محل تبلیغات شما

   کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش هفتم


 

 پدر آنجل با صداییآمرانه پرسید " از خروس چه خبر؟"

سرهنگ در حینی که دستهایش را بالا میبرد جوابداد "هنوز هستش".

در ورودی سینما با پوستری چهار رنگه کاملا پوشیده شده بود:باکره نیمه شب.

تصویر زنی بود در لباس شب که یکی از پاهایش تا ران بیرونانداخته شده بود. سرهنگ به ولگردیش در محل ادامه داد تا اینکه رعد و برق در دوردستشروع شد. سپس بسراغ همسرش رفت.همسرش نه در خانه مرد مرده نبود و نه در خانهخودشان. رسهنگ متوجه شد که مدت کمی به حکومت نظامی نمانده است. نو منتظر ماند بااین احساس که توفان بطرف شهر در حرکت است. او آماده می شد که از خانه خارج شود کههمسرش از راه رسید.

سرهنگ خروس را داخل اتاقخواب  برد. زن لباسهایش را عوض کرد و درست موقعی کهسرهنگ کوک کردن ساعت را تمام کرد و منتظر اعلام حکومت نظامی بود تا ساعت را میزانکند، داخل اتاق نشیمن شد تا لیوانی آب بنوشد.

سرهنگ پرسید "کجا بودی؟"

زن جوابداد " سر فلکه" وبدون آنکه به شوهرش نگاهکند لیوان را روی پیشخوان ظرف شویی گذاشت و به اتاق خواب بازگشت و ادامه داد" کسی فکر نمیکرد که  به این زودیبارون بیاد".

سرهنگ  حرفی نزد.بعد از اینکه حکومت نظامی اعلام شد،  ساعترا روی ساعت یازده میزان کرد، در جعبه اش را بست و صندلی را سرجایش گذاشت. سرهنگزنش را در حال دعا پیداکرد.

سرهنگ گفت " جوابی به سوال من ندادی".

" چی؟|

" کجا بودی؟"

"اون حدودها ایستاده بودم صحبت میکردم"، زنجوابداد، "خیلی وقت بود که من از خونه بیرون نرفته بودم".

سرهنگ نعنویش را آویزان کرد، در خانه را بست و اتاق راسمپاشی کرد. بعد چراغ را روی کف اتاق گذاشت و در نعنویش دراز کشید و غمگینانه گفت" میفهمم. بدترین این شرایط بد اینه که ما را مجبور به دروغ گقتنمیکنه". زن آه سنگینی کشید و گفت " من پیش پدر آنجل بودم. رفتم که ازشروی حلقه ازواجمان درخواست قرض کنم".

" و اون  بهتچی گفت؟"

"معامله روی چیزهای مقدّس  گناهه".

و از داخل پشه بندش به صحبت ادامه داد. " دو روز پیشسعی کردم که ساعت رو بفروشم ولی کسی علاقه ای نشون نمیده. همه دنبال ساعت هایشبنمای قسطی ان. با اونا توی تاریکی میتونی ساعتو ببینی".

سرهنگ قبول کرد که چهل سال زندگی مشترک، گرسنگی مشترک و دردو رنج مشترک  هنوز برای شناخت همسرش کافینبوده است. حس کرد که در عشق چهل ساله شان، چیزی رشد کرده است.

زن ادامه داد " اونا عکس را هم نمیخوان.  مث اینه که همه یکی شو دارن.  من حتی پیش اون تُرکه هم رفتم".

سرهنگ احساس ناخوشایندی کرد. " پس حالا همه میدونن کهما گُشنه ایم".

" من خسته شده ام"، زن جواب داد " مردهامشکلات خونه رو درک نمیکنن. هفت بار من مجبور شدم که  دیگ خالی رو روی اجاق بزارم تا همسایه ها نفهمنکه بعضی اوقات روزها میشه که ما چیزی نداریم که روی آتیش بزاریم".

سرهنگ احساس توهین کرد و گفت " این براستیخواریه".

