثکرد تا از بپرسد که آیا هنوز بیدار است؟

سرهنگ پاسخ داد که  هنوز بیدار است.

زن دوباره با همان لحن آرام، سلیس و بدون ترحّم اش ادامهداد " همه با این خروس برنده میشن، جز ما. ما تنها کسانی هستیم که یک سنت همنداریم که روی اون شرط بندی کنیم."

" صاحب خروس استحقاق بیست در صد سهمیه را داره"

زن جواب داد " تو همچنین وقتی که کمر تو در انتخاباتبرای اونا خرد کردی  استحقاق  شغل ومقام را داشتی."

" تو همچنین بعد از اینکه گردنتو در جنگ داخلی خردکردی، استحقاق  حقوق بازنشستگی داشتی. حالاهر کسی آینده اش تامینه ، و تو تنها و بیکس داری از گرسنگی داری میمیری."

سرهنگ جواب داد " من تنها و بیکس نیستم."

خواست که برایش توضیح دهدو ولی خواب بر او غلبه کرد. 

زن همچنان بطور کسالت آوری به صحبت ادامه داد تا آنکه متوجهشد که همسرش بخواب رفته است.  بعد از آن ازداخل پشه بند خارج شد و در اتاق نشیمن به قدم زدن و حرف زدن ادامه داد.

نزدیک سحر بود که سرهنگ اورا صدا زد.  زن در پرتو چراغ روی کف اتاق که رو به خاموشیمیرفت، مثل اشباح  در آستانه در ظاهر شد.قبا از اینکه وارد پشه بند شود، چراغ را خاموش کرد اما همچنان به حرف زدن ادامهداد.

سرهنگ حرفش را قطع کرد و گفت " ما میتونیم یه کاری انرو انجام بدیم."

زن گفت " تنها کاری که میتونیم انجام بدیم فروشخروسه."

" ما می تونیم ساعت رو بفروشیم."

" نمیخَرَنش."

" فردا سعی میکنم ببینم که آلوارو چهل پزو بابتشمیده.؟"

" اون چیزی بهت نمیده."

" در آنصورت میتونیم عکس رو بفروشیم."

زن از پشه بند خارج شده بود که دوباره شروع به حرف زدنپرداخت.  سرهنگ بوی دهانش را که آمیخته بهبوی داروهای گیاهی بود استشمام کرد.

زن گفت " اونو نمی خَرَن."

سرهنگ به آرامی و بدون تغییری در لحنش گفت " خواهیمدید. حالا برو بگیر بخواب. اگه فردا نتونستیم چیزی رو بفروشیم،  فکر دیگه ای میکنیم."

سرهنگ تلاش کرد چشم هایش را باز نگهدارد اما خواب بر ارادهاش غالب شد. او در اعماق  دنیای دیگری،وراء زمان و مکان فرو رفت. دنیایی که حرفهای همسرش معنی دیگری داشت. اما لحظه ایبعد حس کرد کسی شانه هایش را گرفته و اورا تکان مبدهد.

" جواب منو بده."

سرهنگ نمیدانست آیا آن کلمات را قبل از به خواب رفتن شندهاست یا بعد از بیدار شدن.

هوا گرگ و میش  شدهبود. پنجره در روشنی سبز یکشنبه براحتی دیده میشد. سرهنگ فکر کرد تب کرده است.چشمهایش می سوخت و فکر کردن برایش مشکل شده بود.

زن با تکرار گفت " چکار خواهیم کرد اگه نتونیم چیزی روبفروشیم."

سرهنگ که کاملا بیدار شده بود جواب داد "  تا اون موقع، بیستم ژانویه شده و بعد از ظهرآنروز، بیست در صد سهمیه میدن."

زن گفت " اگه خروس ببره. اما اگه ببازه چی؟ آیا بهفکرت خطور کرده که ممکنه ببازه؟"

" این خروس نمیتونه ببازه."

" اما تصور کن که ببازه."

سرهنگ جواب داد " هنوز چهل و چهار روز باقی مونده کهدر باره اش بخواهیم فکر کنیم."

زن که کاسه صبرش لبریز شده بود، یقه پیراهن خواب سرهنگ راچسبید و اورا یه شدت تکان داد و گفت " ودر این مدت چی خواهیم خورد؟"

برای سرهنگ، هفتاد و پنج سال طول کشیده شده بود، هفتاد و پنجسال از عمرش، دقیقه به دقیقه ، تا به این لحظه برسد. با احساسی خاص، صریح و شکستناپذیر جواب داد "گُه."


 کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش نهم



سرهنگ احساس خوبی پیدا کرده بود. ماه دسامبر گیاه های داخلشکمش را آب برده بود. آنروز صبح وقتی سعی کرد که کفش های جدیدش را پا کند باناامیدی روبرو شد.  بعد از چند بار تلاش،متوجه شد همه اش اتلاف وقت است و همان کفش های نقشدار قدینی اش را پا کرد. همسرشمتوجه مساله شد و گفت

" اگه اون هارو پات نکنی، جا باز نمیکنن."

" این کفش ها بدرد آدم چلاق میخورن"، سرهنگ ادامهداد " باید کفش هایی بفروشن که یک ماهی قبلا پا کرده شدن."

سرهنگ با احساسات برانگیخته شده از اینکه آنروز بعد از ظهرنامه خواهد رسید به خیابان رفت. از آنجاییکه هنوز موعد رسیدن کشتی نیود، سرهنگ دردفتر ساباس منتظر ساباس شد. آما به او اطلاع دادند که ساباس تا دوشنبه بر نخواهدگشت.  گرچه این موضوع را پیش بینی نکردهبود، ولی سرهنگ صبرش را از دست نداد و با خود گفت " دیر یا زود، برمیگرده." و بطرف بندر براه افتاد. لحظه شگفت انگیزی بود، لحظه ای  روشن بدون هیچ تیرگی.

موسای سوری سعی میکرد که نطریه اش را به  زبان عربی که تقریبا از یاد برده بود ترجمهکند.او شرقی ای متین و آرامی بود با پوستی صاف و کشیده و حرکاتی ناموزون و دست وپا چلفتی. در واقع انگار که تازه از آب بیرون کشیده شده بود.

" پیشتر ها این جور بود،" و سپس ادامه داد "اگه هنوز هم مث سابق بود، حالا من هشتصد و نودو هفت سالم بود. و تو؟"

سرهنگ جواب داد " هفتاد و پنج" و با چشم هایش به دنبالپستچی گشت.

تنها در آنزمان بود که سرهنگ متوجه سیرک شد. او چادر وصلهدار آن را روی سقف کشتی حامل پست در میان تلنباری از اشیاء دیگر مشاهده کرد.

در حالیکه دنبال حیوانات وحشی در میان قفس های بار شده برروی سقف کشتی ها میگشت، برای لحظه ای پستچی را گم کرد ولی از حیوانات وحشی هم خبری نبود.

 سرهنگ گفت "سیرکِ"، و دوباره ادامه داد " این اولین سیرکه در ده سال اخیر."

موسای سوری گزارش  سرهنگ را تایید کرد. سپس باهمسرش با زبانی مخلوط از اسپانیولی و عربی حرفی زد و همسرش از قسمت عقب مغازهپاسخش را داد.

او اول با خود چیزی گفت و سپس نگرانیش را با سرهنگ در میانگذاشت.

" سرهنگ، گربه ات رو پنهون کن. پسرها اونو مین و میفروشنش به سیرک."

سرهنگ در جوابش گفت " اون سیرک حیوانات وحشی کهنیستش."

سوری دوباره گفت " اون مهم نیست. بندبازها گربه میخورنتا استخون هاشون نشکنه."

سرهنگ مرد پستچی را از دم دکه های کنار رودخانه تا میدانشهر دنبال کرد.

در آنجا، هیاهوی ناشی از خروس بازی توجه اش را جلب کرد.رهگذری چیزی به او درباره خروسش گفت. تنها در آن لحظه بود که بیاد آورد که آنروز،روز امتحان خروسش می باشد.

از دم اداره پست گذشت و لحظه ای بعد خود را در  وسط ازدحام هیجان آلوده گود یافت.

خروس اش را در وسط گود پیدا کرد، تنها، بیدفاع با پاهایی کهبا با پارچه ای پوشانده شده بود. چیزی شبیه ترسی آشکار در پاهای لرزانش آشکارا مشاهدهمی شد.

رقیبش خروس خاکستری رنگ سرخورده و مغمومی به نظر می آمد.

سرهنگ احساس هیجان نکرد. یک سری حملات مشابه انجام شد. یک لحظه درگیری گردن، پر و پا در میان هلهلهو هیاهوی  جمعیتی هیجان زده  و سپس خروس رقیب به چوب های حصار کنار گودپرتاب شد و پس از معلق زدن روی پاهایش فرود آمد و دوباره حالت حمله گرفت. خروسسرهنگ حمله نکرد ولی هر حمله را دفع کرد و هر بار درست به  نقطه سابقش بر گشت. حالا دیگر پاهایش لرزشینداشت.

هرمان از روی حصار پرید و خروس را با هر دو دست بلند کرد وآنرا به جمعیت  روی نیمکتها ها نشان داد.انفجاری از  دست زدن و فریاد بهوا بلند شد. توجه سرهنگ به بی تناسبی بین مسابقه و درجهتشویق جمعیت جلب  شد. به نظرش این  نمایش مضحکی بود که خروس ها  هم آگاهانه و داوطلبانه  در آن شرکت کرده بودند.

 سرهنگ متاثر ازکنجکاوی توأم با کمی حس تحقیرآمیز، به بررسی گود پرداخت. جمعیت به هیجان آمده ازروی نیمکتها به طرف گود هجوم آورده بودند. چهره های سردرگم، هیجان زده و شدیدازنده آنها سرهنگ را به خود جذب کرده بود. آنها آدمهای جدیدی بودند، همه آدمهایجدید شهر.

برای لحظه ای آن نشانه ها، خاطرات به حاشیه رانده شده ازذهنش را دوباره زنده کرد. سرهنگ از روی حصار دور گود به داخل گود پرید و از میانجمعیت درون گود راهش را بسوی وسط گود باز کرد. در میانه گود با چشمان هرمان مواجه شد.

آنها بدون آنکه پلک بهم زنند همدیگر را نگاه کردند.
 هرمان گفت " بعد از ظهر بخیرسرهنگ."

سرهنگ خروس را از او گرفت و زیر لبی جوابداد " بعدازظهر بخیر" و سپس سکوت کرد. گرمای تپنده خروس لرزه ای به پیکرش انداخت واورا وادار به ادامه سکوت کرد.  احساس کردکه  پیش از این، موجودی چنین زنده هرگز دردستهایش نداشته بود.

هرمان گیج آلوده گفت " شما خونه نبودید."

دست زدنهای دوباره رشته کلامش را قطع کرد. سرهنگ احساس ترس کرد. دوباره راهش را بدون آنکه بهکسی نگاه کند در میان دست زدنها و فریاد ها به بیرون از گود باز کرد و با خروسش درزیر بغل بداخل خیابان رفت.

همه شهر، همه افراد طبقه پایین برای تماشایش بیرون آمدهبودند و بچه های مدرسه بدنبالش راه افتاده بودند. سیاهی غول پیکر در گوشه میدان باماری بدور گردنش روی میزی ایستاده بود و بدون اجازه نامه دارو می فروخت.

جمعیت کثیری در راه برگشت از بندر توقف کرده تا به سخنانشگوش دهند.

وقتی سرهنگ با خروس از کنارشان گذشت توجه شان  به سرهنگ معطوف شد.

راه بازگشت به خانه هرگز آنقدر طولا نی نشده بود.

از زندگی و گذشته اش هیج تاسفی نداشت. برای  زمانی طولانی، بخاطر آنچه در ده سال اخیر بر شهر رفته بود، شهر به حالتی گیجی وکرختی  دچار شده بود.

آنروز بعداز ظهر، جمعه ای دیگر بدون نامه، مردم دوباره چشمباز کرده بودند.

سرهنگ دوران دیگری را بخاطر آورد. خود را با همسرش و پسرشدید که علیرغم باران، در زیر چتری به تماشای نمایشی ایستاده بودند. رهبران حزب رابخاطر آورد که با سر و صورتهایی اصلاح شده با ریتم موسیقی در حیاط خانه اش خود راباد میزدند.  او دوباره صدای بم طبل هارادر شکمش احساس کرد.

سرهنگ در امتداد خیابانی که موازی بندر بود قدم ن حرکتکرد و در آنجا هم جمعیت آشوبگر آن روز انتخابات یکشنبه سالهای پیش را دید که بهتماشای خالی کردن وسایل  و بار های سیرکسرگرم بودند. از درون یکی از چادرها، زنی با فریاد چیری در باره خروس گفت. در خودغرق شده و به فکر فرو رفته، بسوی خانه قدم ن ادامه داد و هرازگاهی ، صداهایپراکنده ای را که گویی ته مانده تشویق های از درون گود بود و هنوز هم او را دنبالمیکرد را می شنوید.

دم در خانه بچه هارا مخاطب قرار داد و گفت: " هر کسیبره خونه اش. هر کی  بیاد تو، پوستشومیکَنم."

سرهنگ در خانه را بست و مستقیما به آشپزخانه رفت. همسرش نفس ن از درون اتاق خواب بیرون آمد.

" اونا با زور بردنش،" و اشک ریزان ادامه داد" بهشون گفتم از روی نعش من باید رد شن اگه بخوان خروس رو از خونه بیردن ببرن."

سرهنگ خروس را به پای اجاق بست  و در حالیکه صدای عصبانی همسرش دنبالش میکرد  آب داخل ظرف آب را عوض کرد.

" گفتن اگه مجبور بشن، او نو از روی نعش هامون میبرن.گفتن خروس مال ما نیست و مال  همهشهره."

تنها زمانی که کارهای مربوط به خروس را تمام کرد  به صورت گرفته و درهم رفته همسرش نگاه کرد و بدون هیچگونه شگفتی،  به این نکته پی برد که ناراحتی همسرش نه در اوترحم ایجاد کرده است و نه پشیمانی. 

سرهنگ به آرامی گفت " کار درستی کردن،"  و در حالیکه جیبهایش را بررسی میکرد با شادیعمیقی اضافه کرد "خروس برای فروش نیستش"

همسرش اورا  بداخلاتاق خواب دنبال کرد. احساس کرد که سرهنگ کاملا انسان است ولی مثل شیًی روی پردهسینما قابل دسترس نیست.  در بیرونصندوقخانه، سرهنگ به بسته اسکناس  نگاهیکرد، پولهای درون جیبش را به آنها اضافه کرد، آنها را شمرد و دوباره آنها را داخلصندوقخانه گذاشت.

سرهنگ گفت " بیست و نه پزو باقیمانده که به دوستمساباس برگردانده میشه. بقیه اش رو وقتی که حقوق بازنشستگیم میرسه میگیره."

زن گفت " و اگه نرسه ؟"

" میرسه."

" امّا اگه نرسید؟"

" در آنصورت چیزی بهش پرداخت نمیشه."

