محل تبلیغات شما


\  کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش دهم (پایان)



سرهنگ به سکوتش ادامه داد تا اینکه همسرش برای لحظه ای مکثکرد تا از بپرسد که آیا هنوز بیدار است؟

سرهنگ پاسخ داد که  هنوز بیدار است.

زن دوباره با همان لحن آرام، سلیس و بدون ترحّم اش ادامهداد " همه با این خروس برنده میشن، جز ما. ما تنها کسانی هستیم که یک سنت همنداریم که روی اون شرط بندی کنیم."

" صاحب خروس استحقاق بیست در صد سهمیه را داره"

زن جواب داد " تو همچنین وقتی که کمر تو در انتخاباتبرای اونا خرد کردی  استحقاق  شغل ومقام را داشتی."

" تو همچنین بعد از اینکه گردنتو در جنگ داخلی خردکردی، استحقاق  حقوق بازنشستگی داشتی. حالاهر کسی آینده اش تامینه ، و تو تنها و بیکس داری از گرسنگی داری میمیری."

سرهنگ جواب داد " من تنها و بیکس نیستم."

خواست که برایش توضیح دهدو ولی خواب بر او غلبه کرد. 

زن همچنان بطور کسالت آوری به صحبت ادامه داد تا آنکه متوجهشد که همسرش بخواب رفته است.  بعد از آن ازداخل پشه بند خارج شد و در اتاق نشیمن به قدم زدن و حرف زدن ادامه داد.

نزدیک سحر بود که سرهنگ اورا صدا زد.  زن در پرتو چراغ روی کف اتاق که رو به خاموشیمیرفت، مثل اشباح  در آستانه در ظاهر شد.قبا از اینکه وارد پشه بند شود، چراغ را خاموش کرد اما همچنان به حرف زدن ادامهداد.

سرهنگ حرفش را قطع کرد و گفت " ما میتونیم یه کاری انرو انجام بدیم."

زن گفت " تنها کاری که میتونیم انجام بدیم فروشخروسه."

" ما می تونیم ساعت رو بفروشیم."

" نمیخَرَنش."

" فردا سعی میکنم ببینم که آلوارو چهل پزو بابتشمیده.؟"

" اون چیزی بهت نمیده."

" در آنصورت میتونیم عکس رو بفروشیم."

زن از پشه بند خارج شده بود که دوباره شروع به حرف زدنپرداخت.  سرهنگ بوی دهانش را که آمیخته بهبوی داروهای گیاهی بود استشمام کرد.

زن گفت " اونو نمی خَرَن."

سرهنگ به آرامی و بدون تغییری در لحنش گفت " خواهیمدید. حالا برو بگیر بخواب. اگه فردا نتونستیم چیزی رو بفروشیم،  فکر دیگه ای میکنیم."

سرهنگ تلاش کرد چشم هایش را باز نگهدارد اما خواب بر ارادهاش غالب شد. او در اعماق  دنیای دیگری،وراء زمان و مکان فرو رفت. دنیایی که حرفهای همسرش معنی دیگری داشت. اما لحظه ایبعد حس کرد کسی شانه هایش را گرفته و اورا تکان مبدهد.

" جواب منو بده."

سرهنگ نمیدانست آیا آن کلمات را قبل از به خواب رفتن شندهاست یا بعد از بیدار شدن.

هوا گرگ و میش  شدهبود. پنجره در روشنی سبز یکشنبه براحتی دیده میشد. سرهنگ فکر کرد تب کرده است.چشمهایش می سوخت و فکر کردن برایش مشکل شده بود.

زن با تکرار گفت " چکار خواهیم کرد اگه نتونیم چیزی روبفروشیم."

سرهنگ که کاملا بیدار شده بود جواب داد "  تا اون موقع، بیستم ژانویه شده و بعد از ظهرآنروز، بیست در صد سهمیه میدن."

زن گفت " اگه خروس ببره. اما اگه ببازه چی؟ آیا بهفکرت خطور کرده که ممکنه ببازه؟"

" این خروس نمیتونه ببازه."

" اما تصور کن که ببازه."

سرهنگ جواب داد " هنوز چهل و چهار روز باقی مونده کهدر باره اش بخواهیم فکر کنیم."

زن که کاسه صبرش لبریز شده بود، یقه پیراهن خواب سرهنگ راچسبید و اورا یه شدت تکان داد و گفت " ودر این مدت چی خواهیم خورد؟"

برای سرهنگ، هفتاد و پنج سال طول کشیده شده بود، هفتاد و پنجسال از عمرش، دقیقه به دقیقه ، تا به این لحظه برسد. با احساسی خاص، صریح و شکستناپذیر جواب داد "گُه."

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

سرهنگ ,زن ,رو ,جواب ,ای ,بیدار ,ادامه داد ,جواب داد ,بعد از ,شده بود ,رو بفروشیم

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ماهان موزیک , آهنگ های خاص whistcasbove 2015-16 ny sesong billige fotballdrakter mg12 خاطرات تیپ تفنگداران بندرعباس آپدیت نود 32| لایسنس نود 32 ، یوزر پسورد نود 32 همه چی دات ام ال Hugh's style مشاور مذهبی capineni