زن از داخل پشه بند خارج شد و یطرف نعنو رفت. " منآماده ام که همه این تظاهر و رفتار دوگانه رو توی این خونه ول کنم". صدایزن  حالت عصبانیت و خشم بخود گرفت. "من دیگه از این انزوا و ادعای شأن جونم به لب اومده".

سرهنگ هیچ خرکتی نکرد.

"بیست سال درانتظار اون پرنده رنگی کوچک که بعد از هر اتخاباتی بهت قول دادنو در آخرشنصیبمون پسر مرده مان شد"، زن ادامه داد " هیچ چیز بجز  پسر مرده".

سرهنگ به این سرزنش ها عادت داشت.

" ما وظیفمونو انجام دادیم".

" و اونها هم در این بیست سال وظیفه خودشونو انجامدادن با یک حقوق هزار پزویی برای خودشون در مجلس سنا." " به ساباس دوستمنگاه کن  که اونقدر پول داره که حتی اونخونه دو طبقه اش هم برای پولهاش کمه.  یهدوا فروش که  وقتی به این  شهر اومد تنها یه مار دور گردنش حلقه کردهبود".

سرهنگ جوابداد " ولی اون داره از بیماری قند میمیره".

زن گفت " و تو از گرسنگی داری میمیری". " توباید اینو بفهمی که شأن و شخصیت رو نمیشه خورد".

 رعد و برق  حرفش را قطع کرد. صدای رعد مثل انفجاری در کوچهپیچید، وارد اتاق شد و مثل کومه از سنگ زیر تختخواب خزید. زن  برای گرفتن تسبیحش به سوی پشه بند خیز برداشت.

سرهنگ لبخندی زد و گفت

" وقتی که جلوی زبونتو نمیگیری این برات پیشمیاد".

اما در واقع احساس اوقات تلخی کرد. لحظه ای بعد چراغ راخاموش کرد و در تاریکی شب که گاهی با رعد و برق می شکست، غرق در فکر شد.

او به فکر مادا افتاد. سرهنگ ده سال اتظار کشیده بو تاقول دیرلاندیو عملی شود.  در حال نیمه خوابو بیداری، قطار زردی را دید که وارد میشود با کوپه هایی پر  از مرد و زن و حیوانات که از  شدت گرما درحال خفه شدن بودند و حتی بر روی سقفکوپه ها هم سوار شده بودند. آن تب موز بود.

در بیست و چهار ساعت، چهره شهر را تغییر دادند.  سرهنگ در آن زمان گفته بود " من از اینجامیرم. بوی موز داره از داخل منو میخوره". و با قطار مادا را ترک کرد، درستروز چهار شنبه، بیست و هفتم ژوین  1906،ساعت دو و هیجده دقیقه. تقریبا  نیم قرنبرایش طول کشید تا تشخیص دهد که از زمان تسلیم شدن در  نیرلاندیو، تاکنون یک لحظه آرامش نداشته است.

سرهنگ چشمهایش را باز کرد و گفت " پس دیگه دلیلی ندارهکه بیشتر از این بهش فکر کنم."

" چی؟"

سرهنگ جوابداد " مشکل مربوط به خروس رو میگم".

" فردا نهصد پزو می فروشمش".

زوزه حیوانات اخته شده همراه با فریادهای ساباس از پنجرهدفتر ساباس شنیده می شد. بعد از دوساعت انتظار، سرهنگ به خود قول داد  که ده دقیقه دیگر ساباس نیاید آنجارا ترک کند.اما بیست دقیقه دیگر هم منتظر شد.

بدون اینکه به او نگاه کند، ساباس چند بار از جلو سرهنگ ردشد.

" آیا منتظر منی، دوست من؟"

" اره رفیق"، سرهنگ جواب داد " اما اگهگرفتاری، یو تونم بعدآ برگردم".

ساباس که صدایش را از آنطرف در نشنیده بود و گفت "اساعه بر میگردم".

هوای ظهر دم کرده بود. دفتر ساباس از  نورپراشیده  خیابان روشن شده بود.