سرهنگ کفشهای جدیدش را زیر تخت پیدا کرد.  بدنبال جعبه کفشها دوباره به صندوقخانه رفت، کفکفشها را با تکه پارچه ای تمیز کرد و آنها را درون جعبه گذاشت، درست بهمان صورت کههمسرش یکشنبه شب آنها را بخانه آورده بود. زن از جایش تکان نخورد.

سرهنگ گفت " کفشها برگردونده میشه. این هم سیزده پزویبیشتر برای رفیقم ساباس میشه."

زن گفت " اونارو پس نمیگیرن."

" باید پس بردارن،" سرهنگ ادامه داد " فقطدوبار اونارو بیشتر پا نکردم."

زن جواب داد " ترکها این چیزا رو نمی فهمند."

" باید که بفهمند."

" و اگه نفهمیدند؟"

" در آنصورت نمی فهمهند."

بدون آنکه غذایی صرف کنند به رختخواب  رفتند. سرهنگ  پیش از آنکه چراغ را خاموشکند منتظر شد تا همسرش دعایش را تمام کند. اما نمی توانست بخوابد. صدای ناقوسمربوط به درجه بندی فیلم ها را شنید و سه ساعت بعد، صدای آژیر اعلام حکومت نظانیرا.

صدای نفس کشیدن های سنگین همسرش همراه با سردی هموای شبآزار دهنده شده بود. سرهنگ چشم هایش هنوز باز بود که همسرش با صدای آرام ودلجویانه ای  شروع به صحبت کرد.

" بیداری؟

" آره."

"  سعی کن کمیمنطقی باشی"، زان ادامه داد " برو فردا با دوست من ساباس صحبت کن."

" ساباس تا روز دوشنبه بر نمی گرده."

زن گفت " چه بهتر. در آنصورت سه روز وقت داری که درمورد آنچه که بخواهی بهش بگی فکر کنی."

سرهنگ جواب داد " چیزی وجود نداره که بهش فکرکرد."

 هوای سنگین ماهاکتبر جایش را به خنکی دلپذیری داده بود.

سرهنگ دوباره ردپای ماه دسامبر را در از بازگشت مرغ بارانبه منطقه احساس کرد.

وفتی ساعت، ضربه ساعت دو را نواخت، سرهنگ هنوز خوابش نبردهبود. او همچنین ئی دانست که همسرش هم قادر به خواب رفتن نبوده است. سرهنگ خواست کهخودش را در نعنو جابجا کند.

زن گفت " نمی تونی بخوابی؟"

" نه"

زن برای لحظه ای فکر کرد و گفت

" ما در شرایطی نیستیم که اون کارو انجام بدیم. فقطفکر کن که چهارصد پزو چقدر پوله."

سرهنگ جواب داد
 چندانی طول نمیکشه که حقوق بازنشستگیمبرسه."

" الان پانرده ساله که همین رو میگی."

سرهنگ جواب داد " بهمین دلیله که نباید بیشتر از اینطول بکشه."

زن مدتی ساکت شد، اما هنگامی که دوباره شروع به صحبت کرد،در نظر سرهنگ انگار هیچ زمانی نگذشته بود.

زن گفت " من به این نتیجه رسیده ام که اون پول هیچ وقتنمیآد."

" میآد."

" واگه نیومد؟"

سرهنگ نفس اینکه جواب اورا بدهد را از دست داده بود. بااولین خروسخوان، سرهنگ با واقعیت روبرو شد، ولی بلافاصله به خوابی عمیق، امن وراحت فرو رفت.

زمانی که از خواب برخاست، خورشید در وسط آسمان بود. همسرشهنوز در خواب بود.

سرهنگ طبفق روال همیشگی ، برنامه صبحگاهی اش را با دوساعتتاخیر شروع کرد و منتظر همسرش برای خوردن صبحانه شد.

همسرش بعد از برخاستن از خواب، همچنان به سکوتش ادامه داد.بعد از گفتن صبح بخیر، در سکوت به خوردن صبحانه پرداختند. سرهنگ برای صبحانه،فنجانی قهوه تلخ با کمی شیر و نان شیرینی صرف کرد و بقیه صبح را در مغازه خیاطیسپری نمود.  هنگامی که ساعت یک بعد از ظهربه خانه بازگشت، همسرش را در حال تعمیر و وصله کردن لباسها در میان گُل های بگونیایافت. سرهنگ گفت " وقت ناهاره"

" ناهاری در کار نیست."

سرهنگ شانه هایش را بالا انداخت و خود را به تعمیر سوراخدیوار حیاط  مشغول نمود تل از آمدن بچه هابه آشپزخانه جلوگیری کند. وقتی به هال بازگشت، ناهار روی میز آماده بود.

در حین صرف ناهار، سرهنگ متوجه شد که همسرش تلاش میکند تااز گریه کردن خودداری کند. این مساله مطمًنن اورا به خود آورد.

سرهنگ به خوبی به خصوصیات همسرش واقف بود. او بطور طبیعیسخت بود و چهل سال زندگی تلخ و دشوار، او را سخت تر کرده بود.

سرهنگ با نگاهی سرزنش آلود به او خیده شد. همسرش لبهایش راگزید و با آستین اش، چشم های خیسش را خشک کرد و به خوردن ناهارش ادامه داد.

ناگهان همسرش سکوت اش را شکست  و گفت " تو به هیچی اهمیت نمیدی."

سرهنگ حرفی نزد.

زن دوباره تکرار کرد " تو آدم خودسر، کله شق و سهلانگاری هستی".

برای لحظه ای کارد و چنگالش را به صورت صلیب روی هم گداشتولی بخاطر خرافات، بلافاصله آنها را کنار هم گذاشت.

" بعد از یک عمر خاک خوردن، تازه معلوم شده که خروس همبیشتر از من سزاوار توجهِ توست."

سرهنگ در جوابش گفت " اون یه موضوع  دیگه اس."

زن جواب داد " درست همینه. تو باید فهمیده باشی که مندر حال مرگم. این چیری که من دارم، بیماری نیست، یه مرگه تدریجیه."

سرهنگ تا زمانی که ناهارش را تمام نکرد  دیگر صحبتی نکرد.  بعد از ناهار گفت " اگه دکتر تضمین کنه کهبا فروش خروس، آسم تو خوب میشه، من خروس رو بلافاصله می فروشم. اما اگه نکرد،نه."

یعد از ظهر آنروز، سرهنگ خروس را به گود برد.  هنگامی که به خانه بازگشت، همسرش را در آستانهحمله آسم یافت.

سرهنگ همسرش را با موهای پریشان شده روی شانه هایش و درحالیکه دستهایش را در دوطرف  بدنش باز کردهبود و تلاش میکرد خُرخُرنفس هایش را کنترل کند، مشغول قدم زدن در طول هال پیداکرد.  او تا نزدیک غروب در آن وضعیت بافیماند و بعد بدون آنکه کلامی صحبت کند به رختخواب رفت و تا بعد از اعلام حکومتنظامی، به دعا خواندن ادامه داد. بعد از اینکه سرهنگ آماده خاموش کردن چراغ شد، بااعتراض گفت " من نمی خوام که توی تاریکی بمیرم."

سرهنگ چراغ را روشن کف اتاق گذاشت.احساس خستگی بر او غالبشده بود. با خود آرزو کرد که ایکاش می توانست همه چیز را  فراموش کند و برای چهل و چهار روز، بدون وقفه،بخوابد و در بیستم ژانویه، راس ساعت سه بعد از ظهر ، درست در لحظه ای که می گذاشت خروس ببازد، در وسط گود از خواببیدار می شد. هرچند که خسته بود ولی احساس کرد که بعلت بیخوابی همسرش، او نیزامنیت خوابی اش را از دست داده است.

لحظه ای بعد، همسرش دوباره گفت " همیشه همین طور بوده.ما گرسنگی میخوریم تا بقیه بتونن بخورن. در چهل سال گذشته، همیشه همین داستانبوده."


  کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش هشتم

" دیگه مساله حل شد. ما در پنجاه سال دیگه میتونیم رویآن پول حساب کنیم."

اما در واقع، سرهنگ تصمیم گرفته بود که همان بعد از ظهرخروس را بفروشد.

او بفکر ساباس در جلوی پنکه برقی که بطور تنها در دفترشمشغول آماده کردن  تزریق روزانه اش بودافتاد.

او جوابهایش را آماده کرده بود.

در حین خروج از خانه، همسرش به او نصیحت کرد که خروس راهمراه خود ببرد

" دیدن اون بطور زنده، معجزه گره".

سرهنگ پیشنهادش را رد کرد. زن در حینی که هنوز التماس میکرد  اورا تا دم در همراهی کرد.

" مهم نیست اگه همه ارتش هم در دفترش باشن"، دامه داد " تو بازوشو میگیری و نمیزاری بره تا اینکه نهصد پزو بهتبده."

" مردم فکر می کنن که ما نقشه ی داریم".

زن توجهی به حرفهایش نکرد.

" فراموش نکن که تو صاحب خروسی"، زن دوباره بطورمصرّانه ادامه داد " بخاطر داشته باش که تو هستی که داری به اون لطفمیکنی."

" باشه."

ساباس با دکتر در اتاق خوابش بود. زن ساباس به سرهنگ گفت" رفیق، الآن وقتته. دکتر داره آماده اش میکنه که بره مزرعه و تا پنج شنبه همبر نمی گرده."

سرهنگ علیرغم آنکه قصد داشت که خروس را بفروشد، ولیکن با دونیروی متضاد در درون خود در جنگ بود. آرزو می کرد که ایکاش ساعتی دیرتر آمده بودتا ساباس را از ندیده بود.

سرهنگ گفت " میتونم صبر کنم."

اما زن اصرار کرد و اورا بداخل اتاق خواب اهنمایی کرد.ساباس، در لباس زیر روی تختی که شبیه تخت سلطنتی بود نشسته بود و با چشمان بیرنگشدکتر به دکتر خیره شده بود.

سرهنگ منتظر شد تا دکتر لوله شیشه ای را که حاوی ادرادبیمار بود روی آتش گرم کرد و آن را بویید و با حالتی تایید آمیز در حالیکه بطرفسرهنگ میچرخید  و گفت " باید با گلولهتمومش کنیم. بیماری قند ثروتمند هارو به آسونی نمیکُشه."

ساباس جواب داد " تو با این تزریقات لعنتی آنسولینت کهتمام تلاشتو در این مورد کرده ای"و از روی باسن چروک خورده اش از روی تخت بهپایین پرید و ادامه داد " امّا من بیدی نیستم که به آسونی با این باد هابلرزم." و سپس روبه سرهنگ کرد و گفت " بیا تو رفیق. امروز بعد ازظهروقتی که اومدم بیرون دنبالت، حتی کلاهتو هم ندیدم ."

" من کلاه سرم نمیذارم تا بخوام  اونو برای کسی از سرم بردارم."

ساباس شروع به لباس پوشیدن کرد. دکتر لوله شیشه ای حاوی خونرا در جیب کتش گذاشت و سپس اشیاء درون کیفش را مرتب کرد. سرهنگ فکر کرد که اوآماده رفتن شده است.

سرهنگ گفت " دکتر، اگه من جای تو بودم یه صورتحساب صدهزار پزویی برای این دوستم می فرستادم تا از این همه نگرانی در بیاد."

دکتر گفت " من قبلا این پیشنهاد رو بهش کردم، اما براییه میلیون. فقر بهترین درمون بیماری قنده."

ساباس در حالیکه شکم گنده اش را درون شلوار سواریش جا میدادگفت " خیلی از این نسخه ات ممنون. اما من این درمون رو ازت قبول نمیکنم تا ازبدبختی ثروتمند شدن نجاتت بدم."

دکتر متوجه انعکاس دندانهایش در قفل کوچک از کروم ساخته شدهروی کیفش شد.  او بدون آنکه هیچ بیصبری ازخود نشان دهد به ساعت نگاهی کرد. ساباس در حینی که پوتین هایش را پا می کرد بظورناگهانی بطرف سرهنگ چرخید و گفت

" خوب دوست من، از خروس چه خبر؟"

سرهنگ متوجه شد که دکتر هم منتظر جواب اوست، دادانهایش رابهم فشرد و زیرلبی گفتت " هیچی رفیق، اومدم که اونو بهت بفروشم."

ساباس که از پوشیدن پوتین هایش فارغ شده بود  گفت " عالیه دوست من. این شاید عاقلانهترین کاریه  که میتونه برات پیشبیاد."

" من دیگه برای این کارهای پیچیده پیر شده ام"،سرهنگ در حالیکه می خواست کارش را در مقابل چشمان تیزبین و نفوذناپذیر دکتر توجیهکند، ادامه داد " شرایط فرق می کرد اگه بیست سال جوون تر بودم."

دکتر گفت " تو هنوز هم بیست سال جوون تری."

سرهنگ نفس اش را تازه کرد و منتظر شد  تا ساباس چیزی بگوید ولی او سکوت کرد.

ساباس کت چرمی زیپ داری بر تن کرد و آماده ترک اتاق  خواب شد.

سرهنگ گفت " اگه علاقه مندی هفته دیگه در موردش صحبتمی کنیم."

ساباس  جواب داد" این همون چیزیه من که می خواستم بگم." و ادامه داد " یه مشتریدارم که امکنن داره چهار صد پزو بابت اش بهت بده. اما باید تا پنج شنبه صبرکنی."

دکتر پرسید " چقدر؟"

" چهارصد پزو"

دکتر گفت " من از یه نفر شنیدم که خیلی بیشتر از اینهامی ارزه."

سرهنگ که از نگاه شکاک دکتر پشتش گرم شده بود گفت " تواز قیمت نهصد پزویی صحبت  می کردی. اونبهترین خروسه در تمام ایالت."

 ساباس جواب داد" در موفعیتی دیگه کسی ممکنه که هزار پزو براش پرداخت کنه، اما  کسی حالا جرأت نمیکنه که خروس مرغوبی رو داخلگود کنه. امکان اینکه خروس در گود  باگلوله کشته  بشه زیاده " و دوبارهبطرف سرهنگ رو کرد و با حالتی مایوسانه ای گفت " رفیق، این چیزیه که میخواستنبهت بگم."

سرهنگ سرش را به حالت تایید تکان داد و گفت " بسیارخوب".

سرهنگ  ساباس رابداخل هال دنبال کرد. همسر ساباس دکتررا در اتاق نشیمن     نگهداشته بود و خواستار درمانی برای یکی از آنچیزهایی شد که ناگهان برای آدم اتفاق می افتد و کسی نمی داند که آن چیست.

سرهنگ در دفتر ساباس منتظر دکتر ماند. ساباس گاوصندوقش راباز کرد و جیب هایش را از پول پر کرد و چهار اسکناس به طرف سرهنگ دراز کرد و گفت" رفیق، این شصت پزو اِ ، وقتی خروس فروش رفت تصفیه حساب میکنیم."

سرهنگ همراه دکتر قدم ن از جلو دکه های کنار رودخانه که از نسیم خنک عصر جان تازه ای بخود  گرفته بودند گذشتند. یک کرجی پر از نیشکر آهستهدر جریان آب حرکت می کرد. سرهنگ دکتر را در بی تفاوتی عجیبی یافت.

" و تو دکتر، حال تو چطوره؟"

" مثل همیشه "، دکتر پاسخ داد " فکر میکنمکه به یه دکتر احتیاج داشته باشم."

سرهنگ گفت "همش زیر سر این زمستونه. داره منو از داخلمیخوره."

دکتر با نگاهی عاری از هرگونه اشتیاق حرفه ای سرهنگ رابرانداز کرد. در ادامه قدم زدنشان، دکتر با سوری که در مغازه اش نشسته بود سلام واحوالپرسی کرد.  دم در دفتر دکتر، سرهنگعقیده اش را در باره فروش خروس  بیان کرد.

" کار دیگه ای از دستم ساخته نبود،" سرهنگ بهتوضیح اش ادامه داد " اون حیوون پوست و گوشت آدمو می خوره".

" تنها حیوونی که از گوشت آدمیزاد تغریه میکنه ساباسه،"دکتر پاسخ داد " من اطمینان دارم که اون خروسه دوباره به قیمت نهصد دلار فروشه میره."

" تو اینجوری فکر میکنی؟"

" من مطمأنم،" دکتر جواب داد " این معاملهبه همون شیرینیه معامله ایه که با  شهرداربسته."

سرهنگ آن حرف را نپذیرفت. " دوست من اون معامله را براینجات جونش پذیرفت،" سرهنگ ادامه داد " این نتها راهی بود که که میتونستتوی شهر بمونه."

دکتر در پاسخ سرهنگ گفت " و این جنین بود که اونتوانست املاک همقطاران میهن پرست خودشو که شهردار به نصف ازرش شان تقلیل داده بودبخره".

آر آنجایی که کلید دفرش را درون دفتر جاگذاشته بود، دکترمجبور به کوبیدن در شد و دوباره بخاطر بی باوری سرهنگ به آنچه گفته بود، به اورو  کرد و گفت " این قدر ساده نباش.ساباس علاقه اش به پول بیشتره تا به جونش."

همسر سرهنگ آن شب به خرید رفت . سرهنگ همچنان که به حرفهایدکتر فکر می کرد اورا تا دم مغازه سوری همراهی کرد.

پسر هارو پیدا کن و بهشون بگو که خروس فروخته شد. ما نبایدبه هیچ شکلی اون هارو در این مورد امیدوار نگه داریم."

سرهنگ پاسخ داد " تا دوست ام ساباس برنگرده خروس فروشنمیره."

سرهنگ آلوارو را در سالن بیلیارد پیدا کرد.  هوای سالن شبهای یکشنبه از گرما دم می کرد.انگار که بخاطر لرزش و صدای بلند رادیو، گرما شدیدتر شده بود.

سرهنگ با شماره های رنگی روشن نوشته شده روی پیشبند سیاهیکه توسط  فانوس روی جعبه کوچک ،نورانی  شده ، خودش را سرگرم کرد.

آلوارو مصرّانه روی عدد بیست و سه شرطبندی میکرد و می باخت.

درحالیکه از پشت سر آلوارو، بازی را زیر نظر گرفته بود،سرهنگ متوجه شد که عدد یازده، جهار بار ار نُه چرخش، عدد برنده بوده است.

آهسته در گوش آلوارو گفت " روی عدد یازده شرط بندی کن، ازبقیه اعداد شانس بیشتری داره."

آلوارو میز را بررسی کرد اما در چرخش بعدی شرطبندی نکرد. اومقداری پول به همراه کاغذی آز جیب شلوارش بیرون آورد و بعد کاغذ را از زیر میز بهسرهنگ داد و  گفت " ازآگوستینه."

سرهنگ اطلاعیه ممنوعه را در جیبش گداشت. آلوارو مقدار زیادیپول  روی عدد یازده شرط بندی کرد.

سرهنگ گفت " با مقدار کم شروع کن."

 

آلوارو گفت " ممکنه حدس خوبی باشه."

بعد از اینکه چرخه رنگ آمیز شده به گردش در آمد، تعدادزیادی از بازی کنندگان، پول هایشان را از روی اعداد دیگر برداشته و روی عدد یازدهگذاشتند.

سرهنگ احساس ستم زدگی کرد. برای اولین بار، جذبه، دلهره وتلخی قماربازی را حس کرد.

عدد چنج برنده اعلام شد. سرهنگ گفت " متاسفم" وبا شرمساری و احساس عمیق گناه، پولهای آلوارو را که توسط چنگگ چوبی کوچکی جمع شد، باچشم دنبال کرد. " حقم بود که این بلا سرم بیاد تا می باشم دیگه در اموری  که به من ربطی نداره دخالت نکنم."

آلوارو بدون آنکه به او نگاه کند لبخندی رد و گفت "سرهنگ،  انگرون نباش. اعتماد کن تا قادربدوست داشتن بشی."

مامبویی که توسط شیپور ها نواخته می شد بطور ناگهانی قطعشد. فماربازها در حالیکه دستهایشان را به هوا بلند کرده بودند پراکنده شدند.

سرهنگ سردی خشک و آشنای گلنگدن تفنگ را در پشتش حس کرد.

او متوجه شد که همراه با اعلامیه ای ضد دولتی در جیبش دریورش پلیس گیر افتاده است. بدون آنکه دست هایش را بلند کند، نیم چرخی زد و ازنزدیک برای اولین بار در زندگی اش با مردی که پسرش را به ضرب گلوله کشته بود روبروشد.

مرد با لوله تفنگ که به طرف شکمش نشانه رفته بود مستقیما درمقابلش قرار گرفته بود.

او مرد کوچک اندامی بود با قیافه ای سرخپوستی و پوستی تیرهو نفسی که بوی بچه می داد. سرهنگ دندانهایش را بهم فشرد و به آرامی با نوکانگشتانش لوله تفنگ را پس زد و گفت " ببخشید".

سرهنگ با دو چشم کوچک و گرد خفاش وار مرد پلیس روبرو شد.

 در یک لحظه احساسکرد که  توسط آن دو چشم بلعیده، هضم و پسداده شده است.

" سرهنگ، تو می تونی بری"

نیازی به بازکردن پنجره نبود که بداند که ماه دسامبر است.موقعی که میوه هارا برای صبحهنه حروس خرد میکرد این را با استخوانهایش احساس کردهبود.

هنگامی که در رو به حیاط را باز کرد، منظره حیاط تاییدی براحساسش گردید.

حیاط پوشیده از علف و درخت با نیمکتی در قسمت حیاط خلوت کهانگار به اندازه یک میلیمتر  بالاتر از سطحعلف ها در هوا معلق شده بود شگفت انگیز گشته بود.

همسرش تا ساعت نه در رختخواب باقی ماند. وقتی که درآشپزخانه پیدایش شد، سرهنگ قبلا خانه را مرتب کرده بود و با بچه هایی که دور خروسحلقه زده بودند مشغول صحبت بود. اوکه برای رسیدن به اجاق مجبور به دور زدن بچه هاشده بود فریاد زد" از سر راهم  دور بشید"و با عصبانیت به خروس نگاهی کرد و گفت " نمی دونم کی از دست این پرنده لعنتیراحت میشم."

سرهنگ متوجه بد خُلقی همسرش به خروس شد. امور مربوط به خروسنمی بایست باعث آزردگی خاطر شود.

خروس آماده برای تمرین بود.  گردن، رانهای پوشیده از پرهای صورتی و تاجدندان اره ای اش و قواره باریک اش همه ازهوای غیر قابل دفاع و آمادگی خروس حکایتمیکرد.

وقتی بچه ها خانه را ترک کردند، سرهنگ رو به همسرش کرد وگفت " از پنجره به بیرون نگاه کن و  وخروس رو فراموش کن. در صبحی مت این، آدم دوست داره بده عکسشو بگیرن."

همسرش از پنجره به بیرون خم شد و لی هیچ واکنشی در صورتشپیدا نشد. در حالیکه بطرف اجاق بر می گشت گفت " دوست دارم گل رز ها رو بکارم"

سرهنگ که آیینه را به قلاب می آویخت تا صورتش را بتراشدپاسخ داد " اگه دوست داری رُز بکاری، بکار". سرهنگ سعی کرد حرکاتش را باآنچه در آیینه می دید تطابق دهد.

همسرش گفت : خوک ها اون ها رو میخورن."

سرهنگ در جوابش گفت " چه بهتر. خوک هایی که با گل رُزچاق و چله بشن، طعم خیلی بهتری پیدا میکنن."

سرهنگ از داخل آیینه دنبال همسرش گشت و متوجه شد که هنوز همهمان حالت قبلی اش را دارد. در روشنایی اجاق، انگار صورت همسرش از همان موادیساخته شده بود که اجاق را ساخته بودند.

بدون آنکه خودش متوجه شود، چشم هایش به همسرش دوخته شدهبود.

سرهنگ با لمس کردن صورتش، به همان روال پیشین، سعی می کردصورتش را بتراشد.

زن که در سکوت به فکر فرو رفته بود دوباره گفت " امانمی خوام که اونارو بکارم."

سرهنگ جواب داد " باشه،نکارشون."

   کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش هفتم


 

 پدر آنجل با صداییآمرانه پرسید " از خروس چه خبر؟"

سرهنگ در حینی که دستهایش را بالا میبرد جوابداد "هنوز هستش".

در ورودی سینما با پوستری چهار رنگه کاملا پوشیده شده بود:باکره نیمه شب.

تصویر زنی بود در لباس شب که یکی از پاهایش تا ران بیرونانداخته شده بود. سرهنگ به ولگردیش در محل ادامه داد تا اینکه رعد و برق در دوردستشروع شد. سپس بسراغ همسرش رفت.همسرش نه در خانه مرد مرده نبود و نه در خانهخودشان. رسهنگ متوجه شد که مدت کمی به حکومت نظامی نمانده است. نو منتظر ماند بااین احساس که توفان بطرف شهر در حرکت است. او آماده می شد که از خانه خارج شود کههمسرش از راه رسید.

سرهنگ خروس را داخل اتاقخواب  برد. زن لباسهایش را عوض کرد و درست موقعی کهسرهنگ کوک کردن ساعت را تمام کرد و منتظر اعلام حکومت نظامی بود تا ساعت را میزانکند، داخل اتاق نشیمن شد تا لیوانی آب بنوشد.

سرهنگ پرسید "کجا بودی؟"

زن جوابداد " سر فلکه" وبدون آنکه به شوهرش نگاهکند لیوان را روی پیشخوان ظرف شویی گذاشت و به اتاق خواب بازگشت و ادامه داد" کسی فکر نمیکرد که  به این زودیبارون بیاد".

سرهنگ  حرفی نزد.بعد از اینکه حکومت نظامی اعلام شد،  ساعترا روی ساعت یازده میزان کرد، در جعبه اش را بست و صندلی را سرجایش گذاشت. سرهنگزنش را در حال دعا پیداکرد.

سرهنگ گفت " جوابی به سوال من ندادی".

" چی؟|

" کجا بودی؟"

"اون حدودها ایستاده بودم صحبت میکردم"، زنجوابداد، "خیلی وقت بود که من از خونه بیرون نرفته بودم".

سرهنگ نعنویش را آویزان کرد، در خانه را بست و اتاق راسمپاشی کرد. بعد چراغ را روی کف اتاق گذاشت و در نعنویش دراز کشید و غمگینانه گفت" میفهمم. بدترین این شرایط بد اینه که ما را مجبور به دروغ گقتنمیکنه". زن آه سنگینی کشید و گفت " من پیش پدر آنجل بودم. رفتم که ازشروی حلقه ازواجمان درخواست قرض کنم".

" و اون  بهتچی گفت؟"

"معامله روی چیزهای مقدّس  گناهه".

و از داخل پشه بندش به صحبت ادامه داد. " دو روز پیشسعی کردم که ساعت رو بفروشم ولی کسی علاقه ای نشون نمیده. همه دنبال ساعت هایشبنمای قسطی ان. با اونا توی تاریکی میتونی ساعتو ببینی".

سرهنگ قبول کرد که چهل سال زندگی مشترک، گرسنگی مشترک و دردو رنج مشترک  هنوز برای شناخت همسرش کافینبوده است. حس کرد که در عشق چهل ساله شان، چیزی رشد کرده است.

زن ادامه داد " اونا عکس را هم نمیخوان.  مث اینه که همه یکی شو دارن.  من حتی پیش اون تُرکه هم رفتم".

سرهنگ احساس ناخوشایندی کرد. " پس حالا همه میدونن کهما گُشنه ایم".

" من خسته شده ام"، زن جواب داد " مردهامشکلات خونه رو درک نمیکنن. هفت بار من مجبور شدم که  دیگ خالی رو روی اجاق بزارم تا همسایه ها نفهمنکه بعضی اوقات روزها میشه که ما چیزی نداریم که روی آتیش بزاریم".

سرهنگ احساس توهین کرد و گفت " این براستیخواریه".

زن از داخل پشه بند خارج شد و یطرف نعنو رفت. " منآماده ام که همه این تظاهر و رفتار دوگانه رو توی این خونه ول کنم". صدایزن  حالت عصبانیت و خشم بخود گرفت. "من دیگه از این انزوا و ادعای شأن جونم به لب اومده".

سرهنگ هیچ خرکتی نکرد.

"بیست سال درانتظار اون پرنده رنگی کوچک که بعد از هر اتخاباتی بهت قول دادنو در آخرشنصیبمون پسر مرده مان شد"، زن ادامه داد " هیچ چیز بجز  پسر مرده".

سرهنگ به این سرزنش ها عادت داشت.

" ما وظیفمونو انجام دادیم".

" و اونها هم در این بیست سال وظیفه خودشونو انجامدادن با یک حقوق هزار پزویی برای خودشون در مجلس سنا." " به ساباس دوستمنگاه کن  که اونقدر پول داره که حتی اونخونه دو طبقه اش هم برای پولهاش کمه.  یهدوا فروش که  وقتی به این  شهر اومد تنها یه مار دور گردنش حلقه کردهبود".

سرهنگ جوابداد " ولی اون داره از بیماری قند میمیره".

زن گفت " و تو از گرسنگی داری میمیری". " توباید اینو بفهمی که شأن و شخصیت رو نمیشه خورد".

 رعد و برق  حرفش را قطع کرد. صدای رعد مثل انفجاری در کوچهپیچید، وارد اتاق شد و مثل کومه از سنگ زیر تختخواب خزید. زن  برای گرفتن تسبیحش به سوی پشه بند خیز برداشت.

سرهنگ لبخندی زد و گفت

" وقتی که جلوی زبونتو نمیگیری این برات پیشمیاد".

اما در واقع احساس اوقات تلخی کرد. لحظه ای بعد چراغ راخاموش کرد و در تاریکی شب که گاهی با رعد و برق می شکست، غرق در فکر شد.

او به فکر مادا افتاد. سرهنگ ده سال اتظار کشیده بو تاقول دیرلاندیو عملی شود.  در حال نیمه خوابو بیداری، قطار زردی را دید که وارد میشود با کوپه هایی پر  از مرد و زن و حیوانات که از  شدت گرما درحال خفه شدن بودند و حتی بر روی سقفکوپه ها هم سوار شده بودند. آن تب موز بود.