بیحوصله  شده از شدتگرما، سرهنگ بدون اختیار چشمهایش را بست و بلافاصله خواب همسرش را دید.

همسر ساباس نوک پا داخل اتاق شد و گفت " نمیخواد بیدارشی. میخوام پرده هارو بکشم چونکه این دفتر مثل تنور شده".

سرهنگ مرده وار اورا با نگاهش دنبال کرد.

صدای زن گنگ و نامفهوم شده بود. وقتی پنجره را بست پرسید" آیا اغلب خواب میبینی؟"

سرهنگ جواب داد " بعضی اوقات" و از اینکه بخوابرفته بود احساس شرم کرد. " بیشتر اوقات خواب می بینم که توی تارعنکبوت گیرکرده ام>"

" من هر شب کابوس دارم"، زن گفت " حالا اینوتوی کله ام کرده ام که بفهمم این آدمهای غریبه کیا هستن که آدم توی خواب ملاقاتشونمیکنه".

زن پنکه را به پریز برق زد.

" هفته پیش، یه زنی بالای سرم توی تختخواب ظاهرشد."، زن ادامه داد " و من این فرصت رو پیدا کردم که ازش بپرسم که کیه واون جواب داد که من اون زنی ام که دوازده سال پیش توی این خونه مرده".

سرهنگ گفت "اما این خونه کمتر از دوساله که ساخته شده."

" کاملا درسته"،زن جواب داد " و این نشون میده که حتی مرده ها هم  مرتکب اشتباه میشن."

صدای وز وز پنکه محیط دلگیر اتاق را خفقان آلوده تر کردهبود. سرهنگ  که از خواب آلودگی و صحبت هایپرت و پلای زن که مستقیما از موضوع خواب به موضوع رمز آلود حلول وبازگشت به زندگیدوباره   به عذاب آمده بود احساس بی طاقتی میکرد.  او منتظر یک وقفه کوتاه بود تاخداحافظی کند که  ساباس با سرکارگرش وارددفتر شد.

زن گفت " تا حالا چهار بار سوپتو گرم کردهام". 

" اگه میخوای ده بار گرمش کن"، ساباس جواب داد." اما فعلا به من  این قدر نقنزن".

ساباس در گاوصندوق را باز کرد و بسته ای اسکناس و لیستی ازدستورهایش را به سرکارگرش داد. سرکارگر پرده را کنار زد تا پول هارا  بشمارد. ساباس متوجه سرهنگ در  قسمت عقب دفتر شد ولی هیچ عکس العملی از خودنشان نداد و همچنان به صحبتش به سرکارگرش ادامه داد. سرهنگ در لحظه ای که  آن دو مرد در حال خروج از دفتر بودند، سر پاایستاد. سایاس قبل از اینکه در را باز کند توقف کرد.

" رفیق، چه کاری برات میتونم انجام بدم؟"

سرهنگ متوجه شد که سرکارگر به او نگاه میکند.

" هیچی رفیق"، جواب داد. " میخواستمباهات  صحبتی بکنم."

" هرچی هست عجله کن"، ساباس جواب داد." من  حتی یه دقیقه اضافی هم ندارم". در حینی که دستش روی دستگیره در بود لحظه ای تاملکرد. سرهنگ طولانی ترین پنج ثانیه عمرش را تجربه کرد. سرهنگ دندانهایش را بهم فشردو گفت "  مربوط به خروسه|."

 

ساباس در را باز کرد و با تکرار گفت " مربوط بهخروسه"، و با لبخند در حالیکه سرکارگرش را به طرف  کریدور هل می داد و گفت " آسمون داره رویسرمون خراب میشه و دوست من دلواپس خروس شه"، و سپس سرنگ را مخاطب قرار داد وگفت " بسیار خوب رفیق، اساعه بر میگردم.:

سرهنگ بیحرکت  دروسط دفتر ایستاد تا دیگر صدای قدمهای دو مرد را از انتهای کریدور نشنید و سپس دفتررا ترک کرد.