در بیست و چهار ساعت، چهره شهر را تغییر دادند.  سرهنگ در آن زمان گفته بود " من از اینجامیرم. بوی موز داره از داخل منو میخوره". و با قطار مادا را ترک کرد، درستروز چهار شنبه، بیست و هفتم ژوین  1906،ساعت دو و هیجده دقیقه. تقریبا  نیم قرنبرایش طول کشید تا تشخیص دهد که از زمان تسلیم شدن در  نیرلاندیو، تاکنون یک لحظه آرامش نداشته است.

سرهنگ چشمهایش را باز کرد و گفت " پس دیگه دلیلی ندارهکه بیشتر از این بهش فکر کنم."

" چی؟"

سرهنگ جوابداد " مشکل مربوط به خروس رو میگم".

" فردا نهصد پزو می فروشمش".

زوزه حیوانات اخته شده همراه با فریادهای ساباس از پنجرهدفتر ساباس شنیده می شد. بعد از دوساعت انتظار، سرهنگ به خود قول داد  که ده دقیقه دیگر ساباس نیاید آنجارا ترک کند.اما بیست دقیقه دیگر هم منتظر شد.

بدون اینکه به او نگاه کند، ساباس چند بار از جلو سرهنگ ردشد.

" آیا منتظر منی، دوست من؟"

" اره رفیق"، سرهنگ جواب داد " اما اگهگرفتاری، یو تونم بعدآ برگردم".

ساباس که صدایش را از آنطرف در نشنیده بود و گفت "اساعه بر میگردم".

هوای ظهر دم کرده بود. دفتر ساباس از  نورپراشیده  خیابان روشن شده بود.

بیحوصله  شده از شدتگرما، سرهنگ بدون اختیار چشمهایش را بست و بلافاصله خواب همسرش را دید.

همسر ساباس نوک پا داخل اتاق شد و گفت " نمیخواد بیدارشی. میخوام پرده هارو بکشم چونکه این دفتر مثل تنور شده".

سرهنگ مرده وار اورا با نگاهش دنبال کرد.

صدای زن گنگ و نامفهوم شده بود. وقتی پنجره را بست پرسید" آیا اغلب خواب میبینی؟"

سرهنگ جواب داد " بعضی اوقات" و از اینکه بخوابرفته بود احساس شرم کرد. " بیشتر اوقات خواب می بینم که توی تارعنکبوت گیرکرده ام>"

" من هر شب کابوس دارم"، زن گفت " حالا اینوتوی کله ام کرده ام که بفهمم این آدمهای غریبه کیا هستن که آدم توی خواب ملاقاتشونمیکنه".

زن پنکه را به پریز برق زد.

" هفته پیش، یه زنی بالای سرم توی تختخواب ظاهرشد."، زن ادامه داد " و من این فرصت رو پیدا کردم که ازش بپرسم که کیه واون جواب داد که من اون زنی ام که دوازده سال پیش توی این خونه مرده".

سرهنگ گفت "اما این خونه کمتر از دوساله که ساخته شده."

" کاملا درسته"،زن جواب داد " و این نشون میده که حتی مرده ها هم  مرتکب اشتباه میشن."

صدای وز وز پنکه محیط دلگیر اتاق را خفقان آلوده تر کردهبود. سرهنگ  که از خواب آلودگی و صحبت هایپرت و پلای زن که مستقیما از موضوع خواب به موضوع رمز آلود حلول وبازگشت به زندگیدوباره   به عذاب آمده بود احساس بی طاقتی میکرد.  او منتظر یک وقفه کوتاه بود تاخداحافظی کند که  ساباس با سرکارگرش وارددفتر شد.

زن گفت " تا حالا چهار بار سوپتو گرم کردهام". 

" اگه میخوای ده بار گرمش کن"، ساباس جواب داد." اما فعلا به من  این قدر نقنزن".

ساباس در گاوصندوق را باز کرد و بسته ای اسکناس و لیستی ازدستورهایش را به سرکارگرش داد. سرکارگر پرده را کنار زد تا پول هارا  بشمارد. ساباس متوجه سرهنگ در  قسمت عقب دفتر شد ولی هیچ عکس العملی از خودنشان نداد و همچنان به صحبتش به سرکارگرش ادامه داد. سرهنگ در لحظه ای که  آن دو مرد در حال خروج از دفتر بودند، سر پاایستاد. سایاس قبل از اینکه در را باز کند توقف کرد.

" رفیق، چه کاری برات میتونم انجام بدم؟"

سرهنگ متوجه شد که سرکارگر به او نگاه میکند.

" هیچی رفیق"، جواب داد. " میخواستمباهات  صحبتی بکنم."

" هرچی هست عجله کن"، ساباس جواب داد." من  حتی یه دقیقه اضافی هم ندارم". در حینی که دستش روی دستگیره در بود لحظه ای تاملکرد. سرهنگ طولانی ترین پنج ثانیه عمرش را تجربه کرد. سرهنگ دندانهایش را بهم فشردو گفت "  مربوط به خروسه|."

 

ساباس در را باز کرد و با تکرار گفت " مربوط بهخروسه"، و با لبخند در حالیکه سرکارگرش را به طرف  کریدور هل می داد و گفت " آسمون داره رویسرمون خراب میشه و دوست من دلواپس خروس شه"، و سپس سرنگ را مخاطب قرار داد وگفت " بسیار خوب رفیق، اساعه بر میگردم.:

سرهنگ بیحرکت  دروسط دفتر ایستاد تا دیگر صدای قدمهای دو مرد را از انتهای کریدور نشنید و سپس دفتررا ترک کرد.

هیچکس در مغازه خیاطی نبود. دفتر دکتر هم تعطیل بود. دم دکهسوری هم کسی مواظب اچناسی که بیرون از دکه گذاشه شده بود، نبود.

رودخانه مثل ورقه ای از فولاد به نظر می آمد. ئردی در کناررودخانه کنار چهار بشکه نفت دراز کشیده بود و برای محافظت از نور خورشید، صورتش رابا کلاهش پوشانده بود.

سرهنگ مطمین از اینکه او تنها موجود متحرک شهر بود، تصمیمگرفت  که به خانه برگردد.

همسرش با  ناهاریکامل در انتظارش بود. زن توضیح داد " این هارو نسیه خریدم. قول دادم که فردااول صبح پرداخت اش میکنم".

در طول ناهار، سرهنگ شرح وقایع سه ساعت اخیر را برای همسرشتوضیح داد. زن با بیحوصلگی گوش داد و سرانجام گفت " اشکال تو بی عرضه گیته".

" تو جوری رفتار میکنی که انگار بدنبال صدقه رفته ای،در جالیکه باید با سر بالا بری اونجا و دوستتو کنار بکشی و بهش بگی " رفیق،من تصمیم گرفته ام که خروس رو بهت بفروشم."

سرهنگ گفت " طوری که تو تشریحش میکنی، زندگی مث نسیممیمونه".

زن نگرشی مثبت و پرانرژی پیدا کرده بود. آنروز صبح خانه رامرتب کرده بود و بشکل عجیب غریبی لباس پوشیده بود. با کفش های قدیمی همسرش وپیشبند بدور سینه و کمر و دستمالی که بدور سرش با دو گره بالای گوشهایش بسته بود.

" تو هیچ استعدادی در معامله گری نداری"، دامه داد " وقتی که میری چیزی بفروشی، باید همون قیافه ای رو بخودت بگیری که انگار قصد خرید داری."

سرهنگ چیزی سرگرم کننده در قد و قباره همسرش یافت.

سرهنگ حرف همسرش را قطع کرد و با لبخند گفت " همین کههستی بمون و ت نخور. درست شبیه عکس اون مردی که روی جعبه جو پولکه شدی."

زن دستمال را از روی سرش برداشت و گفت

" من دارم جدّی حرف میرنم. همین الان خودم خروس رومیبرم پیش دوستمون و باهات سر هرچی بخوای شرط میبندم که تا نیم ساعت دیگه با نهصدپزو برگردم".

سرهنگ گفت " پول جلوی چشماتو گرفته. تو پیشاپیش داریبا پول خروس شرط بندی میکنی."

با تلاش زیاد، سرهنگ سرانجام توانست رای اورا عوض کند.

در ذهنش، زن تمام صبح را صرف سازمان دادن  به بودجه شان برای سه سال آینده، بدون مشکلاتجمعه، کرده بود. او لیستی از تمام مایحتاجشان آماده کرده بود بدون فراموش کردن یکجفت کفش نو برای سرهنگ. همچنین در اتاق خواب، جایی برای یک آیینه در نظر گرفتهبود.

عجز و استیصال موقتی در مورد نقشه هایش او را در سردرگمی و احساس شرم فروبرد .

زن چرت کوتاهی زد. وقتی از خواب بیدار شد، سرهنگ در حیاطنشسته بود.

زن پرسید " حالا چکار خواهیم کرد؟"

سرهنگ جواب داد " دارم بهشفکر میکنم."


                کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش ششم




سرهنگ پیشنهادش را ردکرد.

" چقدر بابت اینبهت بدهکارم؟"

هرنان که میان جمع جایشرا درست میکرد جوابداد " سرهنگ، نگرونش نباش. تو ژانویه، خروس اونو پرداختمیکنه."

سرهنگ که شانسی را کهدنبالش می گشت پیدا کرده بود گفت " باهات یه معامله میکنم".

"چه معاملهای"؟

" خروس رو میدمبهتون".

سرهنگ صورت جمع رابرانداز کرد و دوباره گفت "خروس رو میدم به همتون".

هرنان باقیافه  ای گیج به او نگاه کرد.

سرهنگ که سعی میکرد به صدایش  حالت تحکّم قانع کننده ای بدهد، ادامه داد" من برای این کارها  خیلی پیرم"."  این برای من مسؤلیت سنگینیه. الآنچند روزیه که همش کر میکنم که حیوون داره میمیره".

آلفونزو گفت " سرهنگ، نگرونش نباش. مساله اینه که حالاوقت پر ریختن خروسه. شاهپر هاش تب داره". " ماه آینده حالش بهترمیشه".

سرهنگ جواب داد " در هر صورت من دیگه نمیخوامش".

مردمکهای چشم هرنان درهم رفت.  با اصرار گفت " سرهنگ، باید بدونی کهشرایط چه جوره". " مساله اصلی برایتون این باید باشه که شما تنها کسیباید باشید که خروس آگوستین رو توی میدون بزارید".

سرهنگ بفکر فرورفت و گفت " اینو تشخیص میدم "." بهمین دلیله که اونو تاحالا نگه داشته ام". بعد دندانهایش را بهم فشارداد و حس کرد که بازهم می تواند ادامه دهد.

مشکل اینه که هنوز دوماه دیگه باقی مونده".

هرنان تنها فردی بود که متوجه مساله شد.

" اگه مساله فقط اینه، هیچ مشکلی نیستش" و راهحلش را پیشنهاد کرد. بقیه آنرا پذیرفتند. در هنگام غروب، وفتی با بسته در زیر بغلشبه خانه باز گشت همسرش با دل آزردگی پرسید " هیچ"|.

سرهنگ پاسخ داد "هیچ، اما دیگه مهم نیست. پسرها غذایخروس رو بعهده میگیرن.".

" صبر کن تا یه چتر بهت قرض بدم".

ساباس کُمُِد دیواریدرون دفترش را باز کرد.  کمد پر بود ازچکمه های  اسب سواری، افسارو دهنه و سطلیپر از لگام اسب.  در قسمت بالای کمد، نیمدوجینی از چتر آویزان  شده بود.  سرهنگ به فکر تکه پاره های باقی مانده از حادثهناگوار  افتاد.

سرهنگ که به پنجره تکیهزده بود گفت " ممنونم رفیق". " ترجیح میدم که  صبر کنم تا هوا صاف بشه".

ساباس در کمد را نبستو  پشت میز و در تیررس پنکه برقی نشست و ازکشوی میز، سرنج تزریقی کوچکی را برداشت. سرهنگ از لابلای دانه های باران به درختخاکستری رنگ بادام نگاه می کرد. سرهنگ گفت   

" از این پنجرهبارون یه شکل دیگه به نظر میاد.  مثل اینهکه توی یه شهر دیگه داره بارون میاد".

ساباس جواب داد "از هر زاویه ای،  بارون، بارونه" وسرنج را روی میز درون آبجوش روی شعله گذاست تا بجوشد و سپس گفت " این شهر بویگند میده".

سرهنگ شانه هایش راانداخت بالا و بطرف وسط دفتر حرکت کرد، اتاقی با موزاییک های سبز و مبلمانی بافابریک  روشن رنگ. در قسمت عقب اتاق مقدارزیادی بسته های نمک، کندوی عسل و زین اسب بطور نامرتبی تلنبار شده بود.

 سرهنگ گفت" اگه من در شرایط تو بودماینجوری فکر نمیکردم"، و نشست و پاهایش را روی هم انداخت و به ساباس که رویمیزش خم شده بود زل زد.  ساباس مرد کوچکاندامی بود با صورتی پَخ  وشُل و گوشتالو وچشمانی که انگار قورباغه غمگینی از پشت آنها نگاه میکرد.

ساباس گفت " رفیق،از دکتر بخواه که معاینه ات کنه. از زمان تشییع جنازه کمی غمگین بنظر میآیی."

سرهنگ سرش را بلند کردو گفت " من کاملا سلامتم".

ساباس که منتظر بودسرنج بجوشد گفت " ایکاش منم میتونستم اینو بگم" و با حالت گلایه آمیزیادامه داد " تو آدم خوش شانسی هستی، چون معده ات  انگار از آهن ساخته شده". سپس به پشت دستهای لک دارش خیره شد.  در کنار حلقهازدواجش، انگشتری با نگینی از سنگی سیاه در انگشت داشت.

سرهنگ که حرف اورا قبولکرده بود جواب داد " کاملا درسته".

ساباس از دری که بیندفتر و بقیه خانه اش بود همسرش را صدا زد و سپس به توضیح دردناک رژیم غذایی اشپرداخت.  او از جیب پیراهنش شیشه کوچکی رابیرون آورد و قرص سفیدی که به اندازه یک نخود بود را روی میز گذاشت.

او ادامه داد "این  شکنجه ست که هرجا آدم  میره اینو با خودش ببره. مثل اینه که آدم مرگرو تو جیبش حمل میکنه".

سرهنگ به میز نزدیک شدو  در کف دستش به معاینه قرص پرداخت تااینکه ساباس از او خواست که آنرا بچشد و توضیح داد که که برای شیرین کردن قهوه ست،" شیرینه ولی بدون شکره".

سرهنگ گفت "البته". بزاق دهانش از شیرینی بد مزه ای پر شده بود. " مثل صدای زنگهبدون زنگوله ست".

ساباس یعد از اینکههمسرش آمپولش را زد آرنج هایش را روی میز گذاشت و صورتش را در میان دو دستش گرفت.سرهنگ نمیدانست که با خودش چکار کند. زن پنکه را از برق بیرون کشید و آنرا روی صندوق امانت گداشت و به سمت کمد رفتو گفت " چتر با مرگ یه جوری رابطه داره".

سرهنگ به او توجهینکرد.  اوخانه اش را ساعت چهار در انتظارنامه  ترک کرده بود ولی بخاطر باران بهمغازه ساباس پناهنده شده بود. باران هنوز ادامه داشت که سوت کشتی بلند شد.

زن ادامه داد "همه میگن که مرگ  زنه". او زنیبود  چاق و بلند تر از همسرش و بالای لببالایی اش خالی مودار داشت. نحوه صحبت کردنش صدای هوم هوم پنکه را بخاطر میآورد." ولی من فکر نمیکنم که زن باشه". در کمد را بست و به چشمهایسرهنگ  نگاه کرد. " من فکر میکنم کهحیوونیه با چنگال".

سرهنگ گفته اورا تصدیقکرد و گفت " امکانش هست. بعضی اوقات چیزهای عجیب غریبی اتفاق می افته".

او به فکر پستچی افتادکه با بارانی بلند چرمی اش می پرد در قایق.

 یک ماه از تاریخی که وکیلش را عوض کرده بود میگذشت و حالا او مستحق دریافت پاسخی در این مورد بود. همسر ساباس  همچنان به صحبت در مورد مرگ ادامه داد تا آنکهمتوجه حواس پرتی سرهنگ شد. رو به سرهنک کرد و گفت " دوست من، مثل اینه کهدلواپسی".

سرهنگ قامتش را راستکرد و جواب داد " درسته رفیق. به این فکر میکنم که ساعت پنج شده و خروسآمپولشو هنوز دریافت نکرده".

زن گیچ شد و با صدایبلند گفت " آمپول برای خروس،! انگار که اون آدمه!. این کفران نعمته".

ساباس حوصله اش را ازدست داد. صورتش را که قرمز شده بود بلند کرد و به همسرش دستور داد " چند لخظهای اون دهنتو ببند". و در واقع زن دستش را به دهنش گذاشت. " تو باحماقتت مرتب در این نیم ساعت مزاحم دوستم شده ای".

سرهنگ گفت "اینطور نیست".  

زن در را محکم بهم زد واتاق را ترک کرد. ساباس کردنش را لا دستمالش که در گلاب یاس خیس شده بود پاک کرد.سرهنگ نزدیک پنجره رفت.  هنوز هم باران میبارید.  مرغی با پاهای بلندش از وسط میدانرد می شد.

" واقعیت داره کهخروس آمپول میخوره"؟

" آره".،سرهنگ جوابداد " هفته آینده تمریناش شروع میشه ".

ساباس گفت " ایندیوونگیه. این ها کار تو نیست ".

سرهنگ جوابداد "قبول دارم، اما این دلیل نمیشه که گردنشو بشیم".

ساباس گفت "اینکله شفی احمقانه ایه" و بسمت پنجره چرخید. سرهنگ شنیدش که با صدای بلند آه کشید. چشمهای دوستش حالت ترحمی در او ایجادکرد.

سرهنگ گفت "هیچوقت برای کاری دیر نیست".

ساباس مصرّانه گفت" بی منطقی در نیار. این مثل یه معامله دو سره ست. از یه طرف از این دردسرراحت میشی و از طرف دیگه میتونه نهصد پزو توی جیبت بره".

سرهنگ با جیغ گفت" نهصد پزو".

" نهصد پزو".

سرهنگ آن رقم را پیشچشمش مجسّم کرد.

" فکر میکنی کهاونا یه چنین مال هنگفتی رو برای خروس بپردازن".

ساباس جوابداد "من فکر نمیکنم. من مطلقا مطمأنم".

این بزرگترین رقمی بودکه سرهنگ از زمانی که خزینه انقلاب را برگردانده بود در سر داشت. موقعی کهدفتر  ساباس را ترک کرد احساس پیچشی قوی درشکمش داشت ولی میدانست که آن بخاطر آب و هوا نیست. در اداره پست، مستقیما بطرفپستچی رفت.

" من منتظر یکنامه فوری ام. نامه ی هواییه".

پستچی نگاهی بداخلصندوقهای پست انداخت. وقتی از خواندن فارغ شد، نامه هارا در صندوقهای مربوطه شانگذاشت ولی جوابی نداد. دستهایش را بهم مالید و نگاه معنی داری به سرهنگ کرد.

سرهنگ گفت"اطمینان دارم که امروز  بایدبرسه".

پستچی شانه هایش رابالا انداخت.

" سرهنگ، تنهاچیزی که با اطمینان میشه گفت میرسه مرگه".

همسرش با بشقابی از آشذرت با استقبالش آمد.  سرهنگ در حالیکه بینهر قاشق وقفه می انداخت و کمی فکر میکرد، در سکوت آنرا خورد. همسرش که روبرویشنشسته بود متوجه شد که در صورتش چیری تغییر کرده است، پرسید " موضوع چیه؟"

" به اون کارمندیدارم فکرمیکنم که زندگی اش به حقوق بازنشستگی اش بسته ست"، سرهنگ جواب داد" پنجاه سال دیگه، ما به آرومی  شش پازیر خاک خوابیدیم در حالیکه اون مرد بیچاره هر جمعه  خودشو میکشه و منتظر حقوق بازنشستگی اش میمونه".

زن گفت " ایننشونه بدیه. این نشون میده که داری ناامید میشی" و به خوردن آشش ادامه داد.اما لحظه ای بعد متوجه شد که حواس شوهرش هنوز هم در جای دیگری است.

" کاری که حالاباید بکنی اینه که از آش ات لذت ببری".

سرهنگ جوابداد "خیلی عالیه". " از کجا اومده؟"

" ماله خروسه.پسرها اونقدر زیاد براش آوردند که تصمیم گرفت مارا هم در اونا شریک کنه. این راهزندگیه".

" کاملادرسته"، سرهنگ پاسخ داد " زندگی بهترین چیزیه که تاحالا اختراعشده" و بعد به خروس که به پای اجاق بسته شده بود نگاهی کرد. انگار خروس حیواندیگری شده بود. زن هم به خروس نگاهی انداخت.

" امروز بعد ازظهر با چوب افتادم دنبال بچه ها"، زن ادامه داد " اونا یه مرغو آوردهبودند تا با خروس جفت بدن".

" این اولین بارکه نیست"، سرهنگ جواب داد. " همین اتفاق در شهرهای دیگه هم  برای سرهنگ اورلیانو باندیا اتفاق افتاد. اونادخترهای کوجکی رو آورده بودن تا با اون جفت بدن".

زن از خنده روده بر شد.خروس هم صدایی از خود در آورد که از داخل هال شبیه صدای صحبت کردن آدم بود.  زن گفت " بعضی اوقات فکر میکنم که اینحیوون  بزودی شروع به صحبت میکنه".سرهنگ دوباره خروس را برانداز کزد. سرهنگ گفت " اون به اندازه وزنش به طلاارزش داره" و در حالی که قاشقی از آش را بدهان میگذاشت  شروع به محاسبه کرد. " اون شکم ما را برایسه سال سیر نگه میداره".

زن جواب داد "امید خوردنی نیست".

 " نه، نمیتونی بخوریش، ولی آدمو سر پا نگهمیداره"، سرهنگ جواب داد. " امید مثل قرص های رفیقم ساباسه".

آن شب سرهنگ که میخواستآن ارقام را از سرش بیرون کند به سختی خوابید.

روز بعد موقع ناهار، زندو بشقاب آش سر میز آورد و بدون آنکه کلامی بر زبان آورد با سر پایین غدایش را صرفکرد. سرهنگ حس کرد که خُلق بد زن کم کم دارد به او نیزسرایت میکند.

" موضوعچیه؟"

"زن پاسخ داد" هیچی".

سرهنگ اینطور استنباطکرد که انگار این بار نوبت همسرش است که حقیقت را کتمان کند. زن بر دروغش پافشاریکرد و گفت " چیزی غیر معمولی نیستش. داشتم فکر میکردم که اون مرد الآن دوماهیمیشه که مرده و من هنوز به دیدن خانواده اش نرفته ام".

آن شب، او بدیدنخانواده مرد مرده رفت.  سرهنگ اورا تا درخانه مرد مرده همراهی کرد و بعد خودش بطرف سینما ، که از بلند گوهایش صدای موسیقیپخش می شد، راهی شد.

پدر آنجل  دَم در دفترش نشسته بود و در ورودی سینما رازیر نظر گرفته بود تا ببیند که علیرغم اخطار دوازده نشانه ای اش ، چه کسی بهسینما  میرود. سیل نور، موسیقی بلند ونابهنجار و جیغ و داد کودکان  مثلسّدی  در محل شده بود. یکی از کودکان باتفنگی چوبی سرهنگ را تهدید کرد.


 کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش پنجم

 

" در چهتاریخی من مشمول شدم"؟

زن بدون آنکه دعاخوانیش را قطع کند گفت " 12 اوت، 1949).

چند لحظه بعد هواشروع به باریدن کرد.  سرهنگ کاغذ را باتصاویری بزرگ که تا حدی بچه گانه بنظر می آمد و آنرا در مدرسه دولتی  مانورآموخته بود پر کرد.  سپس ورقه بعدی را هم تا نیمه نوشت و آنرا امضاکرد.

سرهنگ نامه رابرای همسرش خواند.  همسرش با تکاندادن سر،هر جمله آنرا تایید کرد. وقتی  خواندن آنراتمام کرد، سرهنگ  در پاکت را بست و چراغ راخاموش کرد.

" میتونی ازیه نفر تقاضا کنی که اونو برات تایپ کنه".

"نه".سرهنگ جوابداد. " از اینکه برم اینطرف، اونطرف و تقاضای خواهش کنم دیگه کلافهشده ام".

برای نیم ساعتی،صدای ریزش باران را بر روی پشت بام چوبی شنید . شهر در سیلاب فرورفته بود. بعد ازاعلان  حکومت نظامی،  نشتی در جایی در خانه شروع شد.

" این کارمدت ها قبل باید انجام میشد"، زن گفت. " همیشه بهتره که آدم خودش کارهاشو انجام بده".

سرهنگ  همچنان که حواسش به نشت جمع شده بود گفت "هیچ وقت برای اینکار دیر نیست". " شاید وقتی که قسط های خونه تمومبشه،  این مساله هم حل بشه".

زن گفت : دو سالدیگه".

سرهنگ برایپیداکردن نشت در اتاق نشیمن، چراغ را روشن کرد. ظرف آب خروس را زیر نقطه ای که باراناز آن چکه میکرد گذاشت ودر حالیکه صدای برخورد قطره های آب را با ظرف فی میشنید،به اتاق خواب بازگشت. سرهنگ که خودش را قانع کرده بود گفت که " این امکان هستکه  بهره پولی که در موقع تصفیه حساب  در ماهژانویه  نصیبمون میشه  را بتوانیم پس انداز کنیم و تا آنموقع ، سال آگوستین هم سر اومده و قادریم بهسینما بریم".

زن زیر لبی شروعبه خندیدن کرد و گفت " من حتی دیگه کارتون ها را هم بیاد نمی یارم".سرهنگ سعی کرد که از ورای توری پشه بند به او نگاهی کند.

"آخرین باریکه به سینما رفتی کی بود؟"

زن جوابداد" سال 1931". " اونموقع، فیلم وصیت مرد مُرده رو نشونمیدادن."

" آیا دعواهم داشتن؟".

" ما هیچوقتنفهمیدیم. درست موقعی که روح  میخواست گردنبند  دختره رو رو به، توفان شروعشد."

صدای ریزش بارانآنهارا بخواب برد.  سرهنگ کمی احساس تهوّعداشت ولی از آن بیمی بدل راه نداد، چون ماه اکتبر دیگر راهم تقریبا پشت سر نهاده بود. او خودش را در پتویی پشمیپیچانده بود و برای لحظه ای صدای نفس های سنگین زنش را شنید، که انگار دردورها  در رویایی دیگر شناور شده بود.سرهنگ  آگاهانه با صدایی ارام شروع به حرفزدن کرد.

زن از خواب پرید." با کی داری حرف میزنی؟"

سرهنگ جوابداد" با هیچکس. داشتم به ملاقات مان در مادا قکر میکردم که بدرستی به سرهنگاورلیانو بوآندیا گفتیم که تسلیم نشه. خرابی همه جیز از اونجا شروع شد."

تمام هفته ریزشباران ادامه پیدا کرد. روز دوم نوامبر، بر خلاف نظر سرهنگ، زن دسته گلی  را بر سر قبر آگوستین برد. هنگامی که بخانهبازگشت، دوباره حمله آسم به او دست داد. هفته سختی بود.  سخت تراز چهار هفته ماه اکتبر که سرهنگ  تصور کرده بود که از آن جان سالم بدر نخواهدبرد. دکتر برای ملاقات زن مریض آمد و از وقتی از اتاف بیرون آمد با صدای بلند گفت" با آسمی این چنینی، همه شهر را می تونم توی قبر کنم". اما بطور خصوصیبا سرهنگ صحبت کرد و  رژیم غدایی خاصی راتجویز کرد.

 بیماری خود سرهنگ نیز عود کرد. ساعتها در توالتدر حینی که عرق سردی بدنش را پوشانده بود بخودش فشار می آورد و حس میکرد که ازداخل پوسیده شده و گل و گیاه های روییده در داخل اعضای حیاتی بدنش در حال  تکه تکه شدن هستند. با  صبر و حوصله با خودش تکرار کرد که "زمستونه.  وقتی که بارون بند بیاد همه چیزدرست میشه." و واقعا آنرا باور کرد که زمانی که نامه برسد او هنوز زنده خواهدبود.

اینبار سرهنگ بودکه میبایست اقتصاد خانه را ترمیم وهماهنگ کند. بارها دندانهایش را بهم فشرد تابتواند از مغازه دارهای اطراف منزلشان تقاضای نسیه کند. بدون آنکه خودش اعتقادداشته باشد  می گقت " فقط تا هفتهدیگه.  مقدارکمی پوله که می بایست جمعه پیشمی رسید." وفتی حمله آسم زن سرآمد، زن سرهنگ را با با دفت نگاه کرد و وحشتکرد و گفت " جز کمی پوست و استخون، چیزی ازت باقی نمونده."

سرهنگ جواب داد" من از خودم مواظبت کرده و میکنم  تابتونم خودمو به یه کارخونه فلوت سازی بفروشم، شاید بتونن از استخون هام فلوت بسازن."

اما در واقع،امید به نامه بسختی سرپا نگهش داشته بود. خسته و بریده شده، استخوانهایش  ازبیخوابی درد میکرد و توان رسیدگی به نیازهای خود و خروس را نداشت. در نیمه دوم ماهنوامبر، فکر کرد که حیوان پس از دوروز بیغذایی خواهد مرد.  بعد بیاد آورد که مشتی لوبیا از ماه ژوییه دربخاری نگه داشته بود.

سرهنگ در کیسه راباز کرد و دانه هارا در ظرف خروس گذاشت.

سن گفت "بیا اینجا".