هیچکس در مغازه خیاطی نبود. دفتر دکتر هم تعطیل بود. دم دکهسوری هم کسی مواظب اچناسی که بیرون از دکه گذاشه شده بود، نبود.

رودخانه مثل ورقه ای از فولاد به نظر می آمد. ئردی در کناررودخانه کنار چهار بشکه نفت دراز کشیده بود و برای محافظت از نور خورشید، صورتش رابا کلاهش پوشانده بود.

سرهنگ مطمین از اینکه او تنها موجود متحرک شهر بود، تصمیمگرفت  که به خانه برگردد.

همسرش با  ناهاریکامل در انتظارش بود. زن توضیح داد " این هارو نسیه خریدم. قول دادم که فردااول صبح پرداخت اش میکنم".

در طول ناهار، سرهنگ شرح وقایع سه ساعت اخیر را برای همسرشتوضیح داد. زن با بیحوصلگی گوش داد و سرانجام گفت " اشکال تو بی عرضه گیته".

" تو جوری رفتار میکنی که انگار بدنبال صدقه رفته ای،در جالیکه باید با سر بالا بری اونجا و دوستتو کنار بکشی و بهش بگی " رفیق،من تصمیم گرفته ام که خروس رو بهت بفروشم."

سرهنگ گفت " طوری که تو تشریحش میکنی، زندگی مث نسیممیمونه".

زن نگرشی مثبت و پرانرژی پیدا کرده بود. آنروز صبح خانه رامرتب کرده بود و بشکل عجیب غریبی لباس پوشیده بود. با کفش های قدیمی همسرش وپیشبند بدور سینه و کمر و دستمالی که بدور سرش با دو گره بالای گوشهایش بسته بود.

" تو هیچ استعدادی در معامله گری نداری"، دامه داد " وقتی که میری چیزی بفروشی، باید همون قیافه ای رو بخودت بگیری که انگار قصد خرید داری."

سرهنگ چیزی سرگرم کننده در قد و قباره همسرش یافت.

سرهنگ حرف همسرش را قطع کرد و با لبخند گفت " همین کههستی بمون و ت نخور. درست شبیه عکس اون مردی که روی جعبه جو پولکه شدی."

زن دستمال را از روی سرش برداشت و گفت

" من دارم جدّی حرف میرنم. همین الان خودم خروس رومیبرم پیش دوستمون و باهات سر هرچی بخوای شرط میبندم که تا نیم ساعت دیگه با نهصدپزو برگردم".

سرهنگ گفت " پول جلوی چشماتو گرفته. تو پیشاپیش داریبا پول خروس شرط بندی میکنی."

با تلاش زیاد، سرهنگ سرانجام توانست رای اورا عوض کند.

در ذهنش، زن تمام صبح را صرف سازمان دادن  به بودجه شان برای سه سال آینده، بدون مشکلاتجمعه، کرده بود. او لیستی از تمام مایحتاجشان آماده کرده بود بدون فراموش کردن یکجفت کفش نو برای سرهنگ. همچنین در اتاق خواب، جایی برای یک آیینه در نظر گرفتهبود.

عجز و استیصال موقتی در مورد نقشه هایش او را در سردرگمی و احساس شرم فروبرد .

زن چرت کوتاهی زد. وقتی از خواب بیدار شد، سرهنگ در حیاطنشسته بود.

زن پرسید " حالا چکار خواهیم کرد؟"

سرهنگ جواب داد " دارم بهشفکر میکنم."

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

علی صالح - بخش آخر

علی صالح - بخش دوّم

سرهنگ ,زن ,، ,ساباس ,روی ,کرده ,و گفت ,جواب داد ,کرد و ,ادامه داد ,کرده بود

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آکادمی وو وی تائو بوکان محصولات فرهنگی رسانه Michael's receptions nestdenticu کــد هــا و سفــارشــاتــ قصــر سایــہ فروشگاه عینک آفتابی فابنر Phillip's life اسبِ بدونِ باند ؛ زرد آیت الهی شهر مد