سرهنگ جواب داد" یه دقیقه صبر کن " و در حالیکه خروس را می پایید  گفت " گدا، انتخاب نمیکنه".

سرهنگ همسرش رادر حالی که سعی میکرد روی تخت بنشیند یافت. از پیکر نحیف و درهم لهیده اش بوی داروهای گیاهی به مشام می آمد. زن حرفهایشرا، کلمه به کلمه، با دقت خاصی، بیان کرد.

" این خروسرو همین الان ردش کن بره".

سرهنگ این موضوعرا پیش بینی کرده بود. درست از همان بعد از ظهری که پسرش را کشته بودند و تصمیم بهنگهداری حروس کرده بود،  انتظار این لحظهرا کشیده بود. سرهنگ وقت کافی پیدا کرده بود که در این باره فکر کند.

" الانارزشی نداره"، سرهنگ چواب داد " مسابقه دو ماه دیگه برگزار میشه و اون موقع اونو به قیمت بهتری  میشه فروخت."

زن جواب داد"سوال، سوال پول نیست". " وقتی پسرها بر میگردن، بهشون بگو کهببرنش و هر کاری که میخوان باهاش بکنن."

سرهنگ که امادهجدل شده بود گفت " این برای آگوستینه". " آیا قیافه شو بخاطر داریوقتی اومد که بهمون بگه که خروس مسابقه را برده."

زن در واقعبه  فکر پسرش افتاده بود، در حالیکه انگشتاستخوانی اش را بطرف در نشانه کرده بود  فریاد زد " اون خروس های لعنتی باعث مرگششدن". " اگه روز سوم ژانویه خونه مونده بود، اون ساعت لعنتی سراغش نمیاومد."

" هنوزقیافه شو درست بخاطر دارم وقتی که خونه را با خروس، زیر بغلش ترک کرد.  بهش گفتم که نره در اون مسابقه خروسها، دنبالدردسر بگرده، و اون در حالیکه لبخندی زد گفت " ساکت باش، امروز بعد از ظهر توپول غوطه میزنیم."

خسته و از نقساقتاده به پشت افتاد.  سرهنگ  آرام اورا به سمت پشتی هل داد. چشمهایش به چشمهای زن که شبیه چشم های خودش بود افتاد. در حالیکه خُر خُر نفسهای زن را با ریههای خودش حس میکرد گفت " سعی کن حرکت نکنی".

زن برای لحظه ایبه حالت بیحالی افتاد.

زن چشم هایش رابست. وقتی چشمهایش را دوباره باز کزد، نفس کشیدن

هایش  کمی منظم تر شده بود.

زن گفت "اینبخاطو شرایطیه که توش هستیم." " این معصیته که آدم غذا را از دهن خودشبگیره و بده به خروس."

یرهنگ با دستمالپیشانی اش را پاک کرد و گفت " کسی در این سه ماه آینده نخواهد مرد."

زن پرسید "و در این مدت،  چه خواهیم خورد؟"

 " نمیدونم" سرهنگ جواب داد، "امّا اگه بنا بود که  از گرسنگی مردهباشیم، تا حالا مرده بودیم."

در کنار ظرفخالی، خروس قبراق و سالم ایستاده بود. وقتی که سرهنگ را دید ، مثل آدمی که از تهگلو صحبت کند صدایی در آورد و سرش را عقب کشید. سرهنگ شریک جرم بودنش را با لبخندیبه او  نشان داد.

" دوست من،زندگی سخته".

سرهنگ به خیابانرفت.  موقع خواب بعد از ظهر، بدون آنکه بهموضوع خاصی فکر کند،  در خیابان ها به پرسهزنی پرداخت، بدون آنکه بخواهد خود را قانع کند که مشکلاتش راه حلی ندارد. آنقدر درخیاباهای فراموش شده قدم زد تا از نفس افتاد. بعد به خانه باز گشت. زن که صدایبرگشتنش را شنیده بود اورا به اتاق خواب صدا کرد.

"چیه"؟

زن بدون آنکه بهاو نگاه کند جواب داد " میتونیم که حروس رو بفروشیم".

سرهنگ قبلابه  این موضوع فکر کرده بود. " مناطمینان دارم که آلوارو در جا چهل پزو بابتش بهت پول میده. زن دوباره گفت "یادته چقدر سریع  ماشین خیاطی رو ازتخرید".

زن به خیاطّی کهاتین برایش کار میکرد اشاره میکرد.

سرهنگ پاشخ داد" میتونم برم صبح باهاش صحبت کنم".

زن با با پافشاریگفت " این فردا صبح با اونا صخبت میکنم هارو بریز دور".
 همین الان ساعت رو ببر اونجا، اونو براروی پیشخونش و تو، بهش میگی، آلوارو، این ساعتو آوردم پیشت که ازم بخریش. اونموضوع رو بلافاصله میفهمه".

سرهنگ احساس شرمکرد. با حالت اعتراضی گفت " مث اینه که آدم با سنگ مقدس القیامه  توی خیابون راه بره.  اگه رافایل اسکالونا  منو توی خیابون با این جعبه ببینه، ازم تصنیفدرست میکنه".

اما این بار هم،همسرش اورا قانع کرد.  زن خودش ساعترا  از دیوار آورد پایین، آنرا در رومهپیچید و آنرا زیر بغل سرهنگ گذاشت و گفت " بدون چهل پزو به این خونه برنگرد".

سرهنگ با بستهزیر بغلش خانه را به مقصد خیّاطی ترک کرد. سرهنگ رفیقان آگوستین را دم در خیّاطیپیدا کرد.

یکی از آنهاصندلی ای به او تعارف کرد. سرهنگ گفت " متشکّرم.  زیاد نمی مونم". آلوارو از مغازه آمدبیرون. شلوار خیسی روی بندی که توسط دو حلقه داخل سالن کشیده شده بود  آویزان بود. او پسری بود با قامتی لاغرو محکم وچشمانی با حالتی وحشی و خودسر.  او همسرهنگ را به نشستن دعوت کرد.  سرهنگ احساستسکین کرد. سرهنگ چهارپایه را به چارچوب در تکیه داد و نشست و منتظر آن شد کهآلوارو تنها شود تا پیشنهادش را به او در میان بگذارد. ناگهان متوجه شد که  در میان قیافه هایی بیحالت محاصره شده است.

سرهنگ گفت "مزاحم که نیستم؟"

آنها جواب دادندکه او مزاحم نیست. یکی از آنها به طرف او خم شد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت " آگوستین نوشته".

سرهنگ به خیابانمتروکه را برانداز کرد و گفت " چی میگه؟"

" همونچیزهای همیشگی رو".

آنها رومهزیرزمینی را به او دادند.  سرهنگ آنرا درجیبش گذاشت.  سپس در حینی که روی بسته ضربگرفته بود ساکت شد  تا اینکه یکی از آنهامتوجه  بسته شد. در جواب، حرکت دستش رامتوقف کرد.

" سرهنگ، باخودت چی داری؟"

سرهنگ با دروغگفت " هیچی.  ساعتمو برا تعمیر پیشآلمانیه میبرم".

هرنان در حالیکهسعی میکرد بسته را بگیره گفت " سرهنگ، بچه بازی در نیار. بزار خودم یه نگاهیبهش بکنم."

سرهنگ بدون آنکه حرفیبزند خودش را عقب کشید، اما صورتش قرمز شد.

بقیه هم اصرارکردند " سرهنگ، اجازه بده یه نگاهی بهش بیندازه".

" نمیخواممزاحمش بشم".

هرنان جواب داد" مزاحم!  اصلا زحمتی نیست".

او ساعت را گرفت." آلمانیه ده پزو ازت میگیره و درست مثل الآنش تحویلت میده".

هرنان با ساعتوارد خیّاطی شد. آلوارو مشغول خیّاطی شد. ته مغازه، زیر گیتاری که با میخ بدیوار آویزان بود دختری مشغول دوختن تکمهبود. روی گیتار اعلامیه ای چسبانیده شده بود " هرگونه صحبت یممنوع".

بیرون مغازه،سرهنگ احساس کرد که پیکرش به زایده ای تبدیل شده است. پاهایش را برای استراحت بهمییله چهارپایه تکیه داد.  

" خدا چکارتکنه سرهنگ!".

سرهنگ که گیج شدهبود گفت " احتیاجی به نفرین کردن نیست".

آلفانزو عینکش راروی دماغش جابجا کرد و در حالیکه کفشهای سرهنگ را بررسی میکرد گفت " بخاطرکفشاته.  کفش نو گرفتی".

سرهنگ جواب داد" اینو بدون نفرین هم میتونی بگی" و ته کفش های تزیین کاری شده اش رانشان داد. " این هیولا ها مال چهل سال پیشه و این اولین باره که نفرین کسی رومیشنون".

هرنان همزمان باصدای زنگ ساعت داد زد " تموم شد". از کنار خانه کناری، زنی بدیوار کوبیدو گفت " اون گیتار رو بزار سر جاش. سال آگوستین هنوز سر نیومده".

یکی با قهقه بلندگفت " اون صدای ساعته".

هرنان با بسته ازمغازه بیرون آمد و گفت

" اشکالی نداشت. اگه علاقه مندی باهات مییام خونه تادرست آویزونش کنم".






کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش چهارم

 

روز بعد سرهنگ مقابلمطب دکتر منتظر کشتی شد.

سرهنگ همینطور که بهکشتی چشم دوخته بود گفت "هواپیما چیز حیرت آوریه،  میگن که میتونی شبونه برسی اروپا".

دکتر در حالیکه با مجلهخودش را باد میزد گفت " حقیقت داره".

سرهنگ مراقب پستچی  در میان جمعیتی که منتظر پهلو گرفتن کشتی وپریدن در آن بودند بود.  پستچی اولین نفریبود که داخل کشتی پرید. او بسته  مهر و موم

شده ای از کاپیتان دریافتکرد . بعد از روی سقف کشتی  کیسه نامه هاراکه بین دو حلب روغن بسته شده بود برداشت.

سرهنگ گفت " اماهنوز هم خطرات خودش را داره."

برای لحظه ای پستجی راگم کرد ولی  دوباره اورا در میان  بطری های نوشابه روی گاری پیدا کرد. "جامعه بدون غرامت رشد نمیکنه."

دکتر جوابداد "حتی در این سطح هم هنوز از کشتی امن تره". " در ارتفاع بیست هزار پایی،تو بالای شرایط جوی پرواز می کنی."

سرهنگ مات شده  و بدون آنکه مفهوم آن عدد را در پیش  خود مجسّم کند با خود تکرار کرد " بیستهزار پا".

دکتر توجه اش جلبشد.  مجله را  با هر دو دست باز کرد تا آنکه کاملا بیحرکت شدو گفت " اینه ثبات کامل"، اما حواس سرهنگ روی حرکات پستچی بود. پستچیرادید که در حالیکه با دست راست کیسه نامه را نگه داشته بود، با دست چپ یک لیواننوشابه صورتی چهل سنتی را نوشید.

" همچنین بر رویاقیانوس، کشتی هایی لنگر انداخته اند که بطور دایم با پروازهای شبانه در تماسهستند". دکتر ادامه داد " با اینهمه احتیاط ، از کشتی امن تره".

سرهنگ نگاهی به اوانداخت.

" البته"،سپس ادامه داد " باید مثل قالیچه باشه".

پستچی مستقیما آمدبطرفشان.  سرهنگ که از اضطراب به هیجانآمده بود و سعی میکرد که نام روی پاکت را بخواند قدمی به عقب برداشت. پستچی کیسهنامه ها را باز کرد.  بسته رومه هایدکتر را به او داد، سپس پاکت نامه های شخصی را باز کرد، درستی رسید آنرا بررسیکرد، نامهاو آدرس روی نامه ها را خواند. دکتر رومه ها را باز کرد و در حالیکهتیتر اصلی را میخواند گفت " هنوز هم همان مساله کانال سویز". " غربداره میدون رو از دست میده".

سرهنگ تیتر اخبار رانخواند. او سعی کرد که شکمش را کنترل کند. "از زمانی که سانسور شروع شده ،رومه ها فقط در باره اروپا حرف میزنند." دکتر پاسخ داد. " بهترین راهاینه که اروپا بیا اینجا و اینجا بره اروپا. این طور، هر کسی میدونه که در مملکتشچی می گذره".

دکتر از پشت رومه اشدر حالیکه می خندید،  گفت " برایاروپایی ها، آمریکای جنوبی یک مردِ با سبیل،  گیتار و  تفنگ" . " آنها اصل مساله را درک نمیکنند".

پستچی نامه هایش راتوزیع کرد و بقیه آنرا در کیفش گذاشت و درش را دوباره بست.  دکتر خواندن دو تا از نامه خصوصی اش شد، اما قبلاز آنکه نامه ها را باز کند، به سرهنگ نگاه کرد. سپس به پستچی نگاه کرد و گفت"چیری برای سرهنگ؟"

سرهنگ هراسناک شدهبود.  پستچی کیف نامه ها را روی شانه اشانداخت، از

سکو آمد پایین و یدونآنکه سرش را برگرداند گفت " کسی به سرهنگ نمینویسه".

بر خلاف عادت معمولش،سرهنگ مستقیما به خانه نرفت.  در مغازهخیاطی در حینی که رفیقان آگوستین سرگرم خواندن و ورق زدن رومه ها بودند،فنجان  قهوه ای نوشید. حس کرد که سرش کلاهرفته است.  ترجیح میداد که همانجا تا جمعهآینده بماند تا اینکه آنشب با دست خالی با همسرش روبرو شود. امّا زمانی که خیاطمغازه خیاطی را بست، می بایست که با واقعیت روبرو میشد.  همسرش منتظرش بود.

زن پرسید"هیچ؟"

سرهنگ جواب داد"هیچ".

جمعه بعدی سرهنگ  مجددا به  بندر رفت و مثل تمام جمعه هایدیگر بدون نامهِ  مورد انتظارش بازگشت.  آنشب همسرش به او گفت " ما بقدر کافیانتظار کشیده ایم. آدم باید صبر گاو را داشته باشه، که تو داری، که پانزده سالانتظار یک نامه را بکشه ". سرهنگ جهت خواندن رومه اش داخل نعنویش شد و گفت" ما باید منتظر بمونیم تا نوبتمون بشه". " شماره ما 23هستش".

" از زمانی کهانتظار ما شروع شده تا حالا، این شماره دوبار از قرعه کشی بیرون اومده" همسرشجواب داد.

سرهنگ مثل همیشه ازصفحه اوّل تا صفحه آخر را، منجمله بخش آگهی هارا، خواند. امّا این بار تمرکزنداشت.  در طول رومه خوانی اش، سرهنگ بهحقوق پایان خدمتش فکر میکرد. نوزده سال پیش، وقتی که کنگره قانون را تصویب کرد،هشت سال تمام طول کشید تا او بتواند ادعایش را ثابت کند. بعدا شش سال دیگر گذشت تااینکه بتواند اسمش را در لیست قرار دهد. آن آخرین نامه ای بود که سرهنگ دریافتکرده بود.

سرهنگ خواندش را بعد ازآژیر حکومت نظامی تمام کرد.  هنگامی کهخواست چراغ را خاموش کند متوجه شد که همسرش هنور بیدار است.

" آیا هنوز آنبریده رومه را داری؟"

زن فکری کرد و گفت" آره. باید با بقیه  رومه هاباشه".

زن از  پشه بندش بیرون آمد و از داخل پستو، صندوقیچوبی را بیرون آورد، با بسته ای از نامه که با کِشی بهم بسته شده بودند و  طبق تاریخشان مرتب شده بودند .  زن آگهی دفتر حقوقی ای را که قول اخذنتیجه  سریع  برای کار حقوق بگبران دور جنگ را داده بود پیداکرد.

زن در حالیکه بریدهرومه ها را به همسرش میداد گفت " در همه این مدت زمانی که من حرام کردم که تو را قانع کنم که  این وکیل را باید عوض کرد ما می توانستیم کهاین پول رو خرج کنیم". " تا زمانی که ما را مثل سرخپوستها بایگانیمیکنن، چیزی حاصل ما نمیشه".

سرهنگ بریده رومه ایرا که تاریخ دو سال پیش را داشت خواند و بعد آنرا در

جیبش کتش که پشت درآویزان شده بود گذاشت.  

" اشکال کار اینهکه عوض کردن وکیل پول احتیاج داره".

زن با قاطعیت جواب  داد " این طور نیست". " توبهشون مینویسی و میگی که وقتی حقوق رو گرفتن، هر چی خواستن  می تونن ازش بردارن. این تنها راهیه که اونا ایندادخواست رو قبول میکنن".

بدین ترتیب  شنبه بعد از ظهر سرهنگ بدیدن وکیلش رفت.  سرهنگ وکیل را که تنبلانه داخل نعنویی درازکشیده بود پیدا کرد. او سیاهپوست تنومندی بود که فقط دوتا دندان نیش در آروارهبالاییش باقیمانده بود. وکیل یک جفت دمپایی تخته ای به پا کرد و پنجره گرد گرفتهبالای پیانوی مکانیکی  را ،که از گرد و خاکپوشیده شده بود و در کوپه هایش بجای لوله های کاغذی، بریده های رومه رسمی"گازت " تپانده شده بود،  بازکرد، و وارد دفترحسابداری قدیمی ای که پر از کلکسیون های از بولتن های حسابداری بود شد. پیانوی بدون تکمه  کار میز راهم میکرد.  وکیل در صندلی گردانشنشست.  سرهنگ قبل از اینکه نیت اصلیملاقاتش را برملا کند، از سرخوردگی و ناراحتی اش صحبت کرد. هنگامی که سرهنگ مکثیکرد، وکیل در حالیکه ازعرق خیس شده بود گفت

" من این اخطار روبهت دادم که این بیشتر از چند روز طول خواهد کشید". سپس صندلی اش را عقب کشیدو به بان خودش با یک بروشور تبلیغاتی پرداخت.

" مامور من مرتببمن مینویسه که صبرتونو از دست ندین".

سرهنگ جوابداد "الآن پانزده ساله که همین شکل بوده". " این مثل داستان  آن مرغه شده ".

وکیل شروع به تشریحریزه کاریهای امور اداری موضوع کرد.  صندلیبرای باسن فرورفته شُلش کوچک بود. سپس ادائه داد " پانزده سال پیش کارها راحتتر بود".

" آنموقع،  سازمان سربازان بازنشسته شهری  وجود داشت، با اعضایی از هر دو حزب".  با ریه هایی که از هوای دَم کرده پُر شده بودآنجمله را چنان ادا کرد که انگار آنرا تازه اختراع کرده بود.

" قدرت درتعداده".

سرهنگ انگار تازه بهتنها و یکه بودنش  پی برده بود گفت "این شامل این مورد نبود". تمام رفقای من در انتظار نامه هاشون مُردند".

وکیل بدون آنکه حالتچهره اش را تغییر دهد گفت "قانون دیر تصویب شد". "هیچ کس دیگه ایبه اندازه تو خوش شانس نبود تا در سن بیست سالگی سرهنگ بشه . بعلاوه،  بودجه خاصی در نظر نگرفته شده بود، به همیندلیل، دولت می بایست که در بودجه تغییراتی میداد".

همیشه همان داستان و هربار که سرهنگ به آن گوش میداد، احساس رنجش گنگی میکرد. سرهنگ گفت " این موضوعامور خیریه نیست". " آنها برای ما ارزشی قایل نیستند. ما برای نجات کشوراستخوان خرد کردیم".

وکیل دستهایش را  بسوی آسمان تکان داد و " قدر نشناسی آدمها حدّی نداره".

سرهنگ آن داستان را خوبمی دانست.  او آنرا درست روز بعد از امضایقرارداد " نیرلاندیا "، آموخته بود وقتی که دولت وعده بخشودگی و کمکخرجی راه به دویست افسر انقلابی،اطراق کرده در پایگاهی در دیرلاندیا داده بود،گردانی از انقلابیون متشکل از جوانانی  که مدرسههاشان را رها کرده بودند و سه ماه تمام در انتظار ماندند و سرانجام به خرج خود بهخانواده هاشان باز گشتند و در آنجا به انتظار ماندند. نزدیک به شصت سال بعد از آن،سرهنگ هنوز هم انتظار میکشید.

سرهنگ که از یادآوری آنخاطرات به هیجان آمده بود با دیدی ورای بشری، در حالیکه دست راست استخوانی اش راروی رانش گذاشت و زیر لب گفت " تصمیم اینه که در این مورد کاری انجامدهم"

وکیل کمی صبر کرد" چه کاری؟"

" که وکیل عوضکنم".

اردک ماده ای با چند تاجوجه اش وارد دفتر شد.  وکیل درحالیکه  از جایش بلند شد تا آنها را بیرونکند گفت " سرهنگ، هر طور مِیلتونه" و همینطور که اردک هارا تعقیب میکردگفت " هر طور که نظرتونه، همان خواهد بود". " اگه من می توانستم کهمعجزه کنم که در این طویله زندگی نمیکردم". سپس توری چوبی اش را جلوی در روبه حیاط گداشت و به صندلی اش باز گشت.

" پسرم تمامعمرش  کار کرد. خانه ام در گرو است و آنقانون بازنشستگی حقوق تقاعد مادام العمر وکلا شده ".

" نه برایمن"، وکیل با حالت اعتراض گفت. " هر سنت آن پول صرف مخارج من در این کارشده است".

سرهنگ که حس کرد  بی عدالی کرده است ، سعی کرد که خودش را تصحیحکند.  گفت " منظور من هم همینبود" و بعد عرق پیشانی اش را با آستین پیراهنش پاک کرد. " این گرما پیچو مهره های سر آدمو شل میکنه".

لحظه ای بعد وکیل برایپیداکردن ورقه حق وکالت شروع به زیر و رو کردن دفترش پرداخت.  نور خورشید به وسط اتاقک  که با چوب سمباده نخورده ساخته شده بود رسید.وکیل بعد از چندی جستجوی مرگبارش، در حالیکه روی چهار دست و پا به هن هن افتادهبود از پشت پیانو لوله کاغذی را برداشت.

" ایناهاش".

ورقه کاغذ مُهر شده ایرا به سرهنگ داد و گفت " من باید به همه مامورهایم در این مورد بنویسم تابقیه کپی های آنرا باطل کنند". سرهنگ  گرد و خاک غذ را تکان داد وآنرا در جیب پیراهنش گذاشت.  وکیل گفت گخودتون اونو پارش کنید".

سرهنگ گفت"نه". اینها بیست سال خاطره است"، و منتظر شد که وکیل باز هم نگاهکند، ولی وکیل نگاه نکرد و بطرف نعنویش رفت تا عرقش را خشک کند. آز آنجا از پشتهوای گردآلوده و دّم کرده به سرهنگ نگاه کرد.

سرهنگ گفت " مدارکرو  هم احتیاج دارم".

وکیل دستهایش را در هواتکان داد و گفت " سرهنگ! این یکی غیر ممکنه".

سرهنگ گوشهایش تیز شد.در سمت خزانه دار انقلاب در ناحیه مادو، در یک سفر پر مخاطره شش روزه دو صندوقحاوی ذخایر پولی انقلاب را بر پشت قاطری جابجا کرده بود و درست نیم ساعت پیش ازامضای موافقت نامه در حالیکه قاطر از گرسنگی مرده را با خود میکشید به پایگاه  نیرلاندیا رسیده بود.

سرهنگ اورلیانوبواِندیا، فرمانده نیروهای انقلابی منطقه سواحل آتلانتیک، با سردست گرفتن قبض رسیددو صندوق وجوه مالی ، صورت موجودی ها را تسلیم کرد.

سرهنگ گفت "ارزشاین مدارک بی حد و حسابه". " در بین آنها، رسیدی به خط خود سرهنگاورلیانو بواِندیا وجود داره".

وکیل فت " قبولدارم، ولی اون مدارک هزاران بار  در صدهادفتر دست به  دست گشته اند و خدا میدونه درکدام بخش از وزارت جنگ  اند".

سرهنگ چواب داد "هیچ مسؤلی نمیتونه از کنار چنین مدرکی رد بشه و به آن توجه نکنه".


 وکیل به سرهنگ خاطر نشان کرد که "امّا در این پانزده سال، خیلی از مسؤلین تغییر کرده اند". " بهش فکر کن،تاکنون هفت رییس جمهور بوده و هر رییس جمهور حداقل ده بار کابینه اش را عوض کرده وهر وزیر حداقل صدهابار کارمندانش را تغییر داده".

سرهنگ پاسخ داد "ولی کسی نمیتونه اون مدارک رو ببره خونه. در ضمن هر مسؤل جدید باید که مدارک رو درهمان پوشه مخصوص اش دیده باشه".

وکیل که حوصله اش را ازدست داده بود گفت " و در ضمن اگه اون مدارک را از وزارتخانه برده باشند،اونها باید جایی منتظر بایگانی شدن باشند".

سرهنگ جواب داد "مهم نیست". " اون قرنها طول میکشه. دیگه مهم نیست. اگه آدم در انتظارچیزهای بزرگ باشه، میتونه منتظر چیزهای کوچک هم بمونه".

سرهنگ دفترچه خط داریرا همراه با قلم ، دوات جوهر و جوهر خشک کن برداشت و روی میز کوچک درون اتاق نشیمنگذاشت و در اتاق خواب را باز گذاشت تا در صورت احتیاج بتواند همسرش را صدا کند.همسرمشغول خواندن اورادش بود.

" امروز چهتاریخیه؟"

" بیست و هفتماکتبر"

سرهنگ با دقت و تمیزی بیش از انداره ای به نوشتن پرداخت.قلم در دست، دستش را روی جوهر خشک کن گذاشت و کمرش را راست کرد که راحت تر نفسبکشد، درست همانطور که در مدرسه یادگرفته بود. گرما  در اتاق نشیمن دربسته غیر تحمّل بود.  قطره عرقی روی نامه افتاد.  سرهنگ آنرا با جوهر خشک کن خشک کرد. بعد سعیکرد که حروفی را که از عرق خراب شده بودند پاک کند ولی در عوض آنهارا بدتر کرد.سرهنگ حوصله اش را از دست نداد.  در کنارحروف لکه دار شده، ستاره ای گذاشت و در حاشیه نامه نوشت " حقوق احقاقشده". سپس تمام پاراگراف را بازخوانی کرد.


 



 

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش سوّم


 

آنها در حال سکوت آنجا را ترک کردند. دکتر تمامحواسش را روی رومه ها گذاشته بود و سرهنگ هم طبق معمول مثل مردی که انگاردنبال  سکه گمشده ای می گردد  قدم بر می داشت. بعد از ظهر باز و روشنی بود.درختان بادام در میدان  آخرین برگهای پوسیدهشان را می ریختند. هنگامی که به در دفتر دکتررسیدند هوا رو به تاریکی گذاشته بود.

سرهنگ پرسید " اخبار چیه؟".

دکتر چند تا از رومه ها را به او داد و گفت" کسی نمیدونه چه خبره". " مشکله بشه  بین خطوطی را که از تیغ سانسور گذشته ،  خواند".

سرهنگ سر تیتر های اصلی را خواند. اخبار جهانی.بالای صفحه روبروی مقاله ای چهار ستونه، گزارشی از کانال سویز. صفحه اول تقریبا ازاطلاعیه های درج شده مراسم تدفین و سوکواری  پر شده بود.

سرهنگ گفت " امیدی به برگزاری انتخاباتنیست ".

دکتر گفت " ساده و خام نباش سرهنگ"، ماپیر تر از اونیم که منتظر ناجی باشیم".

سرهنگ خواست که رومه هارا پس دهد، اما دکترقبول نکرد.

دکتر گفت " با خودت ببرشون خونه . میتونیاونهارو امشب بخوانی و فردا برشون گردونی"

کمی بعد از ساعت هفت، صدای ناقوس کلیسا برایاعلام درجه بندی  فیلم های سانسورشده بلندشد. پدر آنجل از این  وسیله برای اعلامدرجه اخلاقی بودن فیلمها که خود هرماهه دریافت میکرد استفاده میکرد. همسر سرهنگدوازده زنگ شمرد.

 زن گفت" نامناسب برای همه.  حدود یکسالی میشهکه فیلم ها برای همه نامناسب شده اند."

او پشه بند را باز کرد و زیر لب گفت " همهدنیا فاسد شده"، اما سرهنگ چیزی نگفت. قبل از آنکه دراز بکشد، سرهنگ پای خروسرا به پایه تخت بست. در خانه را قفل کرد و کمی سم ضد ه داخل اتاق پاشید. بعدچراغ را روی کف اتاق گذاشت،  نعنویش را بازکرد و دراز کشید تا رومه بخواند.

او آنها را بر اساس تاریخشان ، از صفحه اول تاصفحه آخر خواند، منجمله صفحه آگهی ها را. ساعت یازده شیپور حکومت نظامی بصدا در آمد.  سرهنگ نیم ساعت بعد،  خواندن رومه را تمام کرد و در رو به حیاط راباز کرد. حیاط را تاریکی  نفوذ ناپذیریپوشانده بود. سرهنگ در حالی که پشه ها اطرافش را گرفته بودند بر روی ناودانی دیوارشاشید.  وقتی به اتاق بازگشت ، همسرش هنوزبیداربود.

همسرش پرسید " خبری در باره سربازانقدیمی؟".

سرهنگ جواب داد "هیچ". سرهنگ چراغ راقبل از آنکه وارد نعنو شود خاموش کرد، " اوایل حداقل اسامی حقوق بگیر هایجدید باز نشسته را منتشر میکردند، اما در پنچ سال گدشته چیزی نگفته اند."

بعد از نیمه شب باران شروع شد. سرهنگ موفق شد کهبخوابد ولی کمی بعد از بعلت متلاطم بودن روده هایش ازخواب بیدار شد. سرهنگ نشتی رادر گوشه ای از سقف پیدا کرد. در حالیکه  تاگوش در پتوی پشمی فرورفته بود سعی کرد که سوراخ سقف را پیدا کند. قطره عرق سردیروی ستون فقراتش جاری شد. ار تب کرده بود. حس میکرد که انگار درون دایرهایی هممرکز در یک تانک  پر از ژله شناور شده است.صدایی شنید. سرهنگ از درون تختخوابی که اززمان دوران انقلابی اش بود  جواب داد.

 همسرشپرسید" با کی داری حرف میزنی؟"

سرهنگ جوابداد " آن مرد انگلیسی که خودشودر اردوگاه اورلیانو باندیا بصورت یک ببر در آورده بود." سرهنگ که از تب میسوخت  در ننویش غلتی زد. "اون دوکمارل بُورو بود."

هوا نزدیک  سحر صاف شد.  سرهنگ با دومین زنگ کلیسا که مردم را به دعایصبحگاهی دعوت میکرد، از داخل ننو بیرون آمد  و خودش را در حالتی سردرگم  که با قوقولی قوقوی خروس بدتر شده بود پیداکرد. هنوز حالت سرگیجه و استفراغ داشت.

سرهنگ  داخلحیاط شد  و از میان بوی تیره زمستان و پچپچ هایی که به زحمت شنیده میشد بطرف توالت سرازیر شد.

داخل توالت فرنگی کوچک چوبی که سقفی از روی داشتاز بوی آمونیاک پر شده بود. وقتی سرهنگ در توالت را برداشت، انبوهی مگس  از داخل آن به بیرون هجوم آورد.

زنگ، آژیر کاذب بود. سرهنگ در حالیکه روی تختهسمُباده نخورده  توالت فرنگی  چمباتمه زده بود، ناراحتی ناشی از یبوست را حس میکرد.یبوست اش  با دردی در روده هایش همراه شده بود." هیچ شکی نیست"، او زیر لب با خود گفت. " همیشه در ماه اکتبرهمینجور میشه ". و دوباره با همان ژست مطمِین و معصومانه  نشست تا تمام آن قارچها از شکمش خارج شد. سپسبه خاطر خروس به اتاق خواب بازگشت.

همسرش گفت " دیشب از تب هذیانمیگفتی."

همسرش که از یک هفته حمله آسم تازه راحت شده بود شروع کرده بود  به صاف کردن رختخواب. در تمام طول صبح او همهخانه را زیر و رو کرد. سرهنگ  سعی میکرد کهبه یاد بیاورد.

" تب نبودش،" سرهنگ جواب داد. "خواب اون تار عنکبوت را دوباره دیدم".

مثل همیشه بعد از حمله آسم، زن با کلّی انرژیعصبی فعال شده بود. در تمام طول صبح، همه خانه را زیر و رو کرد. جای تمام اشیاء راعوض کرد بجز ساعت و  ع جوان.  زن سرهنگ آنقدر باریک و خوش بنیه بود که هنگامراه رفتن با دمپایی و لباس سیاه  تکمه بستهاش، انگار که قادر بود که از دیوار رد شود. اما قبل از ساعت دوازده، دوباره ضخامتو حجم و وزن انسانی اش  را بدست آورد.  در رختخواب مثل یک فزای تهی بود. حالاحضورش کهبین گلدانهای گل سرخس و بگُنیا در گردش بود، همه خانه را پر کرده بود. زن در حالیکه خاک گلدان زیر و رو میکرد   گفت "اگه سال آگوستین سر آمده بود، دوباره شروع به آوارخواندن میکردم".  

سرهنگ جوابداد "اگه دوست داری آواز بخونی،بخون، برای طحالت خوبه."

دکتر بعد از ناهار آمد.  سرهنگ و همسرش مشغول خوردن قهوه در آشپزخانهبودند که دکتر در حیاط را با هل باز کرد و با صدای بلند گفت " همه مردهاند؟"

سرهنگ از جا بلند گردید تا به او خوش آمد بگوید.در حالیکه داخل اتاق نشیمن میشد گفت " به نظر اینطوره، دکتر". " منهمیشه گفته ام که ساعت تو با  لاشخورهامیزان شده."

زن به اتاق خواب رفت تا برای معاینه آماده شود.دکتر با سرهنگ در اتاق نشیمن ماند. علیرغم گرما، لباسهایش بوی خوبی میداد. وقتی کهزن اعلان کرد که آماده  است، دکترپاکتی  را که  سه تا ورقه کاغذ در آن بود به سرهنگ داد و درحالیکه وارد اتاق خواب می شد و گفت " این اون چیزیه که رومه ها دیروز چاپنکردند."

سرهنگ تا آن حد را حدس زده بود. آنها خلاصه ایاز حوادث کشور بود که برای محافل مخفی بازنویس و تکثیر شده بودند.  پیش بینی هایی در باره اوضاع مقاومت مسلحانهداخل کشور.  آحساس کرد که شکست خورده است.ده سال گزارشهای زیرزمینی هنوز به او یاد نداده بود که عدم اخبار یک ماه می تواند ازاخبار ماه آینده غافل گیر کننده تر باشد. سرهنگ خواندن اوراق را تازه تمام کردهبود که دکتر دوباره وارد اتاق نشیمن شد و گفت

 "این بیمار از من سالم تره.  با آسمی اینچنینی، من می تونم  تا صد سال عمرکنم."  

سرهنگ با نگاهی اخم آلود به او نگاه کرد و پاکترا بدون آنکه چیزی به او بگوید به او پس داد، اما دکتر آنرا پس نگرفت و یواشکی بهاو گفت " ردشان کن به افراد دیگه"

سرهنگ پاکت را در جیب شلوارش گذاشت. زن ازاتاقخواب بیرون آمد و گفت " دکتر، یکی از این روزها من میمیرم و ترا با خودمبه جهنم میبرم." دکتر جوابش را با سکوت کلیشه ای داد. یکی از صندلی هارا بطرفمیز کوچک کشید و چند تا شیشه دوای مجّانی از کیفش بیرون آورد. زن در حینی که واردآشپزخانه میشد و گفت " صبر کن تا قهوه رو گرم کنم."

دکتر جوابداد " خیلی متشکّرم، ولینه".  سپس بر روی نسخه ای مقدار مصرفدارو هارا نوشت.  " من بطور مطلق هرگونه فرصت اینکه مسمومم کنی را بهت نمیدهم".

زن در آشپزخانه زد زیر خنده.  وقتی دکتر نوشتن نسخه را تمام کرد آنرا با صدایبلند خواند، چون می دانست که کسی قادر نیست دستخطش را بخواند. سرهنگ سعی کرد کهحواسش  را جمع کند. وقتی که زن از آشپزخانهبازگشت عوارض و اثرات تب شب قبل را در چهره سرهنگ مشاهده کرد. در حالیکه به سویهمسرش اشاره میکرد گفت " امروز صبح تب داشت". " حدود دو ساعتی راصرف چرند گویی در باره جنگ داخلی کرد".

سرهنگ از کوره دررفت. " تب نبودش" ودر حالیکه تلاش میکرد به خودش مسلط شود، مصرّانه گفت " روزی که من مریض بشم خودم را تو سطل آشغالی می آندازم."

سرهنگ برای گرفتن رومه ها به اتاق خواب رفت.

دکتر گفت "ار تعریفت ممنونم".

آنها با هم به طرف میدان روان شدند. هوا خشک بودو از گرما، قیرهای اسفالت خیابان شروع به آب شدن کرده بود. وقتی دکتر خداحافظیکرد، سرهنگ با صدای زیر و دندانهای به هم فشرده پرسید "دکتر، ما چقدر بهتبدهکار هستیم؟".

دکتر جواب داد " در حال حاضر هیچی." واهسته با دستش به پشت سرهنگ زد و گفت " وقتی خروست بُرد،  یک صورتحساب چاق و چله برات  میفرستم."

سرهنگ برای رد کردن اعلامیه ها به همراهان ورفقای آگوستین، به مغازه خیاطی رفت. از زمانی که همرزمانش یا کشته یا از شهر تبعیدشده بودند و خود به مردی که هیچ اشتغالی نداشت جز انتظار نامه کشیدن در روزهایچمعه، این مغازه خیاطی تنها ملجا و پناه گاهش شده بود.

گرمای بعدازظهر، به زن انرژی تازه ای بخشیدهبود. نشسته کنار جعبه ای از لباسهای کهنه در ایوان در میان گلهای بگُنیا، دوبارهمشغول کار همیشگی دوختن لباسی نو از هیچ شده بود. او  یقه را از آستین ، سردست ها رااز پشت و تکه پارچه هایی مربع شکل، بطور کامل اما از رنگهای مختلف دوخت. زنجره ایدر حیاط  خواندن شروع کرد. خورشید رنگمیباخت، اما او پایین رفتن آنرا پشت گلهای بگُنیا ندید. تنها هنگام  دم غروب وقتی سرهنک بخانه بازگشت سرش را ازبلند کرد. سپس دستهایش را پشت گردنش قلاب کرد و گردنش را ماساژ داد و بعد  مفاصل انگشتانش را فشار داد تا تق آنها را شنیدو گفت

" گردنم مثل چوب خشک شده".

سرهنگ گفت " همیشه همینطور بوده" ووقتی دید که پیکر همسرش از تکه پارچه های رنگارنگ پوشیده شده گفت " شبیه کلاغجار شده ای".   زن در جواب گفت

"آدم بایستی نصف کلاغ جار باشه تا بتونه تورو لباس بپوشونه" و بعد پیراهنی را که از رنگهای مختلف دوخته شده بود  بجز یقه و سردستهایش که یکرنگ بودند سر دستگرفت و گفت " در جشنها فقط کافیه که کتتو از تن ات در آری".

زنگ ناقوس ساعت شش  صدایش را قطع کرد. در حالیکه بطرف اتاق خوابراه افتاد با صدای بلند به دعآ کردن پرداخت " فرشتگان خدا به مریم نداآوردند".

سرهنگ با بچه هایی که بعد از مدرسه برای دیدنخروس آمده بودند صحبت کرد. بعد از آن بخاطر آورد که برای روز بعد ، ذرتی باقینمانده است و دخل اتاق خواب شد تا از همسرش پول بگیرد. زن گفت " فکر میکنمفقط پنجاه  سنت باقی مانده."

او عادت داشت که پول را در گوشه دستمالی گرهبزند و زیر تشک نگهداری کند.

آن باقیمانده پولی بود که از فروش ماشین خیاطیآگوستین نصیب شان شده بود.  در نه ماهگذشته،  آنها آن پول را خرده خرده برایاحتیاجات خود و خروس خرج کرده بودند. حالا فقط دوتا بیست سنتی و یک ده سنتی بیشترباقی نمانده بود.

زن گفت :" یه پوند ذرت بخر و با بقیه اشچهار اونس پنیر و قهوه برای  فردا" و
  یه فیل طلایی تا به سر در خونه آویزونکنیم". سرهنگ ادامه داد " ذرت به تنهایی چهل و دو سنته."

آنها برای مدتی فکرکردند. زن اوّل گفت "خروس حیوونه و میتونه صبر کنه". اما حالت نگاه و قیافه شوهرش باعث گردید کهادامه ندهد. سرهنگ روی لبه تخت نشست با آرنج هایش روی پاهایش و در حالیکه سکه هایپول را در دستهایش می چرخاند بعد از مدتی گفت " این بخاطر من نیست،""اگه مربوط به من بود  همین امشب ازخروس قیمه درست میکردم. یه خوراک پنجاه پزویی برای آدم  خیلی خوبه ." سپس کمی تامل کرد تا پشه ایرا روی گردنش له کند. بعد با چشمهایش همسرش را در دور اتاق دنبال کرد.

"چیزی که منو ناراحت میکنه  اینه که این پسرهای بیچاره همه دارن پولاشونو جمع میکنن". زن دوباره بفکرفرورفت  و بعد در حالیکه سمپاش ه کش رادر دست گرفته بود چرخ کاملی زد. سرهنگ در رفتار و نگرش  زن  کهانگار ارواح خانه را برای م بخود میخواند چیزی غیر واقعی  یافت. سرانجام زنچراغ را روی طاقچه بالای بخاری که چیزی روی آن نوشته شده بود گذاشت و با چشمهایمیشی رنگش به چشمهاش میشی  سرهنگ چشم دوختوگفت

" ذرت را بخر،" " خدا میدونه  یه جوری سرش میکنیم."

همه هفته بعد، هر بار که بر سر سفره می نشستند،سرهنگ تکرار میکرد

" این همان معجزه تکثیر نانه".

با ظرفیت شگفت آوری که زن در دوختن، رفو کردن ووصله کردن داشت ، انگار که به کشف اداره کردن خانه با هیچ پولی دست یافته بود.

ماه اکتبر آتش بس اش را تمدید کرده بود .  برودت جایش را با خوابزدگی عوض کرده بود. آرامشده از گرمای خورشید برنگ مس، زن سه روز بعد از ظهرش را به آرایش پیچیده و مرتبکردن موهایش وقف کرد. سرهنگ،  در یکی از آنبعد از ظهرها، هنگامی که زن با شانه ای که چند تا از دندانه هایش افتاده بود مشغولباز کردن گره های گیسوی بلند آبی بافته شده اش بود، گفت

" مراسم دعای بزرگ شروع شده".

بعد از ظهر روز بعد، زن که در حیاط نشسته بود باپارچه ای سفید بر روی پاهایش ، موهایش را با شانه ای ظریف شانه کرد تا شپش هایی کهموقع حمله آسمش در موهایش زاد و ولد کرده بودند از موهایش جدا سازد. در آخر،موهایش را با عرق سنبل شست و صبر کرد تا خشک شود. سپس آنرا پشت گردن خود، در دوحلقه، با گیره مو جمع کرد.

هنگام شب، بیخواب در ننویش، سرهنگ دلواپس سرنوشتخروسش بود. امّا روز چهارشنبه، خروس را وزن کردند و او در شرایط بدنی خوبی بود.

بعد از ظهر آن روز ، رفیقان آگوستین غرق دررویای اینکه پول زیادی از بابت پیروزی خروس در شرط بندی بدست خواهند آورد، منزلسرهنگ را ترک کردند.  سرهنگ  هم احساس خوبی پیدا کرده بود. همسرش موهایش راکوتاه کرد. سرهنگ در حینی که با دستایش موهایش را امتحان میکرد گفت " بیستسال از سنّم کم کردی". همسرش اندیشید که شوهرش درست میگوید. گفت " وقتیحالم خوبه، مُرده رو زنده میکنم.

اما روحیه بالایش چند ساعتی بیشتر طول نکشید. درخانه بجز ساعت و قاب عکس چیز دیگری برای فروش باقی نمانده بود. پنج شنبه شب بعلتکمبود و محیودیت وضع مالی شان، زن دلواپسی اش را نشان داد.

سرهنگ تسلایش داد و گفت " نگران نباش، پستفردا میاد."

 

 

 



آخرین جستجو ها

اکسیر مطالعات خاورمیانه و شمال آفریقا سرزمین ماندگار bazsazi تفكر و سواد رسانه ای پایه دهم دوره دوم متوسطه nokekickweb rhymakelri Brenda's game ترس نه اما فاش می گویم حقایق تلخ اند... وبلاگ مسافر سینا لژیون